کتاب ناخوش احوال
معرفی کتاب ناخوش احوال
کتاب ناخوش احوال نوشتهٔ آلبرتو باررا تیسکا و ترجمهٔ شقایق قندهاری است. نشر قطره این رمان معاصر ونزوئلایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ناخوش احوال
کتاب ناخوش احوال حاوی یک رمان معاصر و ونزوئلایی است که برندهٔ جایزهٔ «هرالد» بوده است. این رمان اولینبار در سال ۲۰۰۶ میلادی منتشر شد. داستان از این قرار است که «دکتر میراندا» با رویدادی تراژیک مواجه شده؛ او فهمیده که پدرش به سرطانی کشنده مبتلا است و تنها چند هفته زنده خواهد بود؛ میراندا همچنین بر سر یک دوراهی قرار دارد؛ اینکه چگونه باید به پدرش بگوید که زمان زیادی برای زندگیکردن برایش باقی نمانده است. از طرف دیگر «ارنستو دوران»، یکی از بیماران دکتر میراندا، از وقتی که از همسرش جدا شده علائمی از بیماری را از خود نشان میدهد که خودش باور دارد در حال کشتن او است، اما این اتفاق بر منشیِ دکتر میراندا نیز تأثیرگذار است؛ چراکه او احساسی عمیق از همدلی و غمخواری را نسبت به ارنستو احساس میکند. با این وضعیت همراه شوید تا سرانجام را بدانید. گفته شده است که درونمایههای قوی و نگارش پرقدرت این اثر، نه رهایتان میکند و نه از آن مأیوس میشوید. این رمان کوتاه دربارهٔ این است که آیا همگی ما یکه و تنها هستیم یا نه؛ چه در زندگی، چه در رنج و عذاب خود و چه در این جهان؛ همچنین کتابی است که موجب میشود سرانجام از تنهاییمان کاسته شود.
خواندن کتاب ناخوش احوال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ونزوئلا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ناخوش احوال
«او با یک مهندس و چندتا از کارگرهایی صحبت کرد که با وضعیتی سرسری مشغول انجام ریزهکاریهای نهایی سقف یکی از خانهها بودند. سؤالهای چرندی پرسید و دستهایش را همینطور تکان داد، تا به این شکل پدرش، از همان فاصله، تصور کند که دارد دربارهٔ کسب و کار صحبت میکند، و در خصوص جزئیات مربوط به معماری خانهها پرسوجو میکند و سرانجام دارد به دلیل اصلی سفرشان رسیدگی میکند. آندرس هر طوری بود، موفق شد این برنامه را پانزده دقیقه کش بدهد. کمکم مهندس به این فکر افتاد که آندرس دیوانه است؛ یا دیوانه است یا احمقی که قصد دارد وقتش را تلف کند. آن وقت، از همه مضحکتر، هنگامیکه آندرس خواست برگردد، مهندس را در آغوش گرفت. آنجا بود که مهندس فکر کرد او نه تنها احمق است، بلکه خل وضع هم هست. آندرس به ماشین برگشت تا یک مشت دروغ جدید تحویل پدرش بدهد. پدرش از خانهها خوشش نیامده بود و گفت: «به نظر من که معاملهٔ خوبی نیست.»
آندرس این صحنه را به یاد میآورد و یک لحظه حیرت میکند، ولی یک جورهایی متأثر هم میشود. همگی جزئی از همان احساس غالب و مسلط است. شاید به وضوح از اینکه خودش را تا این حد ضعیف میبیند، برآشفته میشود، او برای رسیدگی به وضعیت موجود بیاندازه ضعیف و ناتوان است. اغلب و در مورد خیلیها چنین کاری کرده است، حتی بیرحمانه و بدون ذرهای حس دلسوزی، درحالیکه فکر کرده کار درستی انجام میدهد؛ از نظر اخلاقی صراحت بخشی از ابزار پزشکی است. به هر صورت، حالا به خودش میآید و میفهمد که در ورطهٔ تمام عیار طفره رفتن بیحد و مرز گرفتار شده است. پدرش با دو قهوه به سمتش میآید، یکی با شیر است و دیگری قهوهٔ سیاه.
پدرش میپرسد: «تو خوبی؟»
چراغهای لاگوئایرا نزدیکتر میشود. آندرس نگاهش میکند و میداند که الان دیگر هیچ چارهای ندارد.
پدرش که از چهرهٔ دلواپس پسرش میفهمد چیزی شده، میپرسد: «چه شده است؟»
آندرس دستهایش را روی هم میگذارد و سینهاش را صاف میکند. در درونش واژهها حسی شبیه سوزش سر دل به همراه دارند. حس میکند حروف صدادار در برابر مریاش خراش برمیدارد، و حروف بیصدا با شتاب به سوی سقف دهانش بالا میآید. چارهای نیست. حالا دیگر هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد تا جلویش را بگیرد. بعضی وقتها همینطوری میشود. همیشه آخرش وقتی حرف میزنی که قصدش را نداشتی، زمانی که توقع نداشتی، هنگامیکه دیگر «لحظههای بهتری» در کار نیست. گاهی وقتها حرفها خودشان را به خوبی نشان میدهند و به قدر کافی گویا هستند.
یکمرتبه از دهان آندرس میپرد: «بابا، شما سرطان دارید.» هرچند که این را با صدای آهستهای میگوید.
بعضی چیزها را فقط میشود آهسته گفت.»
حجم
۱۷۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۷۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
جملات بسیار غنی و زیبایی داشت
کتاب موضوع غیر تکراری و جالبی داشت بخونید و لذت ببرید