دانلود و خرید کتاب ماه بلند آسمان کارین پارسونز ترجمه فاطمه طاهری
تصویر جلد کتاب ماه بلند آسمان

کتاب ماه بلند آسمان

امتیاز:
۴.۵از ۳۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ماه بلند آسمان

کتاب ماه بلند آسمان داستانی از کارین پارسونز با ترجمه فاطمه طاهری است. این داستان درباره زندگی دختری به نام الا است که با رفتن مادرش از شهرشان، به شدت تغییر می‌کند.

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب ماه بلند آسمان

الا  نوجوانی دوازده ساله است. او به همراه دو تا از بهترین دوستانش در شهر کوچکی زندگی می‌کند. همراه با آن‌ها به ماهیگیری و گشت و گذار می‌رود و زندگی آرامی دارد. البته به جز مواقعی که بچه‌ها در مدرسه رنگ پوستش را مسخره می‌کنند. 

مادرش، می‌خواهد خواننده شود، برای همین خانواده‌اش را ترک می‌کند و الا از این موضوع به شدت ناراحت است. وقتی مادرش او را برای کریسمس دعوت می‌کند، الا با ذوق قبول می‌کند. این سفر، باعث می‌شود که او درباره خانواه‌اش حقایقی را بفهمد. خودش را هم بهتر بشناسد. اما ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود. وقتی به خانه خودش برمی‌گردد، متوجه می‌شود دوست نزدیکش، دو دختر را کشته است...

و حالا دوباره الا باید برای کشف حقیقت دست به کار شود.

کتاب ماه بلند آسمان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

ماه بلند آسمان، داستانی با ماجراهایی جذاب و سرگرم کننده است که خواندنش برای تمام نوجوانان لذت‌بخش است.

درباره کارین پارسونز

کارین پارسونز (Karyn Parsons‎) ۸ اکتبر ۱۹۶۶ متولد شد. او هنرپیشه اهل ایالات متحده آمریکا است که بیشتر به دلیل بازی در نقش هیلاری بنکس شناخته می‌شود. کارین پارسونز اولین کتابش به نام ماه بلند آسمان را در سال ۲۰۱۹ منتشر کرد. 

بخشی از کتاب ماه بلند آسمان

فریاد زدم: «هنری!» و کاغذ تلگراف را بالای سرم تکان‌تکان دادم.

توی تلگرافش گفته بود بیا بوستون و پیشم بمون.

پیشم بمون. نگفته بود بیا دیدنم. گفته بود بیا پیشم بمون.

البته خوب می‌دانستم رفتن و ماندنم آزمایشی و موقت است. مامان همیشه می‌گفت با این‌همه کاری که سرش ریخته، فرصت نمی‌کند مراقب من هم باشد. باید هرطورشده بهش ثابت می‌کردم دیگر بزرگ شده‌ام و از پس کارهایم برمی‌آیم و می‌توانم از خودم مراقبت کنم.

مامان قبلاً گفته بود: «می‌دونم، الا، می‌دونم حس می‌کنی منصفانه نیست اما یه روزی تو هم بزرگ می‌شی.»

و بالاخره، آن روز رسیده بود؛ امروز همان روز بود. وقتش رسیده بود به مامان ثابت کنم که می‌توانم غذا بپزم و خانه را تمیز کنم و حتی زندگی را برایش راحت‌تر کنم. دیگر بزرگ شده بودم و جلوی دست و پایش را نمی‌گرفتم.

هنری از بالا و پایین انداختن نخ ماهیگیری‌اش دست کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد. یک دستش به کمر و دست دیگرش سایه‌بان چشمانش بود تا جلوی نور خورشید را بگیرد. چانه‌اش را به سمت تلگراف پیش آورد و گفت: «اون دیگه چیه؟»

«دارم می‌رم بوستون!»

دویدم پایین و کاغذ تلگراف را کوبیدم تخت سینه‌اش و خودم را پرت کردم روی علف‌ها و وِلو شدم. هوای جنگل سرمای تیز و گزندهٔ برگ‌ریزان پاییز را داشت و سرتاسر آسمان آبی و بدون لکه‌ای ابر بود. همه‌چیز بوی طراوت و تمیزی می‌داد. چشمانم را بستم و از پرتوی گرمابخش خورشید روی صورتم لذت بردم.

«صبر کن ببینم! یعنی چی که داری می‌ری؟ می‌ری بوستون؟!»

شنیدن دوباره خبرِ رفتنم، آن هم با صدای بلند، باعث شد جستی بزنم و از جا بلند شوم. پا کوبیدم و چند لحظه‌ای از سر ذوق راه رفتم.

بوستون هیچ شباهتی به کارولینای جنوبی نداشت. رنگین‌پوست‌ها در بوستون می‌توانستند هر جایی دلشان می‌خواست بروند. مجبور نبودی فقط موقع کلیسا رفتن شیک‌وپیک کنی و لباس‌های خوشگل بپوشی؛ زرق‌وبرق و تجمل جزئی از زندگی در آنجا بود. آدم‌های مختلف از همه‌جای دنیا در آن شهر زندگی می‌کردند؛ ایتالیایی‌ها، چینی‌ها، فرانسوی‌ها. غذاهایشان را هم با خودشان آورده بودند. در بوستون می‌توانستیم غذای چینی بخوریم. همه‌چیزِ آنجا بزرگ و به‌معنی واقعی کلمه تمیز و خوشایند بود. مردمش هم باکلاس و آراسته بودند. مامان مدتی طولانی آنجا زندگی کرده بود، آن‌قدر که وقتی برای دیدن ما به آلکولو می‌آمد، از یک کیلومتری هم می‌شد فهمید اهل اینجا نیست و با بقیه فرق دارد. همین‌که از سربالایی جاده بالا می‌آمد، محلی‌ها پیش از آنکه حتی حالت چهره‌اش را ببینند هم متوجه تفاوت‌هایش می‌شدند. می‌خواهم بگویم درست است که او همیشه یک سروگردن از بقیه بالاتر بود و با اهالی شهر کوچکمان از زمین تا آسمان فرق داشت، اما تازگی‌ها مردم او را به اسم جدیدی می‌شناختند؛ دیگر مردم بهش می‌گفتند دختر شهری.

«باورت می‌شه؟» چرخی زدم، پایم را تیز بالا بردم، توی هوا چرخاندم و در طرف مقابل پایین آوردم. پاکت نامه‌ای از جیب بغل سرهمی‌ای که به تن داشتم، بیرون افتاد.

«ای وای! هنری، داشت یادم می‌رفت. این مال توئه.» و پاکت نامه را به او دادم.

نگاهش که به نامه افتاد، دست‌خط روی پاکت را شناخت و گل از گلش شکفت. دو سالی می‌شد که پدرش به جنگ رفته بود. هنری هرازگاهی خیلی دلتنگش می‌شد. تک‌تک نامه‌های پدرش را نگه می‌داشت؛ گه‌گداری می‌نشست روی تختش و تمام آن‌ها را، از اولین تا آخرین نامه، درست مثل یک کتاب می‌خواند.

هنری نامه را تا کرد و توی جیب جلویی‌اش گذاشت و گفت: «ممنون! بعداً می‌خونمش.» و تمام تلاشش را کرد تا لبخند روی لب‌هایش را پنهان کند. هیچ‌چیز نمی‌توانست به اندازهٔ آمدن نامه‌ای از پدرش، هنری را خوشحال کند، اما نمی‌خواست من ناراحت شوم، آخر من پدری نداشتم تا برایم نامه بفرستد.

به جیبش که نامه را در آن پنهان کرده بود اشاره کردم و گفتم: «شاید وقتش شده مامان یه چیزهایی درباره بابام بهم بگه.»

هنری روی سنگی بلند و خشک وسط نهر نشست و پاشنهٔ پایش را سابید به سطح زبر و خشن سنگ و گفت: «مامانی که قبلاً گفته بود بابات کالیفرنیاست.»

«آره خب، اما فقط همین رو گفته. می‌خوام بدونم چرا دیگه باهم نیستن یا از اون مهم‌تر، اصلاً واسه چی رفته کالیفرنیا.» انگشت‌های پاهایم را توی آب خنک کنار نهر فرو بردم و دور سنگ کوچکی حلقه کردم و سعی کردم بلندش کنم. «قبلاً همه‌ش با خودم می‌گفتم بابام رفته جنگ و کارهای سری و جاسوسی می‌کنه اما حالا که فکرش رو می‌کنم...»

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۱۱

واییییییی خیلی خوب بود🌻🍫 غمگین ولی پایانی شاد داشت،عاشقش شدم📖❣️

- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
۱۴۰۰/۱۱/۲۸

کتاب خوبی بود. بیشتر به نژادپرستی و اتفاق‌هایی که ممکنه برای هر سرخ‌پوست بیفته پرداخته بود، اما علاوه بر اون داستان جالب و دلنشینی داشت.

Delara
۱۴۰۰/۰۹/۱۳

ماه بلند آسمان اسم شعری که مادر الا خوانده بود............ من چاپی این کتاب رو خریدم و حدود ای یه هفته خوندمش،کتاب خوبی بود یکم درباره نژاد پرستی بود ولی نشان میداد کسانی هم بودن که فرقی برایشان نداشت سیاه

- بیشتر
کاربر 2229744
۱۴۰۰/۰۵/۲۱

وای کتاب عالییی بود اصلا انتظار نداستم انقدر جالب باشه کمی غم انگیز بود ولی عالییییییی بود

اسم میخای؟بیا اسمم نیکوعه خوبه:|
۱۴۰۲/۰۹/۱۸

راستش این کتاب اخرین کتابیه که میخوانم بعدش شاید از طاقچه برم میخواستم یک بار برای همیشه توی عمرم توی طاقچه نظر بزارم و کتاب های پرتقال،پیدایش،هوپا،کتاب چ،افق،کوله پشتی{بیشتر به کسانی پیشنهاد میکنم که ۱۶ یا ۱۷ سال داشته باشن😊}.......

- بیشتر
potterhead
۱۴۰۱/۰۵/۲۰

*ماه بلند آسمان . . . ‌. اول قضیه جورج استینی رو همینطوری توی اینترنت به صورت اتفاقی دیدم و درباره ش تحقیق کردم. (توی بریده م هم گذاشتم) توی ویکی پدیا نوشته بود که توی کتاب ماه بلند آسمان درباره فرد مذکور به جزئیات پرداخته شده. منم

- بیشتر
Scarlett
۱۴۰۰/۱۱/۱۰

محشر بود، متن روان، دقیق، با جزئیات و کامل... انقدر خوب بود که قشنگ میتونستم غمی که تو وجود مرنا، الا و هنری بود رو حس کنم.. خیلی خوب به مسائل نژادپرستانه سفید پوستان آمریکایی در گذشته ها اشاره شده بود

- بیشتر
کاربر ۱۹۲۷۶۴۴
۱۴۰۰/۰۵/۰۹

سلام دوستان من برگشتم ببخشید یک چند وقتی نبودم و این کتاب هم عالی هست😊😊

ملکا
۱۴۰۰/۰۳/۰۱

من از این کتاب خوشم اومده اگر از طاقچه خرید کنم فایلش رو می ده یا کتاب رو می فرسته لطفا جوا بدید

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۱۰

اخیششش .... خوب شد اخرش خوب تموم شد با اینکه خیلی غمگین بود... لذت بردم واقعا🍀 سال 1943، مادر دختری یازده ساله به نام «الا هنکرسن» به کلانشهر پر زرق و برق «بوستون» می رود تا خواننده موسیقی جاز بشود—کیلومترها دور

- بیشتر
با خودم فکر می‌کردم چطور می‌شود توی این جهان زندگی کرد وقتی هر قدمی که برمی‌دارید یا هر کاری که می‌کنید، درستی و بی‌خطر بودن قدم یا کارتان، باید به تأیید عده‌ای غریبه برسد؟ آن هم فقط با نگاه کردن به ظاهرتان، بدون آنکه اجازهٔ حرف زدن و حق دفاع از خود داشته باشید. اصلاً اجازهٔ کوچک‌ترین اظهار وجودی به شما نمی‌دهند، بدون هیچ شناختی، درباره‌تان نظر می‌دهند و تصمیم می‌گیرند. اگر نگاهتان کنند و آنچه را می‌بینند دوست نداشته باشند، کارتان زار است. راه فراری ندارید و گرفتار می‌شوید. هیچ حرفی نمی‌توانید بهشان بزنید تا نظرشان را تغییر دهید، آن‌ها اصلاً گوشی برای شنیدن صدای شما ندارند. صدای شما برایشان، مثل صدای ضعیفِ کشیده شدن کف کفش بر سطح زمین است، صدای چرخیدن در روی لولا، ناچیز و مبهم، ضعیف و ناشناخته.
daisy
«هیچ‌وقت اجازه نده رفتار آدم‌ها باعث بشه فکر کنی بی‌ارزشی.»
LiLion
جورج استینی جونیور، پسری چهارده‌ساله بود که در سال ۱۹۴۴ متهم به قتل دو دختربچهٔ سفیدپوست شد. و درست سه ماه بعد اعدام شد. داستان زندگی جورج غم‌انگیز و آزاردهنده بود. تصویر صورتش از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. چشم‌هایی بزرگ و قهوه‌ای، خالی از هر امید و آرزویی. هفتاد سال بعد، اعلام شد حکم دادگاه جورج دروغین و ظاهرسازی بوده است و او تبرئه و بی‌گناهی‌اش اثبات شد.
potterhead
آن هم فقط با نگاه کردن به ظاهرتان، بدون آنکه اجازهٔ حرف زدن و حق دفاع از خود داشته باشید. اصلاً اجازهٔ کوچک‌ترین اظهار وجودی به شما نمی‌دهند، بدون هیچ شناختی، درباره‌تان نظر می‌دهند و تصمیم می‌گیرند.
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
«هیچ‌وقت اجازه نده رفتار آدم‌ها باعث بشه فکر کنی بی‌ارزشی.» با لحنی محکم و قاطع اما صدایی نرم و ملایم، مستقیم کنار گوشم حرف می‌زد. «تو همون‌قدر مستحق و لایق شادی هستی که دیگران هستن. این رو بدون که تو یه پسر خوب و باهوش و دوست‌داشتنی هستی. به هیچ‌کس اجازه نده کاری کنه جور دیگه‌ای دربارهٔ خودت فکر کنی.
کاربر ۶۱۳۳۷۸۰
بابایی می‌گفت وقتی مشکلات و مسائل دنیا آدم‌ها را تحت‌فشار قرار می‌دهد، وقتی دیگر توان مقابله و تحمل ندارند، ناخودآگاه حس می‌کنند باید به سمت هم حمله‌ور شوند و درد و سختی‌شان را سر دیگران خالی کنند.
Molaei
می‌دونم حس می‌کنی منصفانه نیست اما یه روزی تو هم بزرگ می‌شی
𝐑𝐎𝐒𝐄
آدم‌هایی رو می‌شناسم که مدام از درست بودن حرف می‌زنن اما من چیزی جز دروغ توی وجودشون ندیده‌ام. زمان می‌گذره، دوباره و دوباره دروغ می‌گن اما باز هم تلاش می‌کنن بهت بگن حرفشون راست و درسته. این رو آویزهٔ گوشت کن، شخصیت آدم‌ها رو کارهایی که می‌کنن می‌سازه، نه حرف‌هایی که می‌زنن. پس حواست باشه چه کارهایی می‌کنی!»
daisy
حسابی سر کارشان گذاشتم و آخرش هم گفتم سرشان به کار خودشان باشد.
کاربر ۲۲۲۹۷۴۴
بودن یا نبودنتان برای کسی اهمیتی ندارد.
کاربر TARAVAT RANJBARAN

حجم

۲۳۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۲۳۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان