دانلود و خرید کتاب خورشید خانواده اسکورتا لوران گوده
تصویر جلد کتاب خورشید خانواده اسکورتا

کتاب خورشید خانواده اسکورتا

معرفی کتاب خورشید خانواده اسکورتا

«خورشید خانواده اسکورتا» رمانی از «لوران گوده» نویسنده قرن بیستمی اهل فرانسه است که در سال ۲۰۰۴ برای همین کتاب موفق به دریافت جایزه گنکور فرانسه , جایز ژان ژیونو شد. «لوران گوده» در این رمان سرگذشت چند نسل از یک خاندان را بازگو می‌کند و از شرافت و صبر آن‌ها در برابر مصیبت‌ها و رنج‌هایی که در طول داستان برایشان اتفاق می افتد را با نثر دلنشین و پر از ایجاز خود بازگو می‌کند. سبک گوده روان و قلمش شیرین و چیره دست است. جمله‌ها را ساده و کوتاه انتخاب می‌کند؛ خواننده را با جمله‌های بلند و پیچیده به سرگیجه نمی‌اندازد و نفوذ کلامش از خلال جمله‌های ساده و واژه‌های مناسب چنان است که خواننده بی‌اختیار آنچه را او خواسته بیان کند، با هم وجودش احساس می‌کند. موقعی‌ که از آفتاب داغ سرزمین‌های جنوب ایتالیا سخن می‌گوید، آدم سوزش آن را روی پوستش حس می‌کند، و نیز خون گرم و جوشان مردمان آن سرزمین را در رگ‌هایش. مردمانی ساده، رک‌وراست و بی‌شائبه که مثل زمین‌هاشان در عین بی‌حاصلی، و آب‌وهواشان در عین داغی و سوزندگی، مهمان‌نواز و گشاده رویند.
لئون
۱۳۹۷/۰۸/۲۴

خیلی کتاب خوبیه و مثه مافیای سیسیل که خانواده واسشون خیلی مهمه ، توی این کتاب هم ثابت میشه که خانواده ، تنها دوست دوران سخت هست

یحیی
۱۴۰۰/۰۶/۰۹

اگر دنبال یه داستان آرامشبخش برای مطالعه آخر شب میگردید این کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم در ظاهر داستان خانواده ای روستایی و ناموزون در قرن بیستم در جنوب ایتالیا است . ولی در اصل هر یک از شخصیت ها نماینده

- بیشتر
reyhaneh
۱۴۰۳/۰۸/۲۳

خیلی سخت بود تا آخر ادامه بدم اما چیز خاصی نداشت آدمها خیلی راحت دست به هر کاری میزنن دزدی قتل تجاوز و ... دوست نداشتم از نظرم من خوب نبود کاش وقتم رو برا یه کتاب دیگه میزاشتم

حرف بزنیم تا آدم‌های ساده‌لوح نادانی مانند حیوان‌ها نباشیم که زیر این خورشید، ساکت به دنیا می‌آیند، زندگی می‌کنند و بعد هم می‌میرند.
mahyart256
رنگ از چهرۀ دن جورجو پریده بود. سخت خشمگین شد؛ دوید به‌طرف میدان دهکده و شروع کرد به فریادزدن: «شما قوم بی‌دینی هستید. اگر فکری چنین زشت و بدخواهانه به ذهن‌تان راه یافته، دلیل بر این است که شیطان توی جلدتان رفته. پسر ایماکولاتا ءموجودی است آفریدۀ خداوند و مقرب‌تر از همۀ ما. آفریدۀ خداوند؛ می‌فهمید چه می‌گویم؟ اگر یک تار مو از سرش کم شود، برای ابد لعن و نفرین شده‌اید! اسم خودتان را مسیحی گذاشته‌اید، ولی حیوان‌هایی وحشی بیش نیستید!
Z.SH
الیا به خودش گفت: «افرادی را که این‌جا می‌شناسم، تعدادشان خیلی بیش‌تر از اهالی زندۀ دهکده است. امروز صبح بچه‌ها حق داشتند؛ پیرمرد خشکیده‌ای شده‌ام. اعضای خانواده‌ام کم‌وبیش همگی این‌جا هستند. انگار با دیدن این‌هاست که آدم پی می‌برد چه‌قدر پیر شده است.» این فکر، آرامش عجیبی به او داد. وقتی به همۀ این‌ها که در گذشته می‌شناخت و حالا این راه را پیموده بودند فکر می‌کرد کم‌تر از مرگ می‌ترسید. مانند کودکی شده بود که در برابر گودالی که باید از آن بپرد، می‌ترسد ولی با دیدن رفقایش که پریده‌اند، جرئت پیدا می‌کند و زیرلب می‌گوید: «اگر آن‌ها توانستند بپرند، پس من هم می‌توانم!» این درست همان چیزی بود که الیا هم‌اکنون به خودش می‌گفت. اگر همۀ این‌ها مرده‌اند؛ این‌هایی که نه جسورتر و نه جنگجوتر از او بوده‌اند، پس او هم به سهم خود می‌تواند بمیرد.
مهسا حامدیان
ــ در جواب مردی که می‌گوید شادمانه‌ترین روز عمرش، روزی بوده که یک شکم سیر غذا خورده است چه باید گفت؟! آیا در زندگی یک آدم شادی‌ای بالاتر از این وجود ندارد؟! نباید از این حرفم شرمنده باشم؟!
Z.SH
خاطره‌ها محو خواهند شد. خوب است. این همان طرز ناپدیدشدنی است که آرزویش را دارم. زندگی خودم را از یاد خواهم برد. بدون ترس و بدون پا پس‌کشیدن به سوی مرگ خواهم رفت. دیگر هیچ‌چیز برایم نخواهد ماند که به‌خاطرش گریه کنم. چه دلپذیر خواهد بود. فراموشی مرا از شر درد و رنج‌هایم خلاص خواهد کرد
Z.SH
این بچه تخم و ترکۀ آدمی بی‌سروپاست. مادرش مرده. این مجازاتی بود که خدا برای این بارداری نامشروع تعیین کرد. همان بهتر که بچه هم که از راه نادرستی قدم به این دنیا گذاشته سربه‌نیست شود. به‌همین‌خاطر هم همۀ اهالی دهکده فکر کردند این کار باید به دست شما انجام شود
Z.SH
همۀ ساکنان دهکده، با دیدن تابوت که از کوچه‌ها می‌گذشت، احساس کردند دورانی به پایان رسیده است. این رافائل نبود که به خاک می‌سپردندش، همۀ خانوادۀ اسکورتا ماسکالزونه بود؛ دنیای کهنه را دفن می‌کردند. دنیایی که بیماری مالاریا و دو جنگ جهانی را به خود دیده بود؛ دنیای مهاجرت و تهی‌دستی. خاطرات قدیمی را در دل خاک جا می‌دادند. آدم‌ها وزنه‌ای به شمار نمی‌آیند و اثری هم از خود به‌جا نمی‌گذارند. رافائل داشت مونته‌پوچو را ترک می‌کرد. همه کلاه از سر برداشتند و سرها را پایین انداختند؛ خوب می‌دانستند دیر یا زود نوبت آن‌ها هم فرا می‌رسد؛ به‌زودی می‌میرند و درخت‌های زیتون در سوگ‌شان اشک نخواهند ریخت.
مهسا حامدیان
«نسل‌ها درپی هم می‌آیند دن سالواتوره. ولی درنهایت این چه مفهومی دارد؟ آیا آخرسر به چیزی می‌رسیم؟ خانوادۀ مرا در نظر بگیرید؛ اسکورتاها را. هریک به شیوۀ خودش با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کرد و هریک به شیوۀ خودش توانست مشکلات را پشت سر بگذارد و موفق شود؛ که به کجا برسند؟! به چه؟! یعنی من واقعاً کارم بهتر از دایی‌هایم بوده؟ نه! دراین‌صورت تلاش‌هاشان چه فایده‌ای داشته؟ هیچ فایده‌ای دن سالواتوره، هیچ فایده‌ای! وقتی این حرف را می‌زنم گریه‌ام می‌گیرد. دن سالواتوره می‌گفت: بله، نسل‌ها درپی هم می‌آیند و جایگزین هم می‌شوند؛ هرکسی باید سعی خودش را بکند و بعد هم جایش را به نسل بعدی بدهد.
Z.SH
خوشبخت آن‌که چنین روزی را به عمرش دیده است! همگی دورِ هم جمع شده بودیم؛ باهم غذا خوردیم؛ حرف زدیم؛ فریاد کشیدیم؛ خندیدیم و مانند مردان واقعی نوشیدیم؛ کنار هم. لحظه‌های ارزشمندی بودند، پپه. تو حق داری این را بگویی. حاضرم خیلی چیزهایم را بدهم تا مزۀ آن روز فراموش‌نشدنی را یک‌بار دیگر بچشم؛ صدای خنده‌هاتان، خنده‌های بلند شادمانه‌تان را بشنوم، و عطر برگ‌بوی کباب‌شده را در فضا ببویم.
MAA
این همان طرز ناپدیدشدنی است که آرزویش را دارم. زندگی خودم را از یاد خواهم برد. بدون ترس و بدون پا پس‌کشیدن به سوی مرگ خواهم رفت. دیگر هیچ‌چیز برایم نخواهد ماند که به‌خاطرش گریه کنم. چه دلپذیر خواهد بود. فراموشی مرا از شر درد و رنج‌هایم خلاص خواهد کرد.
پریسا

حجم

۲۰۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۰۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۱۲۱,۰۰۰
۳۶,۳۰۰
۷۰%
تومان