کتاب سنت شکن
معرفی کتاب سنت شکن
کتاب سنت شکن نوشتهٔ الناز محمدی است و انتشارات سخن آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سنت شکن
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب سنت شکن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سنت شکن
«نگاه غریبم میان همهمهی آدمها و سروصدای ماشینها چرخ میزد. در این حوالی هیچ آشنایی برای استقبال از غریبگیام نیامده بود. نمیدانم چرا امید داشتم کسی باشد. تنهایی، بدترین درد بود برایم. برای منی که همیشه بیکس نبودم، بیکس شدن، سختترین شکنجه بود اما چارهای نبود جز تحملش. هنوز بعد از سالها، خو نکرده بودم به این جبر و زخم.
تای مقنعهی بلندم را از روی شانهام باز کردم و "بسمالله"ای گفتم. ساک کوچک اما سنگینم، تنها داراییام بود. کاغذی کاهی را از زیپ کوچکش بیرون کشیدم. تنها نشانیام از یک میزبان در این شهر غریب بود. سراغ کیوسک تلفن را از یک راننده گرفتم و گفت بروم سمت دیگر خیابان. کیوسک قدیمی و تلفن نقرهای را چند نفری احاطه کرده بودند. کمی عقبتر ایستادم. با تمام خستگیام، به بیحوصلگی آدمهای توی صف نبودم. نمیدانم چقدر گذشت که نوبت به من رسید. سکهای را که آماده کرده بودم توی تلفن مستطیل دراز و نقرهای پوسته انداخته ول کردم. دوباره هیجان، مثل همان موقعی که از تهران راه افتادم، قلبم را به تپش انداخت. اگر مشکلی پیش میآمد، نمیدانستم باید چه کنم! اگر این آدرس را به هر دلیلی پیدا نمیکردم، سقفی نبود که حتی یک شب زیر طاقش صبح کنم، جز آسمان خدا. صدای بوق تلفن هم گرفته بود و خش داشت. خیره بودم به آسمان آبی شهر و خدا را در دلم به یاری خواستم که بعد از سه بوق، صدای محکم زنی را توی گوشم شنیدم... "مرکز بهشت فاطمه... بفرمایید!"
***
تابلوی رنگپریدهی موسسه را که دیدم، دلم گرمتر شد. برای بیخانمانی مثل من، هر نشانی درستی، آدرس آرامش بود. خانم بهجانی گفته بود برای روی پا ماندنم، خودم را محکم نگه دارم. گفته بود شرایط جوری نیست که بتوانم روی کسی حساب کنم. خصوصاً با آن رفتاری که از خودم نشان داده بودم. منظورش به چند خواستگاری بود که برایم آمد ولی حاضر نشدم از موسسه بروم. بدم نمیآمد زودتر ازدواج کنم تا از آن شرایط رها نشوم، اما اصلاً دوست نداشتم با خانوادهای وصلت کنم که قبل از فهمیدن سرگذشتم، بگویند، بچهی یتیمخانه، معلوم نیست از چه تخم و ترکهای است. من یتیم بودم اما...
ــ با کسی کار داری دخترجون؟
به خودم آمدم و مردی میانسال و کوتاه با موهایی کمپشت دیدم. لباس فرم آبی کمرنگ تن داشت و کنار ورودی موسسه ایستاده بود. قوانین این مکانها را خوب میشناختم. سلام دادم و گفتم با خانم احمدی کار دارم. مرد، کمی با چشمهای ریزش براندازم کرد.
ــ اسمت چیه؟
ــ سایه آذین.
ــ معرفینامه داری؟
ــ بله. از تهران.
گوشهی ابرویش بالا رفت و دستی به سبیل کمپشتش کشید.
ــ صبر کن هماهنگ کنم. نه به سنوسال بچههای اینجا میخوری، نه به مددکار!
کمی عقب رفتم و منتظر ایستادم. مرد بدون آنکه حتی یک لحظه نگاهش را از من بگیرد، شمارهای گرفت و آمدنم را اطلاع داد. خیلی طول نکشید که از اتاقک رنگ و رو رفتهاش بیرون آمد:
ــ بیا بریم.
ــ با شما؟
ــ پس تنها؟ مسیرو نشونت میدم.
دیگر چیزی نگفتم. از حیاط قدیمی گذشتیم و ساختمان را دور زدیم. تابلوی ورودی رنگپریدهی دیگری، بقیهی مسیر را نشانم داد. همزمان نگهبان گفت:
ــ اینم ساختمون... راهروی اول سمت راست، مدیریته. بری، خودت متوجه میشی.
تشکر کوتاهی کردم و ساکم را دنبالم کشیدم. بین راه، نگاهم به چند تاب و سُرسرهی کهنه افتاد. یک چرخوفلک زمینی هم میانشان بود که انگار تمام پیچ و مهرههایش در رفته بود. چند توپ پلاستیکی گوشهی محوطه به چشم میخورد. ظاهر بههمریخته و قدیمی باز هم مشکلی کهنه را در گوشم فریاد میکشید، کمبود بودجه!
اوضاع داخل ساختمان کمی بهتر بود. رفتم به همان راهرویی که نگهبان گفته بود. خیلی زود دفتر مدیریت را دیدم. نیمهباز بود. تقهای زدم به در و با "بفرمایید" زنی، کامل بازش کردم. دو زن محجبه در اتاق بودند. یکی مشغول شماتت پسربچهای هفتهشت ساله بود و دیگری با دیدنم، لبخند زد و برخاست. خوشآمد گفت و خودش را "احمدی" معرفی کرد. دلم از لبخند و نگاه گرمش آرام شد. نگاه زن دیگر سنگین بود و کمی اخم داشت، اما همچنان دلم گرم بود به خانم احمدی. با تعارف دست خانم احمدی روی یکی از صندلیها نشستم.»
حجم
۴۸۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۱۲ صفحه
حجم
۴۸۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۱۲ صفحه
نظرات کاربران
مرور داستان: «کاش قانونی بود به نام انسانیت، تا یادآورمان میشد که همهٔ ما انسانیم. انسانهایی که والاترین صفتمان انسانیت است و نباید اجازه دهیم با فراموش کردنش، خوی حیوانی درونمان، با طمعهای نفسانیاش، دنیای رنگارنگ کودکان را بسوزاند و خاکسترهایشان
در یک کلمه میتونم بگم بی نظیر بود.گره های داستان تا اخرین لحظه سوپرایز های عجیبی برات داشتن غیر قابل حدس خیلی با داستان خو گرفتم یه جاهایس صفحرو میبستم و فقط داستان رو تصور میکردم تا بتونم درک کنم
این کتاب بسیار داستان پردازی عالی داره و شما به خوبی میتونید با شخصیت ها همراه بشید. چاشنی معمایی که داره باعث میشه همش حدس و گمان های مختلف در مورد هر بخش بزنید که گاهی با نتایجش شما رو
کتاب خوبی بود . اون فصلهایی که داستان از زبان سایه بیان میشد رو بیشتر دوست داشتم اما گاهی از کش اومدن بیش از حد داستان کلافه میشدم . در کل قشنگ بود . عشق ارس و سایه واقعا زیبا
لذت بردم رمان عاشقانه معمایی زیبایی بود، که گره های داستان تا انتها، قابل تشخیص نبودند!
کتاب خیلی خوبی بود و داستان پردازی خوبی هم داشت. کتاب جذابیت داشت و مهم ترین نکته خوب اش علاوه بر داستان پردازی و جذابیت بالایش،چینش فصل ها و ارتباط آنها باهم و پوشش هر فصل با فصل های قبلی و
کتاب قصه قشنگی داشت. برای من جذاب بود. ممنون از نویسنده محترم
عالی بود ممنون ازنویسنده
بسیار زیبا و دلنشین بود
متن روان نیست و ابهام زیاد داره خیلی کدها داده میشه اما پرداخته نمیشه قصه خوبه در دو زمان روایت میشه(حال و گذشته) که من گذشته رو بیشتر دوست داشتم بعضی جاها مشخص نبود گوینده گفتگو چه کسی هست که ایراد هست داستان پردازی