کتاب پنجره ای مشرف به میدان
معرفی کتاب پنجره ای مشرف به میدان
کتاب پنجرهای مشرف به میدان، داستانی معمایی و پر از رمز و راز از هوده وکیلی است. داستان با ماجرای کشته شدن زنی، آنهم جلوی چشمان دوستش آغاز میشود و با جلوتر رفتن، پرسشهایی مطرح میشود که پاسخ دادن به آنها سخت و سختتر میشود.
دربارهی کتاب پنجرهای مشرف به میدان
پنجرهای مشرف به میدان نام رمان هوده وکیلی است. داستانی که با آغازش شما را غافلگیر میکند و تا انتها همراه خود میکشاند. زنی بعد از سالها دوست صمیمیاش را دیده است. اما این اتفاق به جای اینکه داستانی خوش رقم بزند، به کشته شدنش جلوی چشمان دوستش منجر میشود. نفیسه خودش را در میدان هفتم میکشد. درست روبهروی خانهی او. راوی که نمیتواند این صحنه را از ذهنش بیرون کند و به سادگی از کنارش بگذرد، در هر فصل بخشی از روایت را کامل میکند. فصلها باید مانند قطعات پازلی کنار هم بنشینند اما این پرسش دست از سرتان برنمیدارد. چرا نفیسه باید خودش را در میدان وسط خیابان بکشد؟ اینجاست که زمزمههای دیگری مطرح میشود. آیا قتلی در کار بوده است؟ کتاب پنجرهای مشرف به میدان داستانی خواندنی است که در هر فصل شما را میخکوب خود میکند و البته در نهایت با آرامش به انتها میرسد.
کتاب پنجرهای مشرف به میدان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای ایرانی لذت میبرید، کتاب پنجرهای مشرف به میدان یک انتخاب خوب است. دوستداران و طرفداران داستانهای جنایی و معمایی نیز کتاب پنجرهای مشرف به میدان را خواندنی و جذاب مییابند.
بخشی از کتاب پنجرهای مشرف به میدان
جسدش در میدان هفتم، با دستهای باز و سری که روی شانه کج شده، تصویری است که هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. تصمیمات من بعد از آن ماجراها ربطی به مرگ نفیسه داشت؟ نمیدانم. نفیسه رفت میدان هفتم بمیرد، من هم رفتم ساختمان مروارید زندگی کنم.
بعد از آنهمه سال باید سروکلهاش پیدا میشد و پیشِ چشم من میمُرد. آن هم درست وقتی که میخواستم تنها باشم و یک گوشهٔ این شهر برای خودم زندگی کنم. تنها باشم و فکر کنم چه بلایی سرِ من و شوهرم آمد. نفیسه را باید بعد از پانزده سال توی راهپلهٔ آن ساختمان میدیدم. میپریدیم بغل هم و جیغ میکشیدیم. او اسم من را جیغ میکشید من اسم او را و صدای دورگهٔ مردی میپیچید توی راهپله. «خفه شید. صداتون رو بیارید پایین.»
دست میگذاشتم به دهان و با صدایی خفه میپرسیدم «این دیگه کی بود؟»
او هم بیخیالی طی میکرد، میگفت «نوید، دیوونهٔ طبقهٔ اول.»
طوری میگفت دیوانهٔ طبقهٔ اول که انگار دیوانههایی هم در طبقات دیگر زندگی میکنند. وقتی پرسید «اینجا چه میکنی؟» نمیدانستم چه باید بگویم. آنجا چه میکردم؟ پانزده سال زندگی تا آنجا را چهطور میتوانستم در یک جمله خلاصه کنم؟ فقط میشد گفت دیروز اسبابکشی کردم.
من هم همین را گفتم. اما نه او به شنیدن این جمله قناعت کرد، نه من به گفتنش. تا روزی که نفیسه بمیرد چیزهای زیادی گفتیم و شنیدیم. تا روزی که نفیسه بمیرد. مُردن نفیسه. این جمله دارد از معنا خالی میشود برای من. انگار اصلاً وجود نداشته این زن؛ هیچوقت به خانهٔ من نیامده و با دستهای بلندش این فنجانهای دمدستی را جابهجا نکرده است.
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه
نظرات کاربران
قصه جالبی داره