
بریدههایی از کتاب دستنوشته ها نمی سوزند
۳٫۰
(۲)
۲۴ آوریل ۱۹۳۲. نامه بولگاکف از مسکو به دوستش پاول پوپوف در تیارلو (در نزدیکی لنینگراد)
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
.. و اما یادداشتهایم. به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که هرگاه یادداشتهایم را خواندی، آنها را داخل آتش بیندازی. بخاری از مدتها پیش ویراستارِ محبوبم شده است. بخاری را به این دلیل دوست دارم که، به هیچ کاغذی جواب منفی نمیدهد و به صورت برابر تمایل به بلعیدن قبضهای خشکشویی، نامههای نیمهتمام و حتی با کمال شرمساری، آه با کمال شرمساری، شعر و غزل دارد. حتی زمانی هم که بچه بودم از شعر بدم میآمد (منظورم پوشکین نیست، پوشکین شاعر نیست!)، و اگر هم شعری نوشتم، اینها صرفآ مطالبی طنزآمیز بودند که باعث خشم خالهام و غم مادرم میشد که فقط این رؤیا را در سر داشت که پسرهایش باید مهندس حمل و نقل شوند.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
نمیدانم که آیا مادر مرحومم خبر دارد که کوچکترین پسرش نوازنده بالالایکا در فرانسه شده، پسر وسطیاش دانشمند باکتریولوژیست در همان فرانسه شده و بزرگترین پسرش تصمیم گرفته مطلقآ هیچ کسی نشود. تصور میکنم که مادرم همه اینها را میداند. و بعضیوقتها، در کابوسهایم آباژور میبینم، و همینطور شستیهای پیانو، موسیقی فاوست و مادرم را (و طی این چند روز گذشته سهبار مادرم را خواب دیدهام. چرا او پریشانم میکند؟)، سپس میخواهم به مادر بگویم: «با من به تئاتر هنرها بیا، میخواهم نمایشی را نشانت دهم. و این همه آن چیزی است که من برای عرضه به تو دارم. آشتی، مادر؟»
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
نمایشِ روزگار خانواده تورپین در هجدهم فوریه احیا شد. آدمها در پیادهروی خیابان تِورسکایا تا ساختمانِ تئاتر هنرها ایستاده بودند و به صورت مکانیکی زیر لب زمزمه میکردند: «بلیت اضافه؟» این وضع در پیادهروی خیابان دمیتروفسکایا هم برقرار بود. من در شب اول اجرای مجدد روزگار خانواده تورپین در سالن نبودم بلکه در گوشههای صحنه بودم، و بازیگرها در چنان وضعی بودند که مرا تحت تأثیر قرار دادند. ]...[ سپس پیامآوری در قالب زنی جذاب در برابرم ظاهر شد. من تازگیها مهارت ویژهای کسب کرده و آن را به کمال رساندهام؛ مهارتی که کنار آمدن با آن خیلی دشوار است. به عبارت دیگر، موقعی که کسی به طرفم میآید تا چیزی بگوید، من قبل از اینکه او حرفش را بزند میدانم که میخواهد چه بگوید.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
از قرار معلوم اعصابم به منتهی درجه خودش تکه و پاره شده، و زندگی با سگم به من یاد داده که همیشه باید مراقب باشم. به عبارت دیگر، من پیشاپیش میدانم که آدمها میخواهند چه چیزی را به من بگویند، و بدی کار اینجاست که من میدانم آنها هیچ حرف تازهای برای گفتن به من ندارند. حرفهایشان اصلا باعث غافلگیریام نمیشود، حرفهایشان کاملا تکراری و آشناست. من فقط مجبور شدم نگاهی بیندازم به دهان این زن پیامآور و به آن لبخند مضطربانهاش؛ درحالیکه پیشاپیش میدانستم که او آمده تا از من بخواهد روی صحنه نروم و به تماشاگران تعظیم نکنم... پیامآور گفت که ک.س. ] استانیسلافسکی[زنگ زده و پرسیده است که من کجا هستم و چه احساسی دارم
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
از پیامآور خواستم که از ک.س. تشکر کند و به او بگوید که من در گوشههای صحنه هستم، حال خوبی دارم، و اگر هم مردم مرا به روی صحنه فرا بخوانند به روی صحنه نخواهم رفت. آه، باید بودی و میدیدی که چطور گل از گل پیامآور شکفت! او به من گفت که ک.س. معتقد است که این تصمیم عاقلانهای است.
هیچ عقل خاصی در خصوص این تصمیم به کار برده نشده بود. تصمیمِ بسیار بسیار سادهای بود. من هیچ تعظیم یا دعوت به روی صحنهای را نمیخواهم، در واقع هیچچیزی نیست که من خواهانش باشم؛ تنها چیزی که میخواهم این است که لطف حضرت مسیح شامل حالم شود تا بتوانم حمام داغی بگیرم و مجبور نباشم هر روز به این فکر کنم که آن زمان که موعد قرارداد اجاره آپارتمانم به سر رسد چه بلایی سر خودم و سگم خواهد آمد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
کنور، که در تئاتر کارگران جوان کار میکند، در تئاتر هنرها اتفاقی به میخائیل آفاناسییویچ برخورد کرد، وی را به کناری کشید و در نهایت ظرافت و ادب به وی پیشنهاد کرد که نمایشنامهای بنویسد در باره یک سوژه معرکه: «بازپروری اراذل و اوباشی که در اردوگاههای کار اجباری اوگپئو به سر میبرند.» کنور پرسید که آیا میخائیل آفاناسییویچ دوست دارد که با وی بر سر چنین سوژهای کار کند؟ میخائیل با ادب و ظرافتی که دست کمی از ادب و ظرافت کنور نداشت پاسخ منفی داد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
۵ دسامبر ۱۹۳۹. نامه پاول پوپوف به دوستش بولگاکف در بارویخا
ماکای ] میخائیل[عزیز؛
خیلی تحت تأثیر نامهات قرار گرفتم. من دائمآ به تو فکر میکنم. نه فقط حالا، بلکه قبلا و همیشه؛ پشت میز تحریر، در تختخواب، و در خیابان. چه تو را ببینم چه نبینم. تو درهرحال زندگی را برایم زیبا کردهای. از این بیمناکم که نکند تردید داشته باشی که تو برایم چه معنا و مفهومی داری. زمانی از یک روس پرسیدند که آیا از تبار قبایل وحشی نیست؟ او پاسخ داد: «اگر تاریخ نژاد من آدمهایی از نوع پوشکین و گوگول داشته، پس در این صورت من خودم را یک وحشی تلقی نمیکنم.»
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
در زمانهای قدیم کسی از یک اسقف الیوشی، که به تازگی از جنگلهای شمال به مسکو آمده بود، پرسید چرا او مسکو را دوست دارد؟ و او پاسخ داد: «برای اینکه در آنجایی که من بودم آدم وجود ندارد.» که منظورش این بود: در آنجا انسانهای واقعی وجود ندارد.
و به همین ترتیب، فردی که همعصر توست احساس نمیکند که دور و برش از انسانهای واقعی تهی است: فرد با خواندن سطوری که تو نوشتهای پی میبرد که هنوز یک فرهنگ ادبی متعالیای وجود دارد؛ فرد از طریق فانتزیهایی که تو خلق کردهای به مکانهایی میرود که تو وصفشان کردهای؛ فرد با خواندن آثارت میفهمد که تخیل خلاقه در این مملکت هنوز ته نکشیده، که چراغ روشن شده توسط رمانتیکهایی مثل هوفمان و دیگران همچنان میفروزد و میدرخشد و در کل، هنر واژهها از نوع بشر رخت برنبسته است...
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
از نظر من تو بر پایه ستونی ایستادهای که هیچکدام از هنرمندان دیگر، حتی اگر آنها خودشان را نه فقط در کانون توجه مخاطبان که در کانون توجه کائنات هم تصور کنند، بدان نائل نشدهاند.
من حتی احساس وحشت میکردم از اینکه با تو خودمانی شوم، از اینکه به خودم اجازه دهم که با تو شوخی بکنم، از اینکه برای مخاطب قراردادنت از کلمه خودمانی تو استفاده کنم؛ به خودم میگفتم که نکند از این رهگذر وهنی در حسّ احترام فراوانی که برایت قائلم ایجاد شود. هر کلمهات، حتی کلمههای عادی و معمولیای که بیان میکنی، راجع به هر موضوعی که باشد، یک کار هنری است. هر چیزی دیگری که به ادبیات مربوط نباشد نزد تو پوشالی و توخالی است. پس چگونه میتوانم به تو فکر کنم و با تو احساس همدلی نکنم؟
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
در زمان دانشجوییام استاد مورخی داشتم که در کتاب خاطراتش نوشت وی قصد سفر دور و درازی را داشت و به همین جهت نزد استاد خودش، گلوبینسکی، رفت تا از وی خداحافظی کند. او به گلوبینسکی گفت: «من دست مردی را که تاریخ کلیساهای روسیه را نوشته است میبوسم.» و من هم به همین شیوه همیشه خواستهام، چنانکه حالا نیز میخواهم، دست مردی را ببوسم که مولیر را نوشت.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
حجم
۴۲۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۷۸ صفحه
حجم
۴۲۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۷۸ صفحه
قیمت:
۲۳۹,۰۰۰
تومان