دانلود و خرید کتاب دستنوشته ها نمی سوزند جی.ای.ئی. کرتیس ترجمه بیژن اشتری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب دستنوشته ها نمی سوزند

کتاب دستنوشته ها نمی سوزند

انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:
۳.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دستنوشته ها نمی سوزند

کتاب دستنوشته ها نمی سوزند نوشتهٔ جی ای ئی کرتیس و ترجمهٔ بیژن اشتری است. نشر ثالث این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، روایت‌گر یک زندگی نامعمول است؛ که از خلال نامه‌ها و یادداشت‌های روزانهٔ نویسنده روسی، «میخائیل بولگاکف»، در دسترس قرار گرفته است. اما بولگاکف، نویسندهٔ رمان مشهور مرشد و مارگاریتا که بود؟ و چرا زندگی نامعمولی داشت؟

درباره کتاب دستنوشته ها نمی سوزند

کتاب دستنوشته ها نمی سوزند، مجموعهٔ نامه‌ها و یادداشت‌های فردی به نام «میخائیل بولگاکف» است.

میخائیل بولگاکف، نویسندهٔ روسی است که شهرتش از دهه‌های گذشته مدام رو به افزایش بوده است؛ به‌طوری‌که اکنون یکی از غول‌های ادبیات دورهٔ شوروی به‌شمار می‌رود.

داستانِ زندگی او، نامعمول است؛ زیرا آثار وی طی دوران حیاتش، به ندرت، در شوروی یا در غرب چاپ و منتشر شدند، نمایشنامه‌های او نیز فقط پس از طی دشواری‌های فراوان به روی صحنه رفتند. نظارت‌ها و فشارهای شدیدی که طی دورهٔ استالین به ادبیات شوروی تحمیل شد، به‌راستی بولگاکف را از پا در آورد اما او نمی‌خواست تسلیم شود.

انتشار مکاتبات بولگاکف، در کتاب حاضر، تدریجی و تکه‌تکه انجام شده است. این مکاتبات شامل نامه‌های نوشته‌شده به بولگاکف و نامه‌های نوشته‌شده به‌وسیلهٔ وی می‌شود. بخشی از این نامه‌ها، طی سالیان گذشته، هر از گاه، به‌صورت بسیار متفرق و تکه‌تکه اینجا و آنجا در مجلات و کتاب‌های شوروی و غربی درج شده‌اند. 

بولگاکف نوشتن این یادداشت‌ها را از اوایل دههٔ ۱۹۲۰ و در پی آمدنش به مسکو برای ادامهٔ کار نویسندگی، آغاز کرد و برای مدتی به آن ادامه داد.

جی ای ئی کرتیس، در ابتدای کتاب حاضر، توضیحی ضروری را ارائه کرده است. او می‌گوید:

«ماجرای عجیبی در مورد این نوشته‌ها وجود دارد که ذکرش ضروری است. برای مدت بیش از شصت سال این تصورِ عام وجود داشت که گویا این یادداشت‌های روزانه بولگاکف نابود شده است. حتی خود بولگاکف هم تصور می‌کرد این یادداشت‌ها را سوزانده و نابود کرده است. قضیه از این قرار بود که آپارتمان مسکونی بولگاکف در سال ۱۹۲۶ توسط اوگپئو تفتیش و یادداشت‌های روزانه بولگاکف به همراه دست‌نوشته‌های رمان دلِ سگِ او توقیف و مصادره شدند. از آن‌جایی که بولگاکف در پرونده پاپوش‌دوزی شده فوق نقش حاشیه‌ای داشت و متهم اصلی پرونده یکی از آشنایانش بود، وی کمی بعد از مصادره نوشته‌هایش با ارسال نامه‌هایی به مقامات مسئول درخواست کرد که نوشته‌هایش به وی عودت داده شود. او عاقبت حدود سه سال بعد، یعنی در سال ۱۹۲۹، موفق شد دست‌نوشته‌های مصادره شده خود را بازپس بگیرد. بولگاکف بلافاصله یادداشت‌های روزانه‌اش را سوزاند و از این به بعد تصمیم گرفت دیگر هیچ یادداشت روزانه‌ای ننویسد. به همین دلیل، برای بیش از شصت سال -از ۱۹۲۶ تا اواخر دهه ۱۹۸۰ ــ همگان بر این باور بودند که یادداشت‌های روزانه بولگاکف نابود شده است، تا این‌که کا.گ.ب. تحت ترغیبِ گلاسنوست و فضای سیاسی نسبتآ بازِ اواخر دهه ۱۹۸۰ اذعان کرد که اوگپئو در همان سال ۱۹۲۶ کپی‌ای از روی حداقل بخش‌هایی از یادداشت‌های روزانه بولگاکف تهیه کرده بود که این کپی هم‌اینک در آرشیوهای کا.گ.ب موجود است. متن یادداشت‌ها، عملا به صورت کامل، در فاصله سال‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۰ چاپ و منتشر شد. سرنوشت رمانِ مرشد و مارگریتای بولگاکف، که خبر نوشتن آن برای مدت ده سال در دورانِ حیات نویسنده مکتوم نگه داشته شده و متن سانسور شده آن تنها بیست و شش سال پس از مرگ نویسنده به چاپ رسیده بود، در کنار قضیه ظهور دوباره یادداشت‌های روزانه نویسنده پس از شصت سال، قدرت پیش‌گویانه فوق‌العاده عجیبی به جمله‌ای از رمان مرشد و مارگریتا داده است؛ جمله‌ای که با لحنی اعتراضی حقانیتِ ادبیات و هنر را اعلام می‌کند: «دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند.» این جمله برگرفته از رمان جمله‌ای است که در سال‌های پایانی حکومت شوروی بارها و بارها نقل شد.»

خواندن کتاب دستنوشته ها نمی سوزند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران کتاب‌های خاطرات اشخاص و نیز علاقه‌مندان به آثار میخائیل بولگاکف پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب دستنوشته ها نمی سوزند

«یادداشت مرموزی که بولگاکف در آوریل ۱۹۲۵ دریافت کرد، دعوتی بود از باریس ورشیلف، یکی از کارگردانان تئاتر هنرهای مسکو، که از وی دعوت کرده بود به محل تئاتر بیاید تا در باره امکان اقتباس از روی رمان گارد سفید برای اجرای تئاتری با هم صحبت کنند.

البته، ورشیلف و همکارانش در تئاتر هنرهای مسکو حتی متن رمان بولگاکف را به‌طور کامل نخوانده بودند زیرا مجله روسیا فقط به تازگی (در دسامبر ۱۹۲۴) شروع به چاپ رمان کرده و بولگاکف همچنان مشغول حک و اصلاح بخش‌های پایانی و چاپ نشده رمانش بود اما ایده اقتباس تئاتری از روی رمان تناسب بسیار خوبی با برنامه‌های خود بولگاکف داشت، زیرا وی پیشاپیش در ژانویه ۱۹۲۵ شروع کرده بود به نگارش نمایشنامه‌ای از روی رمان گارد سفیدش. به احتمال زیاد، وی در حین نوشتن اثر اقتباسی فوق باید به یاد نمایشنامه برادران تورپین افتاده باشد که در باره خانواده خودش بود و آن را در سال ۱۹۲۱ در آتش سوزانده بود. بولگاکف برای سالیان طولانی رؤیای تبدیل شدن به یک نویسنده معروف را در سر پرورانده بود. و حالا دعوتنامه تئاتر هنرهای مسکو داشت این رؤیای وی را تحقق می‌بخشید. در بخش‌های آغازین رمان به‌شدت هجوآمیزِ یک رمان تئاتری۱۶۰، که بولگاکف آن را حدود ده سال پس از تخریب رابطه‌اش با تئاتر هنرهای مسکو و دو مدیرِ نامدار آن (کنستانتین استانیسلافسکی۱۶۱ و ولادیمیر نمیروویچ ـدانچنکو۱۶۲) نوشت، وی از نخستین مواجهه خود با تئاتر هنرها یاد کرده و همین‌طور از شیفتگی توأم با شگفتی خویش از این نخستین مواجهه: «... ما سر از یک سالن کوچک در آوردیم که می‌توانست حدود سیصد تماشاگر را در خود جا بدهد. دو لامپ در چلچراغ آویزان از سقف سوسو می‌زد، پرده جمع شده بود، و صحنه تئاتر در برابرم باز شد. صحنه پرهیبت، مرموز و تهی بود. کناره‌های صحنه تاریک تاریک بود اما در وسط صحنه، که با نور کم‌رنگی روشن شده بود، هیبت یک اسب طلایی به‌چشم می‌خورد که روی پاهای عقبی‌اش بلند شده بود.]...[زیر لب گفتم:, این دنیای من است...، بی‌آن‌که حواسم باشد که شروع کرده‌ام به بلندبلند حرف زدن.»»

erfan kaharkaboodi
۱۳۹۹/۰۴/۰۸

اصلاً خوب نبود من فقط بخاطر اینکه بیژن اشتری ترجمه کرده بود خریدم ولی اشتباه کردم موضوع کتاب چند تا نامه است که میخائیلبه اطرافیانش نی نویسه

۲۴ آوریل ۱۹۳۲. نامه بولگاکف از مسکو به دوستش پاول پوپوف در تیارلو (در نزدیکی لنینگراد)
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
.. و اما یادداشت‌هایم. به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که هرگاه یادداشت‌هایم را خواندی، آن‌ها را داخل آتش بیندازی. بخاری از مدت‌ها پیش ویراستارِ محبوبم شده است. بخاری را به این دلیل دوست دارم که، به هیچ کاغذی جواب منفی نمی‌دهد و به صورت برابر تمایل به بلعیدن قبض‌های خشک‌شویی، نامه‌های نیمه‌تمام و حتی با کمال شرمساری، آه با کمال شرمساری، شعر و غزل دارد. حتی زمانی هم که بچه بودم از شعر بدم می‌آمد (منظورم پوشکین نیست، پوشکین شاعر نیست!)، و اگر هم شعری نوشتم، این‌ها صرفآ مطالبی طنزآمیز بودند که باعث خشم خاله‌ام و غم مادرم می‌شد که فقط این رؤیا را در سر داشت که پسرهایش باید مهندس حمل و نقل شوند.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
نمی‌دانم که آیا مادر مرحومم خبر دارد که کوچک‌ترین پسرش نوازنده بالالایکا در فرانسه شده، پسر وسطی‌اش دانشمند باکتریولوژیست در همان فرانسه شده و بزرگ‌ترین پسرش تصمیم گرفته مطلقآ هیچ کسی نشود. تصور می‌کنم که مادرم همه این‌ها را می‌داند. و بعضی‌وقت‌ها، در کابوس‌هایم آباژور می‌بینم، و همین‌طور شستی‌های پیانو، موسیقی فاوست و مادرم را (و طی این چند روز گذشته سه‌بار مادرم را خواب دیده‌ام. چرا او پریشانم می‌کند؟)، سپس می‌خواهم به مادر بگویم: «با من به تئاتر هنرها بیا، می‌خواهم نمایشی را نشانت دهم. و این همه آن چیزی است که من برای عرضه به تو دارم. آشتی، مادر؟»
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
نمایشِ روزگار خانواده تورپین در هجدهم فوریه احیا شد. آدم‌ها در پیاده‌روی خیابان تِورسکایا تا ساختمانِ تئاتر هنرها ایستاده بودند و به صورت مکانیکی زیر لب زمزمه می‌کردند: «بلیت اضافه؟» این وضع در پیاده‌روی خیابان دمیتروفسکایا هم برقرار بود. من در شب اول اجرای مجدد روزگار خانواده تورپین در سالن نبودم بلکه در گوشه‌های صحنه بودم، و بازیگرها در چنان وضعی بودند که مرا تحت تأثیر قرار دادند. ]...[ سپس پیام‌آوری در قالب زنی جذاب در برابرم ظاهر شد. من تازگی‌ها مهارت ویژه‌ای کسب کرده و آن را به کمال رسانده‌ام؛ مهارتی که کنار آمدن با آن خیلی دشوار است. به عبارت دیگر، موقعی که کسی به طرفم می‌آید تا چیزی بگوید، من قبل از این‌که او حرفش را بزند می‌دانم که می‌خواهد چه بگوید.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
از قرار معلوم اعصابم به منتهی درجه خودش تکه و پاره شده، و زندگی با سگم به من یاد داده که همیشه باید مراقب باشم. به عبارت دیگر، من پیشاپیش می‌دانم که آدم‌ها می‌خواهند چه چیزی را به من بگویند، و بدی کار این‌جاست که من می‌دانم آن‌ها هیچ حرف تازه‌ای برای گفتن به من ندارند. حرف‌هایشان اصلا باعث غافلگیری‌ام نمی‌شود، حرف‌هایشان کاملا تکراری و آشناست. من فقط مجبور شدم نگاهی بیندازم به دهان این زن پیام‌آور و به آن لبخند مضطربانه‌اش؛ درحالی‌که پیشاپیش می‌دانستم که او آمده تا از من بخواهد روی صحنه نروم و به تماشاگران تعظیم نکنم... پیام‌آور گفت که ک.س. ] استانیسلافسکی[زنگ زده و پرسیده است که من کجا هستم و چه احساسی دارم
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
از پیام‌آور خواستم که از ک.س. تشکر کند و به او بگوید که من در گوشه‌های صحنه هستم، حال خوبی دارم، و اگر هم مردم مرا به روی صحنه فرا بخوانند به روی صحنه نخواهم رفت. آه، باید بودی و می‌دیدی که چطور گل از گل پیام‌آور شکفت! او به من گفت که ک.س. معتقد است که این تصمیم عاقلانه‌ای است. هیچ عقل خاصی در خصوص این تصمیم به کار برده نشده بود. تصمیمِ بسیار بسیار ساده‌ای بود. من هیچ تعظیم یا دعوت به روی صحنه‌ای را نمی‌خواهم، در واقع هیچ‌چیزی نیست که من خواهانش باشم؛ تنها چیزی که می‌خواهم این است که لطف حضرت مسیح شامل حالم شود تا بتوانم حمام داغی بگیرم و مجبور نباشم هر روز به این فکر کنم که آن زمان که موعد قرارداد اجاره آپارتمانم به سر رسد چه بلایی سر خودم و سگم خواهد آمد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
کنور، که در تئاتر کارگران جوان کار می‌کند، در تئاتر هنرها اتفاقی به میخائیل آفاناسییویچ برخورد کرد، وی را به کناری کشید و در نهایت ظرافت و ادب به وی پیشنهاد کرد که نمایشنامه‌ای بنویسد در باره یک سوژه معرکه: «بازپروری اراذل و اوباشی که در اردوگاه‌های کار اجباری اوگپئو به سر می‌برند.» کنور پرسید که آیا میخائیل آفاناسییویچ دوست دارد که با وی بر سر چنین سوژه‌ای کار کند؟ میخائیل با ادب و ظرافتی که دست کمی از ادب و ظرافت کنور نداشت پاسخ منفی داد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
۵ دسامبر ۱۹۳۹. نامه پاول پوپوف به دوستش بولگاکف در بارویخا ماکای ] میخائیل[عزیز؛ خیلی تحت تأثیر نامه‌ات قرار گرفتم. من دائمآ به تو فکر می‌کنم. نه فقط حالا، بلکه قبلا و همیشه؛ پشت میز تحریر، در تختخواب، و در خیابان. چه تو را ببینم چه نبینم. تو درهرحال زندگی را برایم زیبا کرده‌ای. از این بیمناکم که نکند تردید داشته باشی که تو برایم چه معنا و مفهومی داری. زمانی از یک روس پرسیدند که آیا از تبار قبایل وحشی نیست؟ او پاسخ داد: «اگر تاریخ نژاد من آدم‌هایی از نوع پوشکین و گوگول داشته، پس در این صورت من خودم را یک وحشی تلقی نمی‌کنم.»
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
در زمان‌های قدیم کسی از یک اسقف الیوشی، که به تازگی از جنگل‌های شمال به مسکو آمده بود، پرسید چرا او مسکو را دوست دارد؟ و او پاسخ داد: «برای این‌که در آن‌جایی که من بودم آدم وجود ندارد.» که منظورش این بود: در آن‌جا انسان‌های واقعی وجود ندارد. و به همین ترتیب، فردی که همعصر توست احساس نمی‌کند که دور و برش از انسان‌های واقعی تهی است: فرد با خواندن سطوری که تو نوشته‌ای پی می‌برد که هنوز یک فرهنگ ادبی متعالی‌ای وجود دارد؛ فرد از طریق فانتزی‌هایی که تو خلق کرده‌ای به مکان‌هایی می‌رود که تو وصفشان کرده‌ای؛ فرد با خواندن آثارت می‌فهمد که تخیل خلاقه در این مملکت هنوز ته نکشیده، که چراغ روشن شده توسط رمانتیک‌هایی مثل هوفمان و دیگران همچنان می‌فروزد و می‌درخشد و در کل، هنر واژه‌ها از نوع بشر رخت برنبسته است...
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
از نظر من تو بر پایه ستونی ایستاده‌ای که هیچ‌کدام از هنرمندان دیگر، حتی اگر آن‌ها خودشان را نه فقط در کانون توجه مخاطبان که در کانون توجه کائنات هم تصور کنند، بدان نائل نشده‌اند. من حتی احساس وحشت می‌کردم از این‌که با تو خودمانی شوم، از این‌که به خودم اجازه دهم که با تو شوخی بکنم، از این‌که برای مخاطب قراردادنت از کلمه خودمانی تو استفاده کنم؛ به خودم می‌گفتم که نکند از این رهگذر وهنی در حسّ احترام فراوانی که برایت قائلم ایجاد شود. هر کلمه‌ات، حتی کلمه‌های عادی و معمولی‌ای که بیان می‌کنی، راجع به هر موضوعی که باشد، یک کار هنری است. هر چیزی دیگری که به ادبیات مربوط نباشد نزد تو پوشالی و توخالی است. پس چگونه می‌توانم به تو فکر کنم و با تو احساس همدلی نکنم؟
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳

حجم

۴۲۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۷۸ صفحه

حجم

۴۲۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۷۸ صفحه

قیمت:
۲۳۹,۰۰۰
تومان