کتاب زرپران؛ جلد اول
معرفی کتاب زرپران؛ جلد اول
کتاب زرپران؛ جلد اول داستانی از عاطفه منجزی، نویسنده پرکار ایرانی است که در دو جلد منتشر در نشر سخن به چاپ رسیده است.
درباره مجموعه کتاب زرپران
در رمان تیه طلا با تیام آشنا شدیم. دختری که حاصل یک ازدواج موقت بود تا به زندگی مهندس و همسرش رنگ و بو ببخشد و در اوج جوانی از دنیا رفت. مهندس خیلی دیر متوجه شد که دخترش، قل دیگری هم دارد که دور از او، بزرگ شده است...
رمان زرپران، روایتیست از زندگی نسل دوم شخصیتهای اصلی رمان تیهطلا که از همین نشر به چاپ رسیده است.
کتاب زرپران؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن کتاب تیه طلا لذت بردید و در دنیای آنها زندگی کردید، میتوانید این تجربه لذت بخش را با خواندن کتابهای مجموعه زرپران دوباره از سر بگذرانید.
درباره عاطفه منجزی
عاطفه منجزی در اردیبهشت سال ۱۳۴۵ در مسجد سلیمان، متولد شد. پدرش از تبار بختیاری و مادرش، اصفهانی بود. او در اصفهان درس خواند و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد. بعد از ازدواج به تهران آمد و ساکن شد.
در سال ۱۳۶۹ صاحب دو فرزند به نامهای علیرضا و نگین شد. علیرضا، در رشته کامپیوتر درس میخواند و نگین در رشته دارو سازی مشغول به تحصیل است. وقتی فرزندانش دوساله بودند تحصیلات دانشگاهی را در مقطع کارشناسی حسابداری شروع کرد و هم اکنون دانشجوی مقطع کارشناسی رشته روزنامه نگاری است.
از میان کتابهای عاطفه منجزی میتوان به شب چراغ، یواشکی، لبخند خورشید، تیه طلا، شاه ماهی، یکی بود یکی نبود (مجموعه دو جلدی) و پرنده بهشتی اشاره کرد.
بخشی از کتاب زرپران؛ جلد اول
فرهاد قدمی آنسوتر، موقرانه ایستاده بود، پالتوی بلند تن داشت و دستها را پشت کمر بر هم سوار کرده بود، درحالیکه هدایای تیام را پشت تنش نگه داشته بود. به ظاهر چشمش به اسکوربُرد اعلام اجراها بود، اما همزمان یک چشم و نیمی از شنواییاش در اختیار طلا بود و مکالماتش با دانشجوی کوشایش که تا این مکان تعقیبش کرده بود!
طلا عینک فریم مشکی ظریفش را روی صورت تنظیم کرد و با دقتی دو چندان نگاه موشکافانهای به برگهٔ دست دانشجوی جوانش انداخت و حین پس دادنش به او، جواب داد:
ــ خب، الان بدموقع منو گیر کشیدی، همسرم تازه از راه رسیده و عجله دارم برای دیدن اجرای دخترم! تکالیف دانشگاه رو بذاریم برای وقت مناسب خودش.
ــ استاد خواهش میکنم، خواهش میکنم، به راهنماییتون احتیاج دارم، از روی پیج مجازی دخترتون حدس زدم بشه الان شما رو توی پیست اسکیت روی یخ پیدا کرد، لطفاً قبول کنید یه نگاهی بندازید به مقالهم!
تمام هوش و حواس طلا، به فرهاد بود که تازه از راه رسیده بود، با بستهای از شکلاتهای موردعلاقه تیام در دست و دستهگل کوچکی شبیه به حلقه که دور مچ دست مینشست و احتمالاً آن هم برای تیام بود! اصرار دختر و پاپی شدنش، فرصت پر کشیدن طلا تا رسیدنش به فرهاد را میگرفت و قرارش را میدزدید! سعی کرد وقار و پرستیژ استادیاش را حفظ کند و ناچار برای خلاصی از دست دانشجوی سمجش، چشم دیگری روی عنوان مقاله چرخاند و با ریزبینی نگاه کوتاهی به سرفصلهایش انداخت! داشت دیر میشد و حواسش پرت بود، اساسی! ناچار برای در رفتن از دست دختر، جواب داد:
ــ باشه اینم جایزهٔ پیگیری و تلاشت برای ردگیری استادت و تست شانست! توی یه نگاه موضوعیت مقالهتو پسندیدم، برام زودتر ایمیلش کن، شاید فردا صبح قبل از بیدار شدن خونواده فرصت کنم بخونمش، اگه اوکی بود، دوشنبه رأس ساعت ۹ صبح، توی آفیسم دربارهش بیشتر صحبت میکنیم.
و این دیگر یعنی ختم کلام! عینک مطالعهاش را از صورتش برداشت و گذاشت توی جعبه و آن را هم انداختش توی کیف کوچک سرشانهای! با دور شدن دختر که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، طلا پر کشید سمت فرهاد. قدم تند کرده بود و همزمان دستی به شال دورگردنی و یقهٔ پالتو اسپرتش کشید تا از مرتب بودن خودش مطمئن شود. بیشتر از دو ماه بود که فقط از طریق تماسهای تلفنی و کالویدئوها با فرهاد در ارتباط بودند و حالا میخواست به چشم تنها مرد روی زمین که هنوز وسواس داشت در نظر او، خاص به نظر برسد، مرتب و جذاب باشد! تا به او رسید، همزمان که سرپنجه خودش را بالا میکشید، فرهاد پیشدستی کرد، بازوی دستخالی از هدیهاش دور کمر طلا حلقه شد و او را پیش کشید. برایشان مهم نبود بین آن همه جمعیت یکدیگر را ببوسند، فرهنگ عمومی غربی همین بود و غیر از این بود، جای تعجب داشت که زوج عاشقی بعد از دوری دو ماهه، سرد و رسمی یکدیگر را ملاقات کنند! طلا صورتش را جلو برد، گرم و مشتاق لب بر لب فرهاد گذاشت و تا کنار کشید، لبخندی به روی همسرش زد و گفت:
ــ فکر نمیکردم خودتو برسونی کَپتن! دو روز زودتر از موعد لنگر انداختی توی پورت؟!
فرهاد مثل یک جنتلمن واقعی، بازویش را پیشکش کرد و پنجهٔ طلا دور بازویش حلقه شد، همزمان چشمکی به روی همسرش زد:
ــ اجرای تیامو نمیشد از دست بدم؛ با تمام قدرت و همهٔ موتورهای روشن حرکت کردیم که الان در خدمتم! ببینم استاد، یه کمی سختگیرانه برخورد نمیکنی با دانشجوهات؟!... به نظرم تا دوشنبه که بخوای درباره مقالهٔ دخترک نظر نهاییتو بدی، ککمکهای دختره دچار ازدیاد مزمن میشه!
طلا تابی به گردنش داد و گفت:
ــ سختگیری یه جاهایی لازمه! فردا اینا پخش میشن توی جامعه و باید بتونن مشاوره و درمان عوارض روحی و روانی مردمو دست بگیرن. خودت کشتی و خدمهشو در خطر میندازی که من روان مردمو بندازم توی خطر؟!
حجم
۴۱۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۷۴ صفحه
حجم
۴۱۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۷۴ صفحه
نظرات کاربران
من این رمان رو آنلاین خوندم. به نظر من خیلی چرت بود. اتفاقات منطقی نبود. شخصیت پردازی خوب نبود. داستان بی خودی کش اومده بود. تعلیق نداشت. کسل کننده بود. بعضی جاها سرهم بندی شده بود. پایان بندیش هم افتضاح
قلم خانوم منجزی به نسبت کتابهای قدیمیشون افت شدیدی پیدا کرده داستان میتونست تو یک جلد خلاصه بشه واقعا دلیل این همه اصرار بر زیاد نوشتن رو متوجه نمیشم. انگار دیگه تو رمانها محرم و نامحرمی و خوردن نوشیدنی حرام رعایت نمیشه انگار لوکیشن
اگه به خوندن داستان خیالی علاقه مندید بخونید...
من کتاب را را پارسال از انتشارات قبل از چاپ خریدم کنابهای خانم منجزی بهارلویی وپور اصفهانی وچند نویسنده دیگه خیلی دوست راخیلی دوست دارم به نظرم قلم خیلی خوبی دارن
خیلی اطناب داشت. فقط صفحات رد کردم
عاااالی بود
اصلا قشنگنبود.اولش همچین میگفت دختر مستقل .سواله برام کجای این دختر مستقل بود!اصلا چی بود؟خیلی فاجعه بود داستانش.روندش بدتر بود.به نظرم وقتتون رو اصلا تلف نکنید.اشتباه من رو تکرار نکنید.کتابهای خیلی بهتر از اینهست
کتاب خوبی بود
کتاب خیلی طولانی شده محتویاتش هم بد نیست
خیلی خوب بود پیشنهاد میکنم بخونید حتما