کتاب متولد کبیسه
معرفی کتاب متولد کبیسه
کتاب متولد کبیسه نوشتهٔ ف. صفایی فرد (دنیا) است. انتشارات کتاب آترینا این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب متولد کبیسه
کتاب متولد کبیسه (بنبست کیصفدر) حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که با جملهٔ «خانواده یعنی آدمهایی که ازشون متنفری اما مجبوری دوستشون داشته باشی.» آغاز شده است. راوی میگوید که این جمله را در تقویم قدیمی بابا خوانده و در کوچههای کمتردد ذهنش بایگانی کرده بود. او روی جمله یک خط کشیده بود، اما باعث نشده بود ناخوانا شود؛ مثل ردی از عذاب وجدان نویسندهاش بود که اینطور خودش را به رخ میکشید. نویسندهٔ جمله پدر راوی بوده است.
خواندن کتاب متولد کبیسه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب متولد کبیسه
«رهام حقوقم را حساب کرده و کیصفدر هم از توی متکایی که همیشه بهش تکیه میداد، پول نقد درآورده و پرداخت کرده بود. بعد هم یک کاغذ جلوام گذاشته و گفته بود بنویسم که هیچ ادعایی دربارهٔ آن بیت ندارم و قبول دارم که منسوب به صفدر است و حسودان حرف درآوردهاند که الحاقی است. البته که جز خودمان سه تا هنوز کسی آن بیت را نشنیده بود.
توی ایوان نشسته بودم و قرهقروت میخوردم. از آن محلیهای حسابی ترش که از یک آشپزخانهٔ محلی سفارش داده بودم و با خودم از خانه به تبعیدگاه آورده بودم.
نگاهم به حیاط خانهٔ کیصفدر بود. به کوزهها و به هرمز که سر جایش توی ایوان لم داده و تخمه میشکست. نمیتوانستم با حضورش فکرهایم را مدیریت کنم. چرخیدم و پشت به حیاط آنها رو به وسایل کیخسرو نشستم و به لبهٔ ایوان تکیه دادم.
این طرف هم نمای خوبی برای فکرکردن نداشت. فکرهایم به پرواز درنیامده میخوردند به اسباب و اثاثیهٔ خسرو و حبابشان میترکید.
قاشق کوچکم را پر از قرهقروت کردم و در دهانم گذاشتم. همینطور که بزاقم ترشح میشد، چشمهایم را بستم و ترشیاش را مزهمزه کردم.
وقتی با پول برگشته بودم، عموبزرگ به آقاپرویز خبر داده بود که شیرین رفته و حقش را از صفدر گرفته است. برخلاف همیشه توی اتاق نرفته و جلوی من و زیبا بلندبلند شروع به صحبت کرده بود. عموبزرگ میخواست گوشی را به من بدهد، اما گفته بودم طبق قراری که با خودم گذاشتهام تا فردا با آقاپرویز قهر هستم و به تبعیدگاهم آمده بودم.
حس خوبی داشتم که آقاپرویز فهمیده بود قهر کردهام و فردا قرار بود با هم آشتی کنیم.
ظرف قرهقروت که از دستم کشیده شد، چشمهایم تا ته باز شدند و تنم بالا پرید. رهام بیخیال جلوام نشسته و صورتش از ترشی قرهقروتی جمع شده بود که نمیدانم کی فرصت کرده بود در دهانش بگذارد. تنش به لرزه افتاده بود. مثل آقاپرویز استعداد خوردن ترشیجات را نداشت. چند ثانیهای طول کشید تا تشنجش تمام شد و به حالت عادی برگشت.
ـ چطوری با این میری توی خلسه؟ اسید خالصه!
و باز تنش توی حالتی خندهدار لرزید. چشمم را بستم و به فکرکردنم ادامه دادم.
ـ دخترعموی ما رو باش!
اخم و بازشدن چشمم هردو به خاطر "دخترعمو" گفتنش بود. لبخندش حالتی تخس و شیطنتبار داشت. چشمکی هم چاشنی لبخندش کرد و گفت:
ـ کهیر زدم این مدت از رازداری. دیگه راحت شدم.
ـ متاسفانه شما آدم قابلاعتمادی نیستید. نمیتونم باهاتون صحبت کنم.
چشمهایش گرد شدند و ابروهایش بالا رفتند. قاشقم را پر از قرهقروت کردم و توی دهانم گذاشتم و باز چشمهایم را بستم.
ـ باز کن ببینم... قابل اعتمادتر از من توی این کوچه سراغ داری؟
اول عموبزرگ و زیبا به ذهنم سرک کشیدند. هیچکدام قابلاعتماد نبودند چون طبق قانون آقاپرویز، آنها هم راز من را میدانستند. بقیهٔ اهالی که کلاً غریبه بودند و اعتماد به غریبهها خودش شاخههای مختلفی داشت. میماند هرمز و گودرز و جهان که به خاطر نسبت خونی پیچیدهمان جای بحث داشتند که خب... ترجیح میدادم از این گروه همخون، همان رهام را در رتبهٔ اول قابل اعتمادترینها بگذارم و بیشتر از این غرق در این جریان نشوم. پس چشمهایم را باز کردم و شانهام را بالا دادم و گفتم:
ـ توی این کوچه نه.
سرش را به تایید تکان داد.
ـ پس حله دیگه.
سرم را به نفی تکان دادم.
ـ به هر حال من دوست ندارم حرف بزنم.»
حجم
۲۲۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۲۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
نظرات کاربران
نثرشیرین و تعلیق زیاد.طنزگونه و دلنشین.
من از طرفداران رمانهای خانم صفایی فرد (دنیا خانم)هستم وخیلی از داستانهاشون رو خوندم وچون بار غم داستانهای ایشون یه کم زیاده تصمیم داشتم ابنبار فقط طنز بخونم. البته کافه کوچه رو قبلا خونده ولذت برده بودم .متولد کبیسه از لحاظ
سلام من تمام آثار خانم صفایی فرد رو مطالعه کرده ام کلا قلمایشون رو دوست دارم و توصیه می کنم این کارشون تا حدودی جنبه طنز نیز دارد . جالب است
کتاب دلنشینی بود اما به پای کافهکوچه نمیرسید.
داستان قشنگ بود ولی میشد عالی باشه رابطه شیرین و لیلی میتونست بیشتر باشه و به جای مارگارت که هیچ نقش خاصی هم نداشت؟ لیلی دوست شیرین بشه و کلی ماجرای جالب احضار روح باهم تجربه کنن درکل یه جوری بود انگار
یکی از رمان هایی بود که میشه گفت واقعا طنز هست و میشه باهاش قهقهه زد.. و در عین این فضای شاد در داستان، نکاتی جالب و زیبا ذکر شده بود مثل اینکه آیا راستگویی زیاد واقعا خوبه یا بد؟ ما رو
دوستش نداشتم
مثل تمام کتابهای آبکی ، اوایل داستان جالب بود و از اواسط دیگه حوصله ادامه دادنش را نداری