کتاب داستان خیاط
معرفی کتاب داستان خیاط
کتاب داستان خیاط؛ روایتی از عشق و انتقام داستانی نوشتهی رزالی هم با ترجمهی مریم سعادتمند بحری است. داستان خیاط، داستان تیلی است که پس از سالها به زادگاهش برگشته تا از مردم آنجا انتقام بگیرد.
دربارهی کتاب داستان خیاط
داستان خیاط داستانی خواندنی و جذاب از زندگی دختری به نام تیلی است. وقتی تیلی کودک بود مردم دهکدهی محل زندگیشان به او تهمت قتل زدند و او را از مادرش جدا کردند. تیلی به پاریس رفت و با تلاش بسیار توانست به یکی از خیاطان زبردست و مشهور تبدیل شود. او حالا بعد از گذشت بیستسال به زادگاهش برگشته است و در فکر است تا از مردمی که در کودکی او را از مادرش جدا کردند، انتقام بگیرد. او در نهایت موفق میشود با لباسهایی زیبایی که میدوزد، جای خود را در دل مردم باز کند. اما کمی بعد همین لباسها باعث میشود تا بین مردم اختلاف بیفتد و تیلی را به هدفش میرساند...
کتاب داستان خیاط را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به دنبال یک داستان جذاب میگردید، خواندن کتاب داستان خیاط را به شما پیشنهاد میکنیم.
دربارهی رزالی هم
رزالی هم، نویسنده و فیلمنامهنویس رادیو ـ تلویزیون، ۱۳ ژانویه ۱۹۵۵ در شهر کوچکی بهنام جریلدردر استرالیا به دنیا آمد. او بعد از گذراندن دورهی دبیرستان به کار پرستاری مشغول شد و کمی بعد در دانشگاه دیکین و سپس کالج سلطنتی پذیرش گرفت. رزالی هم در رشتهی دراما و ادبیات تحصیل کرد و در سال ۱۹۸۹ فارغ التحصیل شد. کمی بعد به درخواست یکی از دوستانش شروع به نوشتن برای تئاتر و رادیو کرد. در سال ۲۰۱۵ از روی کتاب داستان خیاط فیلمی با همین نام با بازی کیت وینسلت ساخته شد و به روی صحنه رفت.
بخشی از کتاب داستان خیاط
پتو تکانی خورد و سری استخوانی که با کلاهی کاموایی و کهنه پوشیده شده بود، از روی بالش ابریشم مندرس بلند شد. دهانش که باز شد، مثل سوراخی سیاه بود. با چشمهایی گودرفته به تیلی خیره شد و گفت: «دنبال سگه اومدی؟ نمیتونی اونو ببری چون ما میخوایم نگهش داریم. مگه نه؟»
سپس به کنار تختش اشاره کرد؛ انگار اشخاصی نامرئی آنجا ایستاده بودند و سرش را برای آنها تکان میداد.
تیلی: «آدمهای این شهر چه بلایی به سرت آوردن مامان؟»
از زیر پتو هیکلی لاغر و کثیف بیرون آمد و به ساعتی که به مچ استخوانیاش بسته بود، نگاهی کرد و گفت: «ساعت چهار و ربعه.»
تیلی بطری براندی را که برای مادرش آورده بود، باز کرد و در ایوان پشتی نشست و درحالیکه پلکهایش از خستگی روی هم میافتاد، به دانگتار نگاه میکرد؛ به اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود و برای آنچه که حالا به خاطرش برگشته بود، فکر میکرد.
هنگام طلوع خورشید آهی کشید و گیلاسش را به سمت شهر قدیمی و غبارگرفته بلند کرد و نوشید و به داخل خانه رفت. موشها و عنکبوتهایی را که در حولهها و بین روزنامهها و دستمالها لانه کرده بودند، بیرون ریخت. همهٔ کثیفیها و گرد و خاکها و شاخهها را جارو کرد. گنجشک مردهای را هم از داخل وان بیرون آورد و شیر آب را باز کرد و وان را شست. آبی که از لولهها بیرون میریخت سرد و قهوهای بود. بعد که آب گرم و زلال شد، وان را پر کرد و مقداری گل اسطوخودوس را که از باغ چیده بود، در وان ریخت. مادرش را بهزور از تختخواب پوسیدهاش پایین آورد و کشانکشان به سمت حمام برد. مالیمَلَنگه مقاومت میکرد و با پاهای دراز و لاغرش به تیلی ضربه میزد؛ او را نفرین میکرد و صورتش را چنگ میزد اما خیلی زود خسته شد و در آب دراز کشید.
مالیمَلَنگه پوزخندی زد و گفت: «بههرحال همه میدونن که بادمجونِ بَم آفت نداره.»
سپس دیوانهوار حرف میزد.
تیلی: «دَندوناتو ببینم.»
مالی دهانش را محکم بست. تیلی بازوی مالی را به سینهاش فشار داد و او را محکم گرفت، دماغش را با انگشتانش بست تا مالی دهانش را برای نفس کشیدن باز کند. سپس دندانهای مصنوعی او را با یک قاشق بیرون آورد و آنها را در یک ظرف محلول آمونیاک گذاشت. مالی فریاد میکشید و همچنان دستوپا میزد تا خسته شد. در وان دراز کشیده بود که تیلی ملحفههای تختخوابها را درآورد. خورشید که بالا آمد، خوشخوابها را نیز روی چمن گذاشت تا آفتاب بخورند.
سپس هیکل نحیف مالی را به تخت برد و برایش چای شیرین درست کرد و نشستند و با هم صحبت کردند. جوابهای مادرش شبیه به هم بود و با غیظ و مثل دیوانهها حرف میزد. وقتی مالی به خواب رفت، تیلی اجاقگاز را تمیز کرد؛ از باغ هیزم جمع کرد و شومینه را روشن کرد. دود از دودکش بالا رفت و صدای پای پاسومی که در سقف خانه لانه کرده بود نیز شنیده شد. همهٔ درها و پنجرهها را باز و شروع به دور ریختن کرد؛ چیزهایی مثل چرخ خیاطی قدیمی، پیراهن بیدزده، قابِ ماشین لباسشویی، روزنامهها و جعبههای قدیمی، پردههای کثیف و موکتهایی که مثل چوب سفت شده بودند، نیمکت و صندلیهای از بین رفته، میزهای شکسته، قوطی کنسروهای خالی و بطریهای شیشهای. خیلی زود دورتادورِ خانه پر از زباله شده بود
حجم
۲۳۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۳۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
نظرات کاربران
داستان دراماتیک ضعیفی است، زن جوانی بعد از بیست سال به خانه اش در روستا بازمی گردد، جایی که او و مادرش بی آبرو محسوب می شدند و سالها توسط اهالی روستا آزار می دیدند. هنر خیاطی و طراحی لباس
چیز خاصی نداره, فقط در حد سرگرمیه., که همون رو هم فیلمش رو ترجیح میدم به کتابش.
یکی از فوقالعاده ترین داستان هاست، هزار بار ارزش خوندن را دارد💜