دانلود و خرید کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد اول جسیکا دی جرج ترجمه نیلوفر امن‌زاده
تصویر جلد کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد اول

کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد اول

معرفی کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد اول

کتاب سه‌شنبه‌ها جلد اول از مجموعه قصر شگفت‌انگیز نوشته جسیکا دی جرج و ترجمه نیلوفر امن‌زاده است. مجموعه قصر شگفت انگیز را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه قصر شگفت انگیز

داستان در یک قصر شگفت‌انگیز می‌گذرد. این قصر یک قصر درخشان با یک ویژگی خاص و متعلق به خانواده سلطنتی است. پادشاه درخشان هفتادونهم ساکن این قصر است و دخترش سیسلیا، قهرمان داستان‌های این مجموعه. 

دلیل شگفت‌انگیز بودن قصر هم این است که هروقت حوصله‌اش سرمی‌رود یکی دوتا اتاق به خودش اضافه می‌کند و این اتفاق هم معمولا روزهای سه‌شنبه و درست وقتی پادشاه مشغول شنیدن درخواست‌های مردم است، می‌افتد. 

روزی پدر و مادر سیسلیا به یک مراسم سلطنتی می‌روند اما دیگر به خانه برنمی‌گردند. آنها به طرز مشکوکی ناپدید می‌شوند و طولی نمی‌کشد که چند مهمان ناخوانده از کشورهای همسایه به آنجا می‌آیند و تهدید می‌کنند که قصر جادویی را تصرف خواهند کرد. حالا سیسلیا باید قبل از آن که خیلی دیر شود از خود و خواهر و برادرهایش محافظت کند.

ماجراهای سیسلیا و قصر شگفت‌انگیز را در سه جلد این مجموعه دنبال کنید.

خواندن کتاب مجموعه قصر شگفت انگیز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این مجموعه‌اند.

 بخشی از کتاب قصر شگفت انگیز؛ جلد اول

سه‌شنبه بود و سیلی منتظر بود ببیند قصر چه‌کار می‌کند.

دو هفته‌ای می‌شد که پدر و مادرش رفته بودند و اوضاع خانه عادی شده بود. رالف هر وظیفهٔ سلطنتی کم‌اهمیتی را که می‌توانست، به عهده می‌گرفت، لایلا مسئول خدمتکاران بود و سیلی روی اطلسش کار می‌کرد. پدر و مادرشان روز پنجشنبه رفته بودند و جدیدترین کار قصر، همان برج کوچک با دوربین‌های یک‌چشمی کنار پنجره‌ها بود که سیلی کشف کرده بود.

سه‌شنبهٔ بعد اولین روزی بود که رالفِ چهارده‌ساله به درخواست‌ها گوش می‌داد و هیچ‌کدام از مشکلاتی که مطرح می‌شد، ربطی به خودِ قصر نداشتند. در واقع تمام روستاییان، کشاورزان و چوپانان از کیلومترها آن‌طرف‌تر آمده بودند که درباره اختلاف‌های مِلکی، اختلاف‌های آبی و مشکلات خانوادگی‌شان صحبت کنند؛ به این امید که رالف به خاطر کم‌تجربگی‌اش به نفع آن‌ها حکم بدهد.

بعضی‌ها درباره مشکلاتی حرف می‌زدند که پادشاه‌درخشان قبلاً حکمش را داده بود و فریب‌کارانه منتظر بودند نتیجهٔ متفاوتی بگیرند؛ و حتی سعی می‌کردند فاجعه اختراع کنند (مثل سیل یا شیوع آنفلوانزای بُزی) تا حکومت پولی به عنوان خسارت به آن‌ها پرداخت کند.

با اینکه رالف جوان بود، ولی دلیل خیلی خوبی وجود داشت که پادشاه‌درخشان به تصمیم قصر توجه نشان داد؛ قصر رالف را به بران ترجیح داده بود. رالف احمق نبود. از وقتی بچهٔ کوچکی بود، توی اتاق تخت پادشاهی کنار پدرش نشسته بود و بیشتر مردم شهر را می‌شناخت.

مثلاً رالف یادش بود که «آزریک سوان» قبلاً پول قلنبه‌ای گرفته تا آسیابش را که در سیل قبلی خراب شد تعمیر کند؛ این را هم می‌دانست که از آن وقت به بعد سیل نیامده. یادش بود که «پوگ پَری» تقریباً هر هفته با کسی دعوایش می‌شود و بیشتر وقت‌ها خودش مقصر است و هیچ دلیلی ندارد که حکومت خودش را درگیر کند. می‌دانست که بزهای «دِلکو راس» معمولاً لاغر و مریض‌احوال بودند، ولی دلیلش این بود که دِلکو راس ناخن‌خشک بود و فقط آن‌قدر به آن‌ها غذا می‌داد که زنده بمانند.

رالف به مردِ ترش‌رو گفت: «اوستا راس، با زبون خوش برگرد خونه و یه‌کم جُو به حیوون‌هات بده. حکومت تا حالا چندبار بابت مخارج دوا درمونشون به شما پول داده. اگه اون پول رو خرج خودت نکردی، پیشنهاد می‌کنم برای اینا خرجش کنی.» بعد، با خونسردی دستش را زیر تخت پادشاهی برد و سیخونکی به سیلی زد.

سیلی محکم زد روی دست برادرش. او زیر صندلی جعبه‌مانندِ تخت پادشاهی قوز کرده بود و نقشهٔ راهرویی را می‌کشید که از اقامتگاه خدمتکاران به اتاق تخت پادشاهی می‌رسید. درِ راهرو را از این‌طرف، پرده‌ای زینتی که پشت تخت آویزان کرده بودند، و از طرفِ خدمتکارها، کمد جاروها پنهان کرده بود. راهرو چندبار می‌پیچید و می‌چرخید و گاهی درهایی به اتاق‌های دیگر از تویش جوانه می‌زد. سیلی به سرخدمتکار قول داده بود نقشهٔ راهرو را بکشد و چند نسخه از آن را بین خدمتکارهای جدید پخش کند. این سریع‌ترین راه رسیدن به تخت پادشاهی بود، ولی حتماً باید راهرو را صاف و مستقیم دنبال می‌کردی، وگرنه سر از کتابخانه یا اتاق لایلا درمی‌آوردی. البته اشکالی هم نداشت، به‌جز روزهای دوشنبه که اتاق تخت پادشاهی باید نظافت می‌شد. سرخدمتکار خوشش نمی‌آمد خدمتکارهای جدید گم بشوند و خدا می‌داند کجا ول بچرخند.

«دیگه چی؟» رالف به خودش زحمت نداد کلافگی را از صدایش پنهان کند. چندتا از متقاضیان هفتهٔ پیش، با همان مشکلات قبلی برگشته بودند و رالف چند ساعت پیش توی گوش سیلی پچ‌پچ کرده بود که حتماً فرض کرده‌اند او حسابی کودن است که درخواست‌های تکراری‌شان را دوباره پیشش آورده‌اند.

پوگ پری گفت: «اعلی‌حضرت، جسارتاً شاهدخت دیلایلا منزل تشریف دارن؟»

سیلی هر جا که بود این صدا را می‌شناخت، سرش را از زیر تخت بیرون آورد و به او نیشخند زد. پوگ گفت: «سلام عرض می‌شود، شاهدخت سیسیلیا. می‌تونید کمکم کنید خواهرِ محترمتون رو پیدا کنم؟»

رالف گفت: «نه نمی‌خواد. لایلا هم سرش شلوغه. بعدی!»

پوگ با تنبلی گفت: «یه چیز دیگه هست که می‌خوام مطرح کنم.»

پوگ نیشخند زد و سیلی آه کشید. درحالی‌که یک دسته کاغذ توی دستش بود، چهاردست‌وپا از زیر تخت پادشاهی بیرون آمد. طراحی نقشهٔ اصلی راهرو را تمام کرده بود و حالا فقط باید چند نسخه از رویش می‌کشید.

گفت: «می‌برمتون پیش دیلایلا.»

هیچ‌کس به‌جز پوگ یا درباری‌های خیلی قدیمی، خواهر سیلی را با اسم کاملش صدا نمی‌کردند. انگار پوگ از این اسم خوشش می‌آمد. سیلی تصمیم گرفت بعداً از پدر و مادرش دلیل آن را بپرسد. آن‌ها آن شب برمی‌گشتند خانه؛ یا فوقِ فوقش فردا.

پوگ گفت: «پدر و مادرتون زود برمی‌گردن خونه.» چنان پابرهنه پریده بود وسط فکرهای سیلی که او را ترساند.

سیلی جواب داد: «بله، هر لحظه منتظریم برسن.» و او را داخل راهرویی دراز راهنمایی کرد. اگر به راست می‌پیچیدند و از پلکان بعدی بالا می‌رفتند، حتماً از نزدیکی‌های سالن غذاخوری کوچک سر درمی‌آوردند که آنجا لایلا مشغول بررسی چیدن میز برای شام بود. آن شب قرار بود مشاوران امور مالی و عمومی پیش آن‌ها بیایند.

پوگ بی‌هوا گفت: «از پدر و مادرتون خوشم میاد.»


دختر کتاب خوان 📖 🌸
۱۴۰۰/۰۲/۳۱

این کتاب عالیه ، فوق‌العاده ست، محشره 🤩🤩 ‌ هرچی بگم بازم کم‌‌ گفتم 🌸🌸💕 این کتاب بهترین کتاب دنیاست ❤️❤️ اینم خلاصه ی این کتاب باحاله که اگه دوست داشتید میتونید بخونید : همون طور که از اسمش مشخصه مجموعه ی قصر

- بیشتر
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۰۵

اصلا فکرش رو نمیکردم تا این حد قشنگ باشه🤩🤤 انقدر جذاب بود که نتونستم یه لحظه هم بذارمش کنار💫💖 پیشنهاد می کنم به شدت☘️💒

💕Adrien💕
۱۳۹۹/۱۱/۲۱

واقعا جالبه عاااااالی😊 10000 ستاره هم براش کمه😍😄

Hana
۱۳۹۹/۱۲/۱۷

هیجان‌انگیز بود. این داستان درباره قصری بود که می‌تونست کارای عجیبی انجام بده. سیلی و خواهر و برادرش هم جلوی دشمن ایستادن تا قصر رو تصرف نکنن. در کل کتاب قشنگی بود و پایان داستان معرکه بود.

mehrsa
۱۴۰۰/۰۲/۲۵

واقعا کتاب جالبی بود روایت اصلا خطی و ثابت نبود و خیلی هیجان انگیز بود و هی منتظر بودی که ببینی بعدش چه اتفاقی میوفته در کل دوسش داشتم و پیشنهاد می کنم

zeynab
۱۴۰۰/۰۲/۲۲

اینقدر هیجان انگیز بود که توی یک روز تمومش کردم .

シ︎دختر کتابخونシ︎
۱۴۰۰/۰۱/۲۷

خوب بود

Melina
۱۳۹۹/۱۱/۰۴

سلام این کتاب واقعا عالییییه😍من سه جلداین کتاب رو دارم و پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش❤😘

اریکا
۱۳۹۹/۱۰/۲۷

عاااااااااااااااااااالیه🤩🤩🤩🤩🤩 ولی یکمی ادبیاتش خشکه😄 پیشنهاد میکنم حتما به رده سنی اش توجه کنین و اگر بالای ۱۲ سال هستین بخونیدش چون یکمی ممکنه سخت باشه فهمیدنش برای پایین ۱۲ سال🙂

Cilli
۱۴۰۰/۰۶/۰۸

من چاپی این کتابو خریدم و تو ۴ روز تمومش کردم💛📚 خیلی قشنگه ولی اگه زیاد متوجه نشدید یه بار دیگه هم بخونیدش🍡 این کتاب ۵ تا جلد داره و توصیه میکنم همشو بخونین💕 اگه به ژانر ماجراجویی و فانتزی علاقه دارید

- بیشتر
سیلی حالا کاملاً قانع شده بود که قصر فقط جادو نیست، بلکه موجودی زنده است و علاوه بر این، بی‌شک طرفدار آن‌هاست.
المپیان؟:)
«پوگ، این کار رو می‌کنی؟» «برای تو هر کاری حاضرم بکنم.»
Cilli
«اعلی‌حضرت، استدعا می‌کنم...» سفیر پرید وسط حرفش. «نذارید این اتفاق غم‌انگیز با صحبت از انتقام آلوده بشه. این‌جوری ممکنه فاجعه‌های بیشتری اتفاق بیفته.»
المپیان؟:)
و وقتی سیلی‌کوچولو مریض شد و قصر اتاقش را پر از گل کرد، پادشاه‌درخشان هیچ مخالفتی نداشت. همه عاشق سیلی بودند: چهارمین و دلنشین‌ترین فرزند سلطنتی.
المپیان؟:)
فکر می‌کردم اون همه غذا که دیشب خوردیم تا الان سیر نگهم می‌داره، ولی دارم از گرسنگی می‌میرم. مجبورم چندتا از این بیسکوییت‌های سفت رو بخورم.» سیلی با جدیَتی مصنوعی گفت: «همه‌شون رو نخوری ها، دندونات می‌شکنه
=o
«پس تو فکر می‌کنی من باید با هر چی که اونا می‌گن موافقت کنم؟» رالف بالشی برداشت و جوری نگاهش کرد که انگار می‌خواهد آن را به قتل برساند و با پرتاب‌کردنش به طرف دیوار، سیر نمی‌شود.
=o
سیلی غر زد: «وای، خدایا!» ولی از این تعریف و تمجید خوشش آمد. همیشه دوست داشت تصور کند که قصر واقعاً دوستش دارد و اینکه پدرش هم متوجه این موضوع شده بود، خوشایند بود. رالف گفت: «تازه، یه نفر باید مواظب من باشه.» و دستش را دور شانه‌های سیلی انداخت و او را پهلوی خودش کشید. لایلا گفت: «نگران نباشید، مادر.» گونه‌های ملکه را بوسید. «من از جفتشون مراقبت می‌کنم.» سیلی و رالف دوتایی چشم‌هایشان را تاب دادند. آن‌ها می‌دانستند معنی این حرف چیست: لایلا قصد داشت هم مثل ملکه‌ها رفتار کند، هم مثل مادرها. می‌خواست به آن‌ها دستور بدهد هر شب با لباس‌های رسمی توی سالن غذاخوری تابستانی شام بخورند. ولی حتماً مدام هم بهشان گوشزد می‌کرد که سبزیجاتشان را بخورند و سوپشان را هورت نکشند.
المپیان؟:)
قصر کارهایی می‌کرد که رمزگشایی‌شان برای آن‌ها مشکل بود. ظاهراً قصر از بعضی آدم‌ها خوشش می‌آمد و از بعضی‌ها نه.
yekgane
خیلی شکل مادرها بود و پهنایش تقریباً به اندازهٔ قد سیلی می‌شد،
کاربر ۱۵۸۲۹۰۵

حجم

۱۶۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۶۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۷۶,۰۰۰
تومان