دانلود و خرید کتاب جدال جادوگران لورن مگزینر ترجمه فاطمه چکامیان رحمانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب جدال جادوگران اثر لورن مگزینر

کتاب جدال جادوگران

معرفی کتاب جدال جادوگران

کتاب جدال جادوگران نوشته لورن مگزینر و ترجمه فاطمه چکامیان رحمانی است. کتاب جدال جادوگران را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب جدال جادوگران

لنی مرکادو دوازده سال دارد او یک بچه جادوگر و عاشق جادوگری است. تازگی‌ها او رکورد قدرت جادویی خود برای نامرئی شدن را به پانزده ثانیه افزایش داده و مدام در حال تکرار و تمرین کردن این موضوع است. لنی تنها آرزوی بزرگش این است که پدربزرگ، یعنی جادوگر اعظم او را به سرزمین خود ببرد و آنجا بتواند جادوهای بیشتری یادبگیرد. ... حالا انتظار لنی به پایان رسیده و بابابزرگش تصمیم گرفته که خود را بازنشسته کند. برای همین نوه‌هایش را از  سراسر دنیا دعوت کرده تا در یک مسابقه و نبرد بزرگ باهم استحقاق خود را برای وارث پدربزرگ شدن نشان دهند. هرکس در این جنگ برنده شود همه قدرت‌های جادویی بی‌پایان را به ارث خواهد برد. به نظر شما لنی می‌تواند از پس این امتحان سخت بربیاید؟

 خواندن کتاب جدال جادوگران را به چه کسانی پیشنهاد می‌‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب جدال جادوگران

صبح مایکل تکانش داد تا بیدارش کند: «لنی! لنی!»

لنی غرغر کرد: «نکن!» تمام شب را بیرون تمرین کرده بود و آخرسر هم سپیده‌دم یواشکی برگشته بود اتاقش.

مایکل سرش را ماساژ داد. ولی بیشتر داشت با انگشت‌هایش سر لنی را سوراخ می‌کرد. «از دست من عصبانی هستی؟»

لنی غلتی زد و گفت: «همین‌الان؟ آره!»

«چرا؟»

«چون زود از خواب بیدارم کردی.»

مایکل مکثی کرد و گفت: «اوه، برای چیزهای دیگه‌ای هم از دستم عصبانی هستی؟»

«آره.»

«مثل چی؟»

«مثل همین‌که یکسره ازم سؤال می‌پرسی و من می‌خوام بخوابم!»

«به‌خاطر جدال جادوگری هم عصبانی هستی؟»

بالاخره لنی بلند شد و نشست و چشم‌های پف‌کرده‌اش را مالید. از این سؤال تعجب کرده بود. وقتی تعجبش بیشتر شد که جوابی برایش نداشت. آیا از دست مایکل عصبانی بود؟

مایکل زیر لب گفت: «فکر کنم حسودی‌ت می‌شه.»

لنی گفت: «من حسود نیستم!»

مایکل متهمش کرد: «حسودی و دوپایی بیفتی طبقهٔ مربایی!»

صورت لنی گُر گرفت: «من حسود نیستم!»

«این حرف مامانه.»

«مامان از هیچی خبر نداره.»

«مامان از تو باهوش‌تره! اون کارشناسی‌ارشد مثبت پونزده داره!»

لنی گفت: «تو اصلاً نمی‌دونی معنی این‌هایی که گفتی، چیه!»

«تو هم نمی‌دونی!»

لنی لبهٔ تخت دوطبقه را گرفت. «خیلی تومُخی!»

مایکل اخم کرد. «قبل از جدال جادوگری خواهر بهتری بودی!»

لنی از تخت پرید پایین و مثل برق از اتاق رفت بیرون. با اینکه پابرهنه بود، با اینکه هنوز لباس راحتی تنش بود، با اینکه حتی دندان‌هایش را هم مسواک نزده بود؛ سریع و خشمگین روی زمین سرد پا می‌کوبید.

لخ‌لخ‌کنان وارد سراشیبی شد. باباجان دوست داشت آدم‌هایی را که سوار اسکیت نبودند، سیخونک بزند. لنی فکر کرد: باشه، بذار تلاشش رو بکنه. بذار همین‌الان بهم سیخونک بزنه. لنی داشت با قدرت گاز پانزده‌تا پشمک‌خان می‌رفت سراغ...

جولین چند طبقه پایین‌تر قمپز درمی‌کرد: «تو اصلاً خبر نداری با کی طرفی!»

ایتن در جوابش داد زد: «چه اهمیتی داره؟»

لنی نامرئی شد و آرام رفت لبهٔ سراشیبی؛ گوشه‌ای عالی برای اینکه بتواند یواشکی دید بزند. جولین، ایتن و بُو مثلث مبارزه تشکیل داده بودند و با عصبانیت برای هم شاخ‌وشانه می‌کشیدند.

ایتن با ترش‌رُویی گفت: «من نمی‌فهمم تو چطوری آزمون اول رو بردی. تو و بابات همیشه یه جوری رفتار می‌کنین انگار از دماغ فیل افتاده‌ین. ولی اصلاً هم آش دهن‌سوزی نیستین.»

جولین با حالتی ازخودمتشکر گفت: «باباجان همچین نظری نداره.»

ایتن تهدیدآمیز قدمی به جلو برداشت. «تازه وقتی بابات می‌گه من یه آرایشگر دوزاری‌ام...»

بُو به صدا درآمد: «پیرایشگر و آرایشگر... دوتا کار متفاوته!»

جولین گفت: «مگه چیزی که گفته دروغه؟!» روی نوک پایش ایستاده بود تا به ایتن برسد.

بُو سرآستینش را جوید و گفت: «بیاین همگی آروم باشیم.»

ایتن گفت: «تو که قرار نیست آستینت رو بخوری. نه؟»

جولین گفت: «توانایی‌ت حال‌به‌هم‌زنه.»

جفتشان طوری بُو را نگاه می‌کردند انگار بُو واگیر دارد.

«مادر می‌گه من یه پرندهٔ کم‌یابم.»

جولین گفت: «مغزت رو قبول دارم که کم‌یابه. قدّ مغز گنجشکه. جسارت نباشه‌ها، اما در مقابل من هیچ امیدی برای بردنت نیست.»

ایتن که داشت موهایش را به شکل یک عالمه میخ درمی‌آورد، گفت: «شاید برای اون نباشه، ولی برای من هست.»

«عمراً آقای آرایشگر.»

بُو با سرخوشی گفت: «من این اسم‌های مستعار رو دوست دارم. من رو صدا کن آقای مغزگنجشکی!»

جولین گفت: «ناسلامتی قرار بود فحش باشه‌ها بُوخان!»

ایتن گفت: «بالا رو! لنی داره زاغ‌سیاهمون رو چوب می‌زنه!»

اوخ! لنی چنان محو دعوای آن‌ها بود که اصلاً نفهمید زمان نامرئی‌بودنش تمام شده.

جولین صدا زد: «بیا و باهامون رودررو شو! مثل دزدها جاسوسی نکن!»

لنی دست‌هایش را به کمرش زد و گفت: «اگه نمی‌خواین کسی صداتون رو بشنوه، توی سالن جنگ و دعوا راه نندازین!»

جولین گفت: «صدای چیزی اومد؟» بعد چرخ‌زنان از سراشیبی سُر خورد و رفت سمت لنی. ایتن و بُو هم پابه‌پا پشت سرش رفتند. «کسی نیست. حداقل کسی نیست که مهم باشه.»

لنی دست‌به‌سینه شد. «می‌تونستم حلقه‌های جادو دوروبرت بزنم!»

جولین نیشخند زد: «اگر این‌قدر توی جادو کارِت درسته، پس چرا تو رو برای جدال جادوگری انتخاب نکردن؟»

«برو پی کارِت!»

جولین که نیشش باز شده بود، گفت: «تویی که قراره بری پی کارِت نه من! وقتی من سَرجادوگر بشم، نمی‌ذارم ناشی‌ها این دوروبر پیداشون بشه. پس خوب همه‌جا رو تماشا کن.»

لنی دستش را مشت کرد: «اگه بخوام بیام قلعه، تو نمی‌تونی جلوم رو بگیری!»

پسری که سَرجادوگره هر کاری دلش بخواد می‌تونه بکنه.»

لنی گفت: «شاید هم دختری که سَرجادوگره!»

جولین لبخند زد: «پسر! همیشه پسر بوده، همیشه هم قراره پسر بمونه.»

لنی از عصبانیت سرخ شد.

«اگه تو این‌قدر خفنی لنی‌خانم، چرا خودت رو ثابت نمی‌کنی؟»

«چی توی مغزت می‌گذره؟»

جولین لبخند زد: «دنبالم بیا.» روی اسکیتش سُر خورد و رفت.

لنی سوت زد تا اسکیتی بیاید و پشت سر پسردایی‌اش ویژژژی به راه افتاد. زانوهایش را خم کرد و اسکیتش آن‌قدر به جولین نزدیک شد که لنی می‌توانست جولین را پرت کند پایین. ایتن و بُو چند متر پایین‌تر دنبالشان می‌آمدند.


نظرات کاربران

دختر کتاب خوان 📖 🌸
۱۴۰۰/۰۴/۳۰

بهترین کتابیه‌ که من تا حالا خوندم، عاشقش شدم یعنی هر چقدر از هیجان انگیز بودن این کتاب براتون بگم کم گفتم 😍😍🤩🤩 من خودم وقتی این کتاب رو تموم کردم خیلی ناراحت شدم چون خیلی قشنگ بود و دوست نداشتم

- بیشتر
niyesh
۱۴۰۰/۱۰/۰۲

عالی بود این کتاب خیلی خوبه قشنگ است اگه نظر منو دوست داشتید گزینه ی مفید بود رو لطفا بزنید ممنون

Sani and Eli
۱۴۰۱/۰۵/۱۵

کتاب فوق العاده ای هست خیلی جذاب و هیجان انگیزه 😍 ارزش خوندن رو داره حتما بخونیدش داستان در مورد دختری به نام لنی هست که توانایی نامرئی شدن به مدت محدود رو داره و یک برادر به نام مایکل

- بیشتر
اورانوس
۱۴۰۰/۰۱/۰۳

واقا عالی بود خیلی هم جذاب 😍😍😍 ولی کاش لنی می برد

کاربر ۲۸۶۳۳۷۷
۱۳۹۹/۱۲/۰۲

واقعا توصیه میکنم خیلی خیالی و جذاب خوب

starlight
۱۴۰۲/۰۶/۱۹

جدال جادوگران کتابی جالب ( و در بعضی قسمت ها هم خنده دار 😄) بود. یه چیزی که توش دوست داشتم این بود که شخصیت اصلی و باقی شخصیت ها هیچ کدوم بی نقص جلوه داده نشده بودن و در

- بیشتر
عسل احمدی
۱۴۰۰/۰۵/۲۹

من کارتونشو دیدم فکر کنم مثل کارتونش خوب باشه

🌼دوستدار کتاب 🌼
۱۴۰۰/۰۱/۰۳

خب من خوشم اومد ولی این کتاب برای بچه های کوچکتره و زیاد نسبت به کتاب هایی که تا الان خوندم دوستش نداشتم ولی برای بچه های کوچکتر از من ممکنه خیلی هم جذاب باشه

hesam
۱۳۹۹/۱۲/۲۵

یعنی تو کل عمرم کتابی به این افتضاحی ندیده بودم

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۶)
لنی متعجب از جا پرید. «این می‌تونه حرف بزنه!» «این رو به درخت می‌گن. من ایشونم!
ن. عادل
اینجا کیمبِر آرمیده که بی‌شک دل‌تنگش می‌شویم و آنجا ِاسکات آرمیده که بی‌شک دل‌تنگش نمی‌شویم. گِلَدیس گفت: «می‌تونم صابون حموم بخورم.» و حالا مرده است. شادروان هورتن دپامپورامپ، که به‌خاطر جسارتش مُرد، لاف زیاد می‌زد.اندیشیدیم که بی‌ادب است؛ ثابت کرد که هست! حالا هم غذای کرم‌ها شده است.
ن. عادل
«فقط یه بچه از هر خانواده می‌تونه توی رقابت شرکت کنه و دختران و پسران من، شما باید مبارزها رو انتخاب کنین.» مغز لنی مثل فرفره می‌چرخید. ترس وجودش را فرا گرفته بود. توی گوش مایکل پچ‌پچ کرد: «صبر کن ببینم! اگه فقط بتونیم توی خانواده‌مون یه شرکت‌کننده داشته باشیم، پس...» لنی ایستاد و به میز بزرگ‌ترها نگاه کرد. رنج را توی صورت مادرش دید. بلافاصله فهمید: مادرش مجبور بود بین لنی و مایکل یکی را انتخاب کند.
Sani and Eli
استلا نفسی کشید و گفت: «تو خیلی هم سُرومُروگنده‌ای مرتیمر.» «آدمی که سُرومروگنده‌ست هر بار اسم کلوچه‌زنجبیلی می‌آد، عطسه می‌کنه؟» استلا گفت: «کلوچه‌زنجبیلی.» «هاااااااااااا هااااااااااااا هاپچه!!!!» باباجان دماغش را با آستینش پاک کرد و داد زد: «خدا بگم چی‌کارِت کنه استلا! خونه‌خراب بشی!»
ن. عادل
گربه با تردید و دقت نگاهش کرد. «باور نمی‌کنم. تو یه آتشی سوزوندی! تو... کااااااااااااارِت...» داشت این را می‌گفت که لنی خم شد و پشتش را نوازش کرد تا حواسش را پرت کند. پشمک دماغش را به انگشت لنی مالید و ادامه داد: «کااااااااااااارِت حرف نداره. درست همین جا! خودشه! خودشه!»
ن. عادل
«اگر که کرد هوارهوار، بذار بشه سوار قطار. مامانم می‌گه خبردار، بهترین رو تو بردار...»
hamideh50

حجم

۲۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۲۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان