کتاب اسیر خشکی
معرفی کتاب اسیر خشکی
کتاب اسیر خشکی نوشتهٔ دوریس لسینگ و ترجمهٔ سهیل سمی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر انگلیسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب اسیر خشکی
کتاب اسیر خشکی برابر با یک رمان معاصر و انگلیسی و داستان زندگی «مارتا کوئست» از سالهای ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۹ میلادی است. محیط زندگی مارتا پر از فسادهای سازمانیافته و مشکلات اقتصادی و سیاسی است و خودش هم درگیر ناامیدی و افسردگی است؛ تااینکه وارد رابطهای عاشقانه میشود. همهچیز خوب و در آرامش پیش میرود. مارتا فکر میکند این بهترین رابطهای است که تابهحال تجربه کرده است. تمام زخمهای روحی گذشتهٔ مارتا گویی با این رابطه ترمیم میشود. در دورانی که این زن از لحاظ سیاسی و اجتماعی سرخورده شده بود، با خانواده به مشکل برخورده بود و هیچ میلی به ادامهٔ زندگی نداشت، این رابطه تمام چراغهای زندگی او را روشن میکند. دوریس لسینگ در این رمان نشان داده است که چگونه یک رابطهٔ سالم بر تمام ابعاد زندگی یک زن تأثیر میگذارد. مارتا تغییر میکند. این مارتا همان مارتایی نیست که در شغلش مشکلات بسیار داشت، اعتمادبهنفس کمی داشت و نمیتوانست پیشرفت کند. گفته شده است که دوریس لسینگ استاد بهتصویردرآوردن روحیات و احساسات زنان است.
خواندن کتاب اسیر خشکی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره دوریس لسینگ
دوریس لسینگ در سال ۱۹۱۹ به دنیا آمد و در سال ۲۰۱۳ میلادی درگذشت. او نویسندهٔ انگلیسی زادهٔ کرمانشاه ایران و برندهٔ نوبل ادبیات و یازدهمین زن برندهٔ نوبل ادبیات و مسنترین برندهٔ این جایزه (هنگام دریافت) بوده است. پدرش، «آلفرد تیلور» که در جنگ جهانی اول معلول شده بود، کارمند بانک شاهنشاهی ایران و مادرش، «امیلی ماد تیلور» پرستار بود. آنها در سال ۱۹۲۵ به مستعمرهٔ بریتانیایی رودزیای جنوبی که اکنون زیمبابوه نامیده میشود، مهاجرت کردند. پدرش یک زمین بوتهزار چهار کیلومتر مربعی خرید که در آنجا با دشواری به کاشت ذرت پرداختند، اما این زمین برایشان ثروتی به ارمغان نیاورد. در ۱۳سالگی مدرسه را ترک کرد و از آن پس تحصیل را بهصورت شخصی ادامه داد. در ۱۵سالگی خانه را ترک کرد و بهعنوان یک پرستار بچه مشغول به کار شد. در این زمان بود که به خواندن متون سیاسی و جامعهشناسی پرداخت؛ متونی که کارفرمایش در اختیارش میگذاشت. تقریباً در همین زمان بود که نوشتن را آغاز کرد. در ۱۸سالگی با نخستین همسرش به نام «فرانک ویزدم» ازدواج کرد و از او صاحب دو فرزند شد. پس از طلاق عضو باشگاه کتاب چپ، یک باشگاه کتاب سوسیالیستی شد و در اینجا بود که با همسر دومش، «گوتفرید لسینگ» آشنا شد. بسیار زود با یکدیگر ازدواج کردند و پیش از اینکه این ازدواج که کمتر از یک سال به طول انجامید به طلاق منجر شود، صاحب یک فرزند شدند. در سال ۱۹۴۹ نخستین رمانش به نام «علفها آواز میخوانند» را منتشر کرد و ۱۳ سال بعد «دفترچهٔ طلایی» را نوشت که عمدهٔ شهرتش را مدیون آن است. رمان «اسیر خشکی» یکی دیگر از آثار اوست.
بخشی از کتاب اسیر خشکی
«در مورد آن «تکه کاغذ کوچک» آنقدر شوخی کرده بودند که وقتی واقعا از راه رسید، انگار تکه کاغذ مورد نظر واقعا نتیجه و محصول همان شوخیها بود. آنجا بود، تکه کاغذی با قطع رحلی و سه تا که رویش در پنج خط و نیم جملات حروفچینیشده نوشته شده بود که آنتون هس و مارتا هر دو تبعه بریتانیا هستند.
دو نفری ایستاده بودند و هر یک گوشهای از کاغذ را گرفته بود و هر کدام منتظر بود تا آن دیگری حرف بزند: چه تصمیمهایی معوق مانده بود تا این تکه کاغذ به دستشان برسد. عاقبت آنتون لب باز کرد: «خوب، بالاخره اومد. و حالا تو هم باید تصمیماتی بگیری.» و بعد از گفتن این جمله، آنتون به حمام رفت.
این واقعیت که آنتون تصمیم گرفته بود تصمیمات را اعلام نکند، خود این نوعی اعلام تصمیم بود.
مارتا از شدت خشم لرزید: نه فقط به دلیل اینکه آنتون سرش را پایین انداخته و رفته، و عملاً دست از قضیه شسته بود، بلکه (بهرغم تعجب مارتا ــ چون فکر میکرد مدتهاست که آن رفتار بچگانه از سرش افتاده) چون از والدین انگلیسی به دنیا آمده و بعد غیرانگلیسی محسوب شده بود، و عاقبت باری دیگر به او اجازه داده بودند که انگلیسی باشد. هرچند خود این احساس آزاردهنده بود، چون «چه اهمیتی داشت که آدم تابع کدام کشور باشه»؟ و چه چیز مضحکتر از عصبانی شدن در مورد چیزی که آدم چهار پنج سال با آن زندگی کرده و در موردش شوخی کرده، درست مثل اینکه ناگهان دکمهای را فشار داده بودند؟
و خود مارتا چه هیولایی بود که از جمله آنتون که گفته بود: «حالا تو باید تصمیماتی بگیری،» عصبانی شده بود، چون این شیوه خاص آنتون در پنهان کردن رنج و آزردگی درونیاش بود؟ چون آنتون تا آن زمان هنوز هیچ یک از بستگانش را که در آلمان زنده باشند پیدا نکرده بود. هر وقت هم خبری به او میرسید، خبر مرگ و میر بود. ایل و تبار هس (بر حسب شوخیای که آنتون چند ماهی بود به اشکال مختلف و مدام مطرحش میکرد) در اردوگاهها کشته شده بودند، مثل بقیه آلمانیهای خوب و غیرنازی در بمباران، و حتی در جبهه روسیه کشته شده بودند و همینطور از گرسنگی مرده بودند. آنتون هس با سرنوشت کشورش چنان گره کوری خورده بود که تمام بلایایی که گریبانگیر آلمان شده بود، دامان او را هم که مدام از چنگ آن بلایا میگریخت و هزاران مایل آن سوتر از کشورش زندگی میکرد نیز گرفته بود. و حالا حزب کمونیست در آلمان شرقی به نامههای او جواب نمیداد، به درخواستهای او برای برگشت به کشورش. خیلی راحت جواب نمیدادند. هیچ. سکوت. آلمان قدیم که میتوانست جان او را بگیرد، حالا مُرده بود؛ و آلمان جدید هم به نامههای او جواب نمیداد.
یکی از مسافران اروپایی که برلینِ ویران و تقسیمشده را دیده بود میگفت: «چه توقعی دارین؟ تا جایی که به اونها مربوط میشه، تو جاسوسی، مردی از اهالی غرب.»
و آنتون با شنیدن آن حرف، بعد از مکثی کوتاه، سر تکان داد و با لحنی بسیار خشک و سرد گفت: «البته. حق کاملاً با اونهاست. خود من هم اگر بودم، همینطور برخورد میکردم.»»
حجم
۴۰۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۵۵ صفحه
حجم
۴۰۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۵۵ صفحه