رالف با چشمهایی گردشده پرسید: «گرداب عظیم معروف؟ منظورت همون گرداب عظیمه؟»
لولاث آهسته گفت: «وای، همان، نه.»
پوگ پرسید: «گرداب؟ یعنی...؟» دستهایش را از روی سکان کشتی که محکم در دست گرفته بود برداشت، و با دستهایش روی هوا دایرهای کشید.
اورلاث گفت: «دقیقاً آقای پوگ. گرداب بزرگی که هر کشتی بیچارهای را که از کنارش رد میشود، میکشد توی خودش. بیشتر گردابها بهخاطر چندتا صخره بهوجود میآیند، و راحت میشود ازشان دوری کرد. آنها معمولاً در پایهٔ صخرهها تشکیل میشوند.
اما چاه، یا همان گرداب عظیم، وسط اقیانوس است. هیچ صخره یا خشکیای دور و برش نیست، هیچی نیست که بگوییم باعث به وجود آمدنش شده. پنجبرابر همهٔ گردابهای شناختهشده است، و از صدها متر دورتر همهچیز را میکشد توی خودش. اگر بهاندازهای نزدیکش شوی که بتوانی ببینیاش، دیگر راه برگشت نداری.»
Sani and Eli
از اینکه همیشه همه برای جواب سؤالهایشان بهطرف او برمیگشتند، کمی اذیت میشد. وقتی جوابی نداشت باعث میشد احساس خنگی کند.
فاطیما
ولی خب خیلی سخته قبول کنی این خانم جوانی که برای خونه و خانوادهش میجنگه، همون دختر کوچولوئه که بهخاطر بالاوپایین رفتن توی انبارهای قدیمی همیشه خاکی و نامرتب بود.»
فاطیما