کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد پنجم
معرفی کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد پنجم
کتاب شنبهها جلد پنجم از مجموعه قصر شگفتانگیز نوشته جسیکا دی جرج و ترجمه نیلوفر امنزاده است. مجموعه قصر شگفت انگیز را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه قصر شگفت انگیز
داستان در یک قصر شگفت انگیز میگذرد. این قصر یک قصر درخشان با یک ویژگی خاص و متعلق به خانواده سلطنتی است. پادشاه درخشان هفتادونهم ساکن این قصر است و دخترش سیسلیا، قهرمان داستانهای این مجموعه. دلیل شگفتانگیز بودن قصر هم این است که هروقت حوصلهاش سرمیرود یکی دوتا اتاق به خودش اضافه میکند و این اتفاق هم معمولا وقتی میافتد که پادشاه مشغول شنیدن درخواستهای مردم است. روزی پدر و مادر سیسلیا به یک مراسم سلطنتی میروند اما دیگر به خانه برنمیگردند. آنها به طرز مشکوکی ناپدید میشوند و طولی نمیکشد که چند مهمان ناخوانده از کشورهای همسایه به آنجا میآیند و تهدید میکنند که قصر جادویی را تصرف خواهند کرد. حالا سیسلیا باید قبل از آن که خیلی دیر شود از خود و خواهر و برادرهایش محافظت کند.
در جلد پنجم شاهدخت سیسلیا، لایلا و رالف از تکههای قصر یک کشتی بزرگ میسازند. آنها اماده میشوند تا یک سفر عجیب را آغاز کنند. اما کشتی انگار خودش خودش را هدایت میکند و به سوی آبهایی میرود که هنوز کشف نشدهاند. سیسلیا و خواهرش امید دارند که کشتی به سرزمین اسبهای تک شاخ برود اما سفر طولانیتر از این حرفها است. کشتی به مقصدی نزدیک نمیشود و غذا در حال تمام شدن است. بچهها کم کم نگران میشوند آیا میتوانند به این کشتی هم مثل قصرشان اعتماد کنند؟
خواندن کتاب مجموعه قصر شگفت انگیز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این مجموعهاند.
بخشی از کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد پنجم
صبح روز بعد سیلی خستهتر از وقتی که رفته بود بخوابد، بیدار شد. چشمهایش به هم چسبیده و متورم بودند، دهانش خشک شده بود، و سردردی شدید داشت. با نگاهی به لایلا فهمید حال او هم دستکمی از حال خودش ندارد. سیلی آنقدر گریه کرده بود تا خوابش برده بود، و مطمئن بود لایلا هم همین کار را کرده.
ملکه سلینا طلسمی برای پیدا کردن بانو گریفین انجام داده بود، ولی اثری از او نبود. بانو گریفین از میانشان رفته بود، و هیچکدامشان یادشان نمیآمد او را دیده باشند که از چاه رد شده یا نه. اگر توی این دنیا از کشتی بیرون افتاده بود، پرواز میکرد و برمیگشت، پس احتمالاً اصلاً از چاه رد نشده بود و این یعنی، اگر غرق نشده باشد، لبهٔ چاه تنهای تنها مانده.
دوباره سیلی به هقهق افتاد، و بهطرف روشویی دوید تا به صورت و چشمهایش آبی بزند. لایلا با پارچهای خیس در یک دست، موهایی که دور صورتش گوریده بود، و چشمهایی که از تورم انگار بسته بودند، آنجا ایستاده بود.
لایلا گفت: «حتی اگه غرق نشده باشه، هیچکس اونقدر نزدیک نمیشه که نجاتش بده. مگه تا کجا میتونه پرواز کنه؟ نمیتونه خودش رو به خشکی برسونه. یعنی میتونه اونقدر پرواز کنه که برسه به یکی از کشتیهایی که از کنارشون رد شدیم؟» صدایش بیروح بود، و سیلی میدانست او سؤال نمیپرسید، فقط چیزهایی را با خودش تکرار میکرد که سیلی تمام شب توی ذهنش مرور کرده بود.
سیلی تمام باور خودش را جمع کرد و گفت: «اون ملکهٔ گریفینهاست. چیزیش نمیشه.»
سعی کرد با انجام نظافت هرروزه، خودش را مطمئنتر نشان بدهد: موهایش را شانه زد و صورتش را شست، که واقعاً هم باعث شد حالش بهتر شود. یکی از لباسهای سادهای را پوشید که خودش و لایلا با پارچهٔ آبیای دوخته بودند که از نیمای خریده بودند. لایلا تکانی به خودش داد و موهای سیلی و خودش را مرتب کرد؛ هرچند با لباس ساده و موهای پرپشتی که بافته بود و از صورتش کنار زده بود، چندان شبیه لایلای همیشگی نبود.
هیچکس اشتهایی برای صبحانه نداشت، ولی دیدن ساحل کمی حالشان را جا آورد. یا حداقل حواسشان را از نبودن بانو گریفین پرت کرد.
با بالا آمدن خورشید، طبق دستور اورلاث، که همانقدر خسته به نظر میرسید، لنگر را کشیدند و بادبانها را باز کردند. سریع به ساحل نزدیک میشدند، ساحلی با شنهای سفید که انگار دامنی سبز به تن داشت. افرادی را به دماغه و آشیانهٔ دیدهبانی فرستادند تا حواسشان به صخرهها باشد، ولی آب خیلی زلال بود. با اینکه آب تهرنگ سیاهی داشت، میتوانستند دستهدسته ماهیهای عجیبوغریب و انبوهی از گیاههای موجود در زیر آب را ببینند.
ولی خیلی زود مجبور شدند دوباره لنگر بیندازند. بستری از ماسه از ساحل بهطرف دریا کشیده شده بود، و آب آنقدر عمیق نبود که جلوتر بروند. خدمه به لنگر و بادبانها رسیدگی میکردند، سیلی در دماغه ماند و به جنگلی انبوه که خشکی مقابل را استتار کرده بود، خیره شد.
بعد چیزی به چشمش خورد. نوری سفید و مایل به نقرهای در وسط درختهای سبز.
حجم
۱۸۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۸۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
عالی ،واقعا حرفی ندارم برای گفتن وقتی با سیلیو گریفینش ،روفوس، همراه میشی اونموقع میفهمی ۱ از بهترین کتابایی که خوندی و ارزشش رو چند برابر بیشتر میفهمی ،توصیه میکنم
همه چیز عالی بود فقط لولاث در جلد اول گربه داشت اصلا سگ نداشت و اینکه نگفت که رالف چجوری گریفینش رو از تخم در آورد و مستقیم رفت روی چند ماه بعد این من رو یکم گیج کرد و
من این مجموعه رو خوندم متن روانی داشت و داستانش دلنشین بود؛ من که خیلی دوست داشتم.
عالی بود ولی چرا به گربه های لولاث میگفتن سگ ؟
کتاب خیلی خیلی خیلی عالیییییی بود حتماااااا بخونید ولی تنها مشکل ، تو جلد پنج بود چرا به گربه های لولاث گفتن سگ؟ و چرا چهار تا؟ تا جایی که یادم میاد تو جلد اول و دوم و سوم و چهارم ، به اینکه
کتاب خیلی خوبی هست
کاش هیچ وقت تموم نمیشد و ماجرا های سیلی ادامه داشتند خیلی کتاب خوبیه واقعا جذابه توصیه میکنم حتما بخونیدش عالییییی😊❤💖😃
خیلی پایانش رو دوست داشتم خیلییییی دوستش داشتم ولی ای کاش که کتاب تموم نمیشد و ادامه داشت
مثل تمام جلد های قبلی نویسنده عالی و بی نظیر این کتاب جالب و هیجان انگیز شاهکار کرد در فصل پنجم متوجه میشویم که فقط قصر درخشان نیست که اینقدر سیلی رو دوست داره و همیشه حواسش بهش هست بلکه