کتاب نورگون
معرفی کتاب نورگون
کتاب نورگون نوشتهٔ بهاره حجتی است. نشر نی این مجموعه داستان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب نورگون
کتاب نورگون دربردارندهٔ نه داستان کوتاه ایرانی نوشتهٔ بهاره حجتی است. عنوان داستانهای این مجموعه عبارت است از «پنج تن»، «نورگَوَن»، «بیبرگی سُرخدارها»، «راه جهنم با نیتهای خیر سنگفرش شده»، «آبشار پریدا»، «چراغ خاموش»، «هذا مقام خلدآشیان»، «سفیدچاه» و «هفت قدم بعد از سندرم کلاین لِوین یا سندرم زیبای خفته».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب نورگون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نورگون
«میگوید: «برق بزند به این غربت بیصاحب. لابد خیلی سال است از اینجا رفتهای. من هم خیلی وقت بود نمیآمدم. نذر داشتم که آمدم.» بعد تشت را بلند میکند و میرود داخل کومه. وقتی برمیگردد دستهاش را شسته و شلیتهٔ چیندرچینش بوی گوشت و پی گوسفند میدهد. کاسهٔ سفالی توی دستش است و با هر قدمش قطرهای شیر از آن لبپر میزند بیرون. پیاله را میگیرد مقابلم و میگوید: «شیر نباتی است بفرما.»
قوچمان سفید بود و بوی شیر میداد. زمین بوی شیر میداد و هوا طعم شیر داشت و از ابرها شیر میبارید. پستانهای پرشیر قوچ را چنگ زده بودم و تندوتند مینوشیدم. حیوان ماغ میکشید و سر و تنش را میلیسید. صدایش اول تیز بود و بعد گرفته شد و بعد دوباره تیز شد. فرداروزش توی ارضت بود، موعود قوچجنگی. آقاجان داده بود سیر و پر آب و علوفه بخورد. شیرش چرب و لذیذ شده بود و ولش نمیکردم. آقاجان سر رسید. فریاد زد: «تو آدم نمیشوی، نه؟» با گالشهای سیاهش پرتم کرد کف طویله و با لنگ و لگد افتاد به جانم. میان کاه و یونجه غلتواغلت زدم و دندان لق آسیابم شکست. با بغض قورتش دادم. طعم خون و نمک میداد. دفعهٔ آخر قوچمان از گاز و نیشِ دندانم باد کرده و تاول زده بود. روغن قطران مالیده بودند تا چرک نکند و حیوان کمی روبهراه شده بود. آقاجان متصل و بیوقفه کتکم میزد، چپ، راست، بالا، پایین. دستبردار نبود. یک آن حس کردم چیزی مثل روح از میان پاهایم راه افتاد و از سرم پر کشید. بعد دردی شدید میان پاهایم پخش شد و رسید به کشالهٔ رانم و تا قوزک پایم پیش رفت. درد بیشتر و بیشتر شد و پیچید توی تمام تنم. همه جا سیاه شد. دیگر چیزی یادم نیست. بیهوش شدم.
شیری که خوردم تشنهترم میکند، پیالهٔ خالی را میدهم دستش و میگویم «ممنون» و دوباره فلاسک آب را سر میکشم. آخر این چه وصیتی بود آقاجان! حالا خوب است پیری پوک و سبکت کرده وگرنه از کتوکول میافتادم تا ببرمت سفیدچاه. دلم میخواهد زودتر لشم را بردارم و برویم.
میگویم: «خیلی زحمتتان دادم. هم خودم استراحت کردم هم آقاجانم. بابت همهچیز ممنون.» و دست میبرم توی جیبم و گوشی را میکشم بیرون. این وامانده هم خیلی وقت است آنتن نمیدهد. بیخود با خودم آوردمش توی کوه و کمر.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه