کتاب وسط ناکجاآباد
معرفی کتاب وسط ناکجاآباد
کتاب وسط ناکجاآباد داستانی جذاب، پرماجرا و تاثیرگذار نوشته جولی تی لامانا با ترجمه آرزو قلی زاده است. داستان درباره زندگی دختری به نام آرمانی است که همراه با خانوادهاش در طوفان کاترینا گرفتار میشود...
این کتاب جزء بهترین کتابهای بهار سال ۱۳۹۶ در فهرست بیست و پنجم لاک پشت پرنده است.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب وسط ناکجاآباد
جولی تی لامانا در داستان وسط ناکجاآباد ماجرای یک دختر آفریقایی آمریکایی به نام آرمانی را نوشته است. او به همراه پدر، مادر، مادربزرگ و خواهرها و برادرش در نیواورلئانز زندگی میکند.
طوفان کاترینا در راه است و مردم محله خانههایشان را ترک میکنند تا در جای امنی پناه بگیرند اما آرمانی تنها و تنها یک فکر دارد: جشن تولد ده سالگیاش. ده سالگی سن خاصی است. آدم در عمرش تنها یک بار ده ساله میشود و وقتی به سن ده سالگی میرسد، دیگر حسابی بزرگ شده است. بنابراین با اینکه در اخبار چیزهایی درباره طوفان میشنود ترجیح میدهد به اعضای خانوادهاش چیزی نگوید تا جشن تولد به هم نخورد.
طوفان سر میرسد و محله آنها را به شدت تخریب میکند. آرمانی از دنیایی که ساخته بود جدا میشود و اعضای خانوادهاش را هم گم میکند. وقتی در جستجوی آنها شروع به گشتن میکند، با قدرتهای عجیبی که دارد آشنا میشود. قدرتی مانند شجاعت!
داستان وسط ناکجاآباد داستان جذابی است که به نوجوانان کمک میکند تا هم با بسیاری از صفات انسانی آشنا شوند و هم یاد بگیرند که در مواقع سخت زندگی، گرفتاری در بحرانها و ... چه رفتاری داشته باشند. این کتاب نامزد مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا در سال ۲۰۱۷ و نامزد جایزه کتاب خوانندگان جوان Rebecca Caudill در سال ۲۰۱۹ بود.
کتاب وسط ناکجاآباد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان از خواندن داستان وسط ناکجاآباد لذت میبرند. اگر دوست دارید در داستانی بینظیر غرق شوید و نتیجه تلاشهای آرمانی را برای پیدا کردن خانوادهاش دنبال کنید، این کتاب را بخوانید.
درباره جولی تی لامانا
جولی تی لامانا در کلرادو زندگی میکرد و در سال ۱۹۹۵ به لوئیزیانا نقل مکان کرد. او مربی بازنشسته است و شش فرزند، شش نوه و سه سگ دارد.
بخشی از کتاب وسط ناکجاآباد
بعد از اینکه آقای فرانک، بچهها را در گوشهوکنار منطقه نه پیاده کرد، ما جلوی مغازه لاستیکفروشی که عمو تیبون در آن بهصورت پارهوقت کار میکرد، از اتوبوس پیاده شدیم. از آنجا تا خانه، راهی نبود. هشت نفر از بچهها هم پیاده شدند: بچههای بومن، دنیشا، باگر، من و سیلی. دنیشا و باگر برای این پیاده میشدند که نامزد مادرشان، آقای چارلی، توی آن مغازه لاستیکفروشی کار میکرد. نمیدانم از جان آن مغازه کثیف چه میخواستند. بوی بد بنزین، روغنموتور، سیگار و مردهای کثیف آنجا، آدم را خفه میکرد. تنها چیز خوبی که آن مغازه داشت، آقای جاسپر جونیورِ پدر و صدای ساکسیفونش بود که توی فضای آنجا پخش میشد. صدای ساز او، هر روز در خانهمان شنیده میشد، البته بهجز روزهای یکشنبه که مغازه بسته بود و آقای جونیورِ پدر توی کلیسا برای مسیح، ساز میزد.
آقای فرانک در اتوبوس را باز کرد و گفت: «آخر هفته خوبی داشته باشین. یادتون نره همین الان، اخبار ساعت پنج رو ببینین.»
سیلی جلوی من، روی پله اتوبوس بود. آنقدر سریع ایستاد که تقریباً باهاش برخورد کردم. «آقای فرانک! چرا باید اخبار ببینیم؟»
لحظهای طول کشید تا آقای فرانک، خلال دندانش را بین چند دندان باقیمانده در دهانش جابهجا کند. او کلاه لبهدار کثیفش را از سرش برداشت و دستی به کله کچلش کشید. به شیشه جلویی اتوبوس خیره شد و گفت: «یه طوفان از سمت خلیج راه افتاده، یه طوفان خیلی بزرگ.» بعد مثل پیرمردها، آهی کشید و گفت: «منو به یاد بتسی میندازه.»
پرسیدم: «بتسی کیه؟»
آقای فرانک کلاهش را روی سرش گذاشت و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. خلال دندان را از دهانش درآورد، چشمهای پر از چروکش را تنگتر کرد و خیلی جدی گفت: «بتسی، طوفانیه که زندگیمو نابود کرد و همه عزیزام رو ازم گرفت.»
سیلی، لحظهای نفسش را حبس کرد و گفت: «اینکه خیلی وحشتناکه آقای فرانک!»
آقای فرانک آهی کشید و گفت: «آره دخترم. خیلی خب دیگه.» و دوباره، به شیشه جلو خیره شد که رویش پر از جسد حشرهها بود. «آخر هفته خوبی داشته باشین. به پدرتون و بقیه سلام منو برسونین.»
حجم
۲۳۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۳۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
من در دوران تاریکی و زمانی که نسخهی چاپی کابها فقط در دسترسم بود این کتاب رو خوندم. این کتاب رو از یک کتابخونهی کوچیک امانت گرفتم. در اون دوره چون خیلی با رمانهای نوجوان آشنایی نداشتم سعی میکردم پرتقال
عالی بود به نکات داستان خیلی زیبا اشاره میکرد
بی اندازه غمناک بود... و من کاملا با آرمانی همراه شدم و در دل طوفان جنگیدم و گریه کردم و گریه کردم...
داستان خیلی خوبی بود و خیلی خوب بود که داستان از زبان خود آرمانی گفته شده بود.ولی پایانش یکمی غم انگیز شد.و من کنجکاو شدم که برای جیرجیرک (گربه ی آرمانی )چه اتفاقی افتاد ، چون در پایان چیزی دربارش
عالی بود. تا حالا از طوفان کاترینا انقدر با جزئیات نشنیده بودم.فقط اسمشو شنیده بودم. ممنون از طاقچه که به بینهایت اضافه کردی 🏅🌷🏅🌷🏅❤❤
من کتابای زیادی از نشر پرتقال خوندم و عاشق همشونم اما این یکی به شدت تو ذوقم زد. بخاطر نظرای مثبتی که ازش خونده بودم کتابو شروع کردم اما تا نصفش بیشتر نتونستم بخونم. کارکتر اصلی اصلی و عقایدش اصلن
صد در صد بخونید بینظیر کتاب های نشر پرتقال خیلی حسشون خوبه این از اون کتاباست که عاشقش میشین
چیزای خیلی خوبی راجبع طوفان کاترینا نوشته شده بود عالی مرسی که بینهایته💜☺
ولی این کتاب خیلی قشنگ بود... من درباره این طوفان یک کتاب دیگهام خوندم و واقعا مشتاقم کتابایه بیشتری دراینباره بخونم بشدت با آرمانی حس همزادگرایی میکنم!
این داستان درباره ی یه دختر به اسم آرمانیه که روز تولدش یه طوفان به اسم طوفان کاترینا میاد و خونش و همین طور محله و شهرشان رو خراب میکنه و آرمانی سعی میکنه که خانوادش رو دوباره دور هم