کتاب تلسکوپ شوپنهاور
معرفی کتاب تلسکوپ شوپنهاور
کتاب تلسکوپ شوپنهاور داستانی با درونمایه فلسفی، نوشته جرارد داناوان است که با ترجمه آرش خوشصفا میخوانید. این داستان درباره کشوری در اروپا است که گرفتار جنگ شده است و به زیبایی خشونت جنگ را به تصویر کشیده است.
تلسکوپ شوپنهاور در سال ۲۰۰۳ نامزد جایزه بوکر شد و در سال ۲۰۰۴ موفق شد تا جایزه داستانی ایرلندی گروه کری را از آن خود کند.
درباره کتاب تلسکوپ شوپنهاور
این کتاب، داستانی فلسفی و عمیق از جنگ را روایت میکند. کشوری در اروپا که به تازگی در یک جنگ مغلوب شده است مکان داستان است. سربازان دشمن وارد این کشور شدهاند و کسی را به نام نانوا دستگیر کردند. نانوا وظیفه خاصی دارد: باید گودالی عمیق را در زمین بکند.
نانوا مشغول کارش است که مردی به نام معلم سر میرسد. او و نانوا باهم درباره مسائل مختلف از جمله تاریخ، سیاست، جنگ، کارهایی که بشر روی زمین انجام داده است و ... حرف میزنند. در این میان هیچکدام نمیدانند که دلیل حفر این گودال عمیق چیست. وقتی موعد مقرر سر میرسد، اتفاقی شوم انتظار مردم را میکشد...
نشریه پابلیشرز ویکلی (Publishers Weekly) درباره کتاب تلسکوپ شوپنهاور اینطور نوشته است: «نخستین رمان داناوان، تفسیری شخصی از جنگ و خشونت است. رمانی پیچیده و خلاقانه. داناوان یک نویسنده مبتکر و متفکر است و عمق نگرش او نسبت به اروپا تحسینبرانگیز است.»
کتاب تلسکوپ شوپنهاور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای عمیق با درونمایههای فلسفی لذت میبرید، کتاب تلسکوپ شوپنهاور یک انتخاب عالی برای شما است.
درباره جرارد داناوان
جرارد داناوان، نویسنده و شاعر ایرلندی است که آثارش به شدت تحسین شده است. او در همان ابتدای کار و با نوشتن همین داستان موفق شد تا نامزد جایزه بوکر شود و نام خود را به عنوان یک نویسنده خلاق در دنیا و همچنین ادبیات ایرلند ثبت کند.
جرارد داناوان تا به حال سه مجموعه شعر نیز منتشر کرده است و در حال حاضر در دانشگاه پلیموث تدریس میکند.
بخشی از کتاب تلسکوپ شوپنهاور
شگفتانگیز است که آدم اینقدر زود به دردسر بیفتد.
جنگ دو روز بیشتر در شهر ما اتراق نکرد. ولی هنوز از بعضی ساختمانهای ویران دود بلند میشد؛ اما خب سکوتی سنگین بر فضا چیره بود. در روزهای گذشته صدای نبرد دور شده بود. احتمالاً الان نوبت درگیری آدمهای شهر کناریمان رسیده بود، پانزده کیلومتری آن سوی جاده. آنها هم لابد عین خیلی از آدمهای دیگر میمردند، در کمال وحشت، در حالی که با یک دست بچهها را گرفته بودند و دست دیگر را بهسمت خدایشان دراز کرده بودند، البته اگر اصلاً به وجود خدا باور داشتند؛ اگر هم به خدا اعتقاد نداشتند، لابد با آن یکی دست میجنگیدند.
وقتی نبرد زودگذر شهر به پایان رسید و سربازهای بیحیثیت راهشان را گرفتند و رفتند و یا آنها را به بیمارستان بردند و یا خاکشان کردند، دیدم چند مرد دیگر از ورودی اصلی ریختند به خیابانهای شهر. همهشان پولیور پوشیده و کلاه لبهدار بر سر گذاشته بودند و یادم هست حتی یکیشان داشت پیپ میکشید. هم به گروه شکار میخوردند و هم شبیه بازیکنهای گلف بودند. در آغاز که تعدادشان خیلی هم نبود راه افتادند توی شهر. از ماشینهای عجیبوغریبشان پیاده و سوار میشدند و مدام ساختمانهای مهم را با انگشت به هم نشان میدادند. بعد، چند ساعتی که گذشت، چندتای دیگر هم، که سروریختشان مرتبتر بود، بهشان پیوستند. همگی باهم به یک بار رفتند. واقعاً خوشمشرب بودند. شنیدم عاشق نوشیدنی بودند و همیشه غذایشان را توی رستورانهای محلی میخوردند. یکسری سرباز با یونیفرم سبز هم سوار جیپ یا پیاده همراهشان بودند. میرفتند و پروندهها و پیشینه شهر، اسناد مالیاتی و فهرست زمینهای ثبتشده را وارسی میکردند.
شنیدم تا ساعت هشت غروب آن روز، فهرست متفاوتی تنظیم کردند، با مداد و حروف بزرگ. لابد نام من هم اول فهرست بوده که همان شب یکراست بعد از صرف نوشیدنی به خانهام آمدند.
وقتی متوجه شدم که دیگر کار از کار گذشته و مرد تقریباً بالای سرم ایستاده بود. موقع کندن غافلگیرم کرد. آمد لبه گودال ایستاد و به گودال توی زمین سرمازده نگاهی انداخت. از جنگل انبوه و دیواری که در مقابل سرمای آن روز نوامبر همچون خطخطیِ بیهدف بچگانهای بود، فاصله چندانی نداشت.
بیل را انداختم و کمی با نفس سردم توی دستکشهایم ها کردم و بیآنکه فایدهای داشته باشد مالیدمشان به هم تا بلکه کمی گرم شوند؛ همیشه صبحهای سرد بهاری همین کار را میکردم، آن وقتها که هنوز نانوای شهر بودم و با آسودگی و همزمان با سپیده صبح و تابش روشنایی روز بر نانوایی، میرفتم داخل و در را میبستم. آنجا میتوانستم تنهایی و مانند همیشه در کمال آرامش بین اجاقهای خالی که به ردیف کنار هم جا خوش کرده و منتظر خمیر آرد و آب و روغن بودند، کار کنم. چون مثل الان حواس کسی بهم نبود، میتوانستم با خیالی آسوده به کارهایم برسم.
از شدت سرما دستهایم دور دست بیل یخ زده بودند. فکر میکردم حالا دیگر هیچچیز حتی آتش هم نمیتواند انگشتهایم را گرم کند. از آنجایی که نه با من خوشوبش کرد و نه حتی خواست بیاید دست بدهد و فقط آمد لبه گودال ایستاد، فقط یک نگاه نصفهنیمه بهش انداختم. پالتوی بلندِ برازندهای پوشیده بود، بهش میخورد پشم اصل باشد ولی با این حال برای آن هوا زیادی نازک بود، یک کلاه گرانقیمتِ اندازه هم گذاشته بود روی سرش. دست دستکشپوشش رفت و یک سیگار دیگر از جاسیگاریِ نقرهاش، که خیلی حرفهای درش را باز میکرد، بیرون کشید.
همان سیگارها دخلش را میآوردند.
برایش کبریتی روشن کردم و بردم بهسمت دستهایش که دور سیگار حلقه کرده بود و بعد سیگار خودم را هم روشن کردم. چانهاش که تهریش چندروزماندهای داشت، با پُک جانانهای که زد تکان محسوسی خورد. بعد نگاهمان بین آنهمه دود باهم تلاقی کرد.
همیشه تصورم این بوده که آدمهای خوشپوش الزاماً تحصیلکرده هم هستند، کافی است به چند لباسفروشی و کتابخانه نگاهی بیندازید. آدمها با همان دقت آگاهانهای رخت تنشان را انتخاب میکنند که کتابهایشان را. پیراهن نخی صاف و اتوشده باید با شلوار فاستونی چشمنواز همراه شود، درست عین جمله تراشخوردهای که با دقت تمام به دنبال جمله پیشینش میآید و خودش را در لَختی از ثانیه جاگیر میکند.
حجم
۳۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
حجم
۳۰۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خلاصه بگم داستان دیالوگ یک معلم و نانوا در فضای جنگیه اکثر بحث هاشون فلسفیه و در مورد مرگ خدا بهشت اخلاق صحبت می کنن که جالبه