کتاب بلندیهای بادگیر
معرفی کتاب بلندیهای بادگیر
کتاب بلندیهای بادگیر، اثر امیلی برونته، داستان عشق آتشین و فرجام ناخوش میان هیت کلیف و کترین ارنشاو، یکی از مشهورترین آثار عاشقانه در سراسر جهان است. بلندیهای بادگیر را مهدی سجودی مقدم به فارسی ترجمه کرده است.
دربارهی کتاب بلندیهای بادگیر
بلندیهای بادگیر، روایتی از یک عشق آتشین است. عشقی که البته سرانجام خوشی ندارد. امیلی برونته، نویسنده معروف انگلیسی با خلق شخصیتهایی مثل هیت کلیف و کترین، و ساخته و پرداخته کردن وقایع متفاوتی که داستان اتفاق میافتند، اوج هنر و قدرتش را در نویسندگی به رخ میکشد. بلندیهای بادگیر که تنها اثر امیلی برونته است، داستان زندگی مردی کولیزاده و بیسرپناه به نام هیت کلیف است که توسط آقای ارنشاو به سرپرستی گرفته میشود. او و دختر آقای ارنشاو، کترین، رابطهی صمیمانه و عاطفی عمیقی باهم برقرار میکنند که سرانجامی ندارد و به وصال نمیرسد. در نهایت هیت کلیف که از این موضوع سرخورده شده است و فشار روحی زیادی را تحمل میکند، دست به گرفتن انتقام میزند.
کتاب بلندیهای بادگیر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
بلندیهای بادگیر، یکی از برترین آثار ادبیات کلاسیک دنیا و یکی از زیباترین رمانهای عاشقانهای است که تا به حال نوشته شده است. بنابراین اگر به دنبال مطالعهی آثار فراموش نشدنی از نویسندگان بزرگ هستید، بلندیهای بادگیر را بخوانید.
درباره امیلی برونته
امیلی برونته در سال ۱۸۱۸ در ثورتن یورکشر انگلستان متولد شد. او و خواهرانش شارلوت برونته و آن برونته، فرزندان پاتریک برونته بودند که به عنوان پیشوای روحانی در منطقه فعالیت و خدمت میکرد. امیلی برونته کتاب مشهورش، بلندیهای بادگیر با استفاده از تجربیات خودش و افزودن چاشنی تخیل و هنر نویسندگی در سال ۱۸۴۷ منتشر ساخت. ویژگی متمایزکننده این رمان در زمان انتشارش لحن شاعرانه و دراماتیک بیان آن، عدم توضیح از نویسنده و ساختار غیرمعمولش بود. امیلی برونته در ۱۹ دسامبر ۱۸۴۸، یک سال پس از انتشار کتابش و در سن ۳۰ سالگی به دلیل ابتلا به بیماری سل از دنیا رفت.
بخشی از کتاب بلندیهای بادگیر
دیروز بعدازظهر، هوا سرد و ابری شد. هر طور که حساب کردم، دلودماغ راه پر از خار و خاشاک وازرینگ هایتس و تحمل گلولای مسیر را نداشتم و بیشتر ترجیح میدادم که در اتاق مطالعه خودم کنار آتش مطبوع بخاری بنشینم.
بعد از خوردن ناهار، به هرحال، (توضیح: من معمولاً بین ساعت ۱۲ تا ۱ ناهار میخورم؛ متصدی امورات خانه، خانم کدبانویی که به همراه سایر اثاثیه و مبلمان خانه نصیبم شده است، به خوردش نمیرود و یا نمیخواهد برود که من دلم میخواهد ساعت ۵ ناهار بخورم) با بیحوصلگی از پلهها بالا رفتم. وقتی وارد اتاقم شدم، دخترک خدمتکار را دیدم که در کنار ظرفهای ذغال و برسها روی زمین زانوزده، همهٔ اتاق پر از گردوخاک شده و زیر یک خروار خاکستر، از آتش بخاری نیز چیزی بر جای نمانده است. با دیدن این صحنه دیگر جای درنگ نبود؛ کلاهم را برداشتم و بعد از تحمل چهار مایل پیادهرویِ آنچنانی، خیلی بهموقع و درست درزمانی که بارش نخستین دانههای پر مانند برف شروع شده بود، کنار ورودیِ باغ هیتکلِف بودم.
در بلندیِ سرد و بادگیر آن تپه، زمین از یخ تیرهرنگ قطرات آب سفت شده بود و از سرمای سوزندهٔ هوا، همهٔ اعضای بدنم میلرزید. باید هر طور شده، سریعتر به داخل میرفتم؛ زنجیر را نمیتوانستم بازکنم، از رویش پریدم و دواندوان از راهباریکهٔ سنگفرشی که دو طرفش را بوتههای تودرتوی خارتوت پرکرده بود، خود را به درب اصلی بنا رساندم. اما هرچه در زدم کسی در را باز نکرد و تنها فایدهاش این بود که انگشتانم درد گرفتند و سروصدای سگهای کوفتی آنجا را بلند کرد.
از فرط غیظ و عصبانیت با خودم گفتم: «بدبختهای وامانده! با این اداواطوار زشت و دور از آدمیزادی که دارید حقتان است تا عمر دارید کسی درِ این خرابشده را نزند و سراغی از شما نگیرد. من دستکم وسط روز درب خانهام را قفل و زنجیر نمیکنم. هرچه میخواهد بشود، میروم تو!»
دیگر درنگ نکردم، چفت در را گرفتم و چند بار بهشدت تکان دادم. چیزی نگذشت که کلهٔ جوزف، با آن قیافهٔ بدعُنقش، از پنجرهٔ گردِ انبار علوفه بیرون آمد و فریاد کشید:
«چی کاردارید اینجا؟ آرباب، پایین توی آغل است. اگر میخواهید با او حرف بیزنید، از درِ پوشتیِ انبار بیایید!»۵۷
جوابش را مثل خودش با فریاد دادم: «هیچکس در این خانه نیست که در را برایم باز کند؟»
«هیچکس نیست، بیجز خانوم. او هم در را باز نیمیکند، حتی اگیر تا شب هم بی در بیکوبید و سروصیدا راه بیندازید!»
«چرا؟ چرا به او نمیگویی که من آمدهام، هان جوزف؟»
جوزف غرولندکنان گفت: «نا! همچی کاری نیمیکونم. این کارها ایرتباطی به من ندارد.» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، سرش را برد تو.
برف بهتدریج سنگینتر میشد. دستگیره را گرفتم تا یکبار دیگر شانسم را آزمایش کنم که از پشت سرم در حیاط، مرد جوانی که کت و یا پالتویی به تن نداشت و چنگگی روی شانهاش بود، ظاهر شد. با اشارهٔ او بلافاصله پشت سرش راه افتادم و بعد از عبور از رختشویخانه و یک محوطهٔ سنگفرش که انبار ذغال، تلمبهٔ آب و کبوترخانه را در برمیگرفت، بالاخره به همان اتاق بزرگ و گرم و دلچسبی که روز قبل به آنجا آمده بودم، وارد شدیم. آتش جانانهٔ مخلوطی از ذغال و هیزمِ بخاری، نور و گرمای لذتبخشی را در سرتاسر اتاق پرکرده بود. در نزدیکی میزی که تنوع اشتهابرانگیزی از خوردنیهای لذیذ عصرگاهی روی آن را پرکرده بود، در کمال خوشوقتی و مسرت، خانم زیبارویی را دیدم که تا آن زمان از وجودش بیاطلاع بودم.
ازسر ادب و احترام، تعظیم کوتاهی کردم و منتظر ماندم تا مرا دعوت به نشستن نماید. اما نیمنگاهی بیشتر به من نینداخت، به پشتی صندلیاش تکیه داد و انگار که کسی را ندیده باشد، همانطور ساکت و بدون حرکت باقی ماند.
بودن در آن وضعیت و ادامه پیدا کردن آن سکوت آزاردهنده، صورت خوشی نداشت؛ باحالتی از ادب و نزاکت گفتم: «چه هوای بدی شده است! خیلی متأسفم خانم هیتکلِف، سهلانگاری و تنبلی خدمتکارانِ شما در باز کردن بهموقع در، همه را گرفتار میکند. فقط برای اینکه صدای در را بشنوند، کلی مکافات کشیدهام.»
هیچ عکسالعملی نشان نداد، دهانش برای گفتن یک کلمه نیز باز نشد. متعجب و بیحرکت به او خیره شدم و او نیز بدون هیچ تغییر حالتی، خونسرد و بیتوجه، آنچنان به من خیره شده بود که بهراستی مایهٔ شرمندگی و عذاب من میگردید.
حجم
۵۵۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۸۹ صفحه
حجم
۵۵۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۸۹ صفحه
نظرات کاربران
داستان انتقام و عشق توام باهم جدال قدرت و احساس تصویری سازی خیلی مناسب ترجمه خوب اگر از رمان های کلاسیک انگلیسی خوشتون میاد این کتاب براتون جالبه
واقعا به همه خواندن این کتاب را پیشنهاد میکنم
چرا کل کتاب نیس بخونیم
این کتاب خیلی خوبیه اما نمونهای که براش گذاشتن فقط مقدمههای مترجم کتاب هست
بخش اول
امیلی برونته نفسه