دانلود و خرید کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی الهامه کاغذچی
تصویر جلد کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی

کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی

انتشارات:انتشارات آگه
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی

کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی نوشتهٔ الهامه کاغذچی است. انتشارات آگه این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان بر پایهٔ رسمی کهن دررابطه‌با زن‌ها نوشته شده است.

درباره کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی

کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی روایتی گزنده از رسمی کهن است که تقریباً تمام آسیای مرکزی و آسیای شرقی را در بر گرفته است. ماجرای این داستان از جایی میان خواب‌های نویسنده و سفر به فلات مرکزی ایران شکل گرفت که برای او تکان‌دهنده بود؛ دیدار با زنی زیبا که برای گذران زندگی هولناکش گدایی می‌کرد و بازماندهٔ رسم و روش منحوسی به نام «عروس آب» بود. «عروس آب» زندگی و خواب‌هایش را تحت سیطره در آورد. بیشتر شب‌ها با دوچرخه‌ای زنگ‌زده که قژوقژ صدا می‌کرد، به خواب‌های نویسنده می‌آمد و برایش داستان می‌آورد.

«عروس آب» داستان کهنهٔ قربانی‌کردن است؛ نوعی رشوه به رب‌النوع آب تا درمنطقه‌ای که خطر کم‌آبی و ویرانی تهدیدش می‌کند، باران ببارد و نهرها و چاه‌ها و آب‌انبارها را پر کند؛ البته که در بیشتر مواقعْ آسمان با زمین آشتی نمی‌کند و در این میان زندگی یک انسان، با تمام آرزوها و امیدهایش، به فنا می‌رود. زنی که در عقد آب است دیگر اجازهٔ ازدواج و هم‌بسترشدن با هیچ مردی را ندارد و تا آخر عمر باید در عقد آب بماند.

نویسنده گفته است که انگیزه‌اش از نوشتن این رمان فقط دیده‌شدن و خوانده‌شدن زندگی پررنج فداییانی است که اگر جنگ و نژادپرستی و هوس آن‌ها را به کام مرگ نکشاند، خرافه و رسوم غلط چنان می‌کند که روزی ۱۰۰۰ بار مرگ خودشان را بخواهند و این بدان معناست که در جهان ما هنوز جهل بر دانش و حکمت چیره می‌شود و شب‌هایی که ما راحت سر بر بالین می‌گذاریم، انسان‌هایی اسیر در آب‌انبار، غار، جنگل و کویر و یا مناطق جنگی، جهانی تلخ و ناامن را مزه‌مزه می‌کنند که عاقبتی جز تباهی یک عمر و حتی یک عشیره را در بر ندارد.

خواندن کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی

«ما شبیه آدم‌هایی بودیم که چاره‌ای جز مردن نداشتند. چشم‌هامان را غباری تاریک و تلخ در ترس و سکوت فرو برده بود. سرباز با ترس دوروبرش را نگاه کرد. در را باز کرد و اشاره کرد. رفتیم داخل. ابرک همان‌جا نشست توی حیاط. اولش ترسیده بودیم. اما بعد... آدمی که چیزی برای ازدست‌دادن ندارد چرا باید بترسد؟ از چه چیزی؟ خیلی وقت بود حتا از مردن نمی‌ترسیدم، حالا چه چیزی می‌توانست ما را این‌همه بترساند؟ اسیر عراقی‌ها شدن؟! مگر سربازهای خودی مرده بودند؟ سرباز گفت تا الآن هیچ زنی را به اسیری نبرده‌اند. گفت شنیده است که چطور مردی هق‌هق‌کنان زن حامله‌اش را از پشت با تیر زده تا دست عراقی‌ها نیفتد. سرباز گفته بود این رسم جنگ است. پرسیده بودم سربازهای عراقی به این‌جا هم می‌رسند؟ گفته بود نزدیک‌اند اما بیرون‌شان می‌کنیم. اما باید برای جنگیدن خیال‌مان راحت باشد، راحت باشد که جای شما امن است، که دست کثیف‌شان به شما نمی‌رسد.

صدای جیغ زائو سرباز را ترساند. سرش را از لای در بیرون کشید و گونه‌هایش سرخ شد. زن میان‌سال که پیرزن نابینا را با خودش می‌کشید، با چوبی که به جای عصا دست گرفته بود به پای سرباز کوبید:

«ها چیه؟ زن زائو نِدیدی؟ پس گمونت ننه‌ات از کجا آورده تو رو؟ برو کنار بذار برُم تو تا نمرده دختره.»

سرباز آب دهانش را قورت داد و همان‌جا پشت در نشست روی زمین:

«یا ابوالفضل خودت به دادمون برس. ئیو دیگه چه کنیم؟ همی یکی کم بو. بوآی بچه کجاس پس؟ حالا چه گِلی بگیریم به سرمون؟»

پیرزن نابینا صدایش لرزید:

«تو لازم نی خو گِل به سرت بگیری. برو رد کارت. اگه کاری داشتیم صدات می‌کنیم. ئی‌جا هر زنی خودش قابله‌اس. اوقد که می‌زاد توی ئی خاک تفتیده. ئی‌جا زن شیرزنه. قوی‌تر از صدتا مرد. گمونت رسیده ما جا می‌زنیم به ئی راحتی؟»

زائو یک‌ریز جیغ می‌کشید:

«یا باب‌الحوائج مُردُم از درد. کمرُم شکست. ای خدااااا...»

زن میان‌سال گفت:

«بدو برو هرچه ملافه و حولهٔ تِمیز پیدا می‌کنی بیار. اُ خیلی کم داریم. برو یه چاقوی تیز و بزرگ پیدا کن و بگیرش روی آتیش تا حسابی سرخ شه. بدو هان ننه. بدو که مُرد ننه‌مرده.»

زن دیگری که با دو تا بچهٔ چهار پنج ساله آمده بود خانهٔ امن، کنار اتاق نشسته بود و ناخن‌هایش را می‌جوید:

«پس چرا نمی‌زاد بیچاره. بیام کمک زور بدیم تا بچه بیاد؟»

بعد به دختربچه تشر زد:

«آتیش بگیره گیسات جونم‌مرگ‌شده. مگه ننه‌ات مرده که ایطور زار می‌زنی؟ مگه نگُفتُمت از اتاق بیرون نیا؟»

دخترموفرفری گریه‌کنان با آستین‌های چرک مفش را بالاکشید و در اتاق را بست. پسرک توی اتاق می‌خندید و خواهرش را مسخره می‌کرد.

زن میان‌سال گفت:

«چیزی نمونده ننه. یه‌کم دیگه زور بزن. یه‌کم فقط.»

هیکل درشتش را انداخت روی شکم زائو. زن فریاد جگرخراشی کشید و خون از لای پاهایش شتک زد به پرده و در و دیوار.

خورشید، بدون هیچ عجله‌ای، سلانه‌سلانه خودش را از کنار آسمان بالا می‌کشید. صدای ونگ‌زدن بچه و بوی خون اتاق را دور می‌زد. پیرزن نابینا دست‌کشان پنجره را بازتر کرد تا هوای خنک صبح بوی نای را بیرون ببرد. هوا بوی چوب سوخته می‌داد. شب گذشته خواب به چشم کسی نیامده بود. پیرزن غر زد:

«ها چیه بیچاره؟ گمونت رسیده که دنیا تو رو کم داره، ها؟ نه بدبخت تونُم یکی مثِ همه. بازُم یه زن دیگه!»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۹۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۵ صفحه

حجم

۱۹۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۵ صفحه

قیمت:
۸۳,۰۰۰
تومان