دانلود و خرید کتاب حوالی چهل سالگی لیلی بخشی
تصویر جلد کتاب حوالی چهل سالگی

کتاب حوالی چهل سالگی

نویسنده:لیلی بخشی
امتیاز:
۳.۳از ۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب حوالی چهل سالگی

کتاب حوالی چهل سالگی نوشتهٔ لیلی بخشی است. کتاب کوله پشتی این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب حوالی چهل سالگی

کتاب حوالی چهل سالگی حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستان‌ها عبارت است از «استاندارد سن و جوانی و جذابیت»، «آنچه می‌خواهم باشم»، «زندگی ارزش تولد دارد؟»، «فوبیاهای عجیب‌وغریب ما» و «کتاب جناییِ همیشه خوب!».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب حوالی چهل سالگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب حوالی چهل سالگی

««ما پیر شدیم!» توی گوشم کسی زمزمه می‌کند. تلاش می‌کنم توجه نکنم، اما توجه می‌کنم. آدمیزاد است دیگر، می‌خواهد یک کاری انجام دهد، اما می‌بیند کار دیگری انجام داده! می‌خواهم فکر نکنم، اما فکر می‌کنم. امروز یکی از دوستان جدیدم در صفحهٔ اینستاگرامم عکس سال‌های قبلم را دید. مراسم رونمایی کتاب اولم بود. من ترگل‌ورگل و تپل‌مپل بودم؛ با موهای تیره و بلند و فرفری. به عکس که نگاه کنی اول برق روی لُپ‌ها و توی چشم‌هایم را می‌بینی. دوست به‌شوخی می‌گوید: «قبلاً قشنگ بودی، حالا چرا این‌قدر زشت شدی؟» دوست را می‌شناسم، از این آدم‌هاست که زن‌ها را با موی بلند و طبیعی دوست دارد. حالا چند سالی است که موهای فرفری‌ام را کوتاه و پسرانه و برای پوشاندن تارهای سفید، روشن می‌کنم. راستش خیلی هم دنبال زیبایی نیستم. سرعت زندگی آن‌قدر زیاد شده که من شبانه‌روز در حال دوندگی‌ام و هنر کنم وقتی حمام می‌روم یک دالی کنم و بیرون بیایم. دیگر وقت و حوصلهٔ شستن موهای بلند و فر را ندارم. حالا دیگر چیزهای دیگری به‌جز فر موهایم برایم مهم هستند: شغلم، درسم، ورزش، کلاس زبان... پیشرفت پیشرفت پیشرفت! صبح تا شب کسی توی گوشم می‌گوید چند سال که بدوم به اهدافم می‌رسم و دیگری می‌گوید فقط چند سال دیگر می‌توانم با تمام قدرت بدوم.

دوست می‌گوید: «چی شد این‌قدر زشت شدی؟» لبخند می‌زنم و می‌گویم: «آره، می‌بینی که پیر شده‌م!» حالا دیگر آن‌قدر خودم را می‌شناسم و آن‌قدر اعتمادبه‌نفس دارم که بدانم حرفِ دوست واقعیت من نیست و فقط نظر اوست و اساساً ملاک سنجش او با ملاک سنجش من فرق دارد. این روزها لاغر شده‌ام، پوستم به اعتقاد کارشناسِ پوست ده سالی از خودم جوان‌تر است، سرحال و شادابم و با زندگی در صلحم. خودم را زیباتر می‌بینم و راستش دوستان قدیمی‌تر که منِ آن سال‌ها را دیده‌اند هم معتقدند این روزها زیباترم. شاید چون زندگی را بیشتر دوست دارم.

می‌خندم و به دوست می‌گویم: «چه حیف که شبیه اون روزها نیستم تا ازم خوشت بیاد!» نیشخند می‌زنم. دوست می‌فهمد دستش انداخته‌ام، می‌رود سراغ کارش.

زمان می‌گذرد. چند ساعت بعد خیلی اتفاقی از روی یک لینک گذرم می‌افتد توی صفحهٔ اینستاگرام آقای نویسنده‌ای که یک زمانی به خوش‌تیپی معروف بود و همهٔ خانم‌هایی که او را می‌شناختند، دوست داشتند بدانند چرا ازدواج نمی‌کند و با چه کسی در رابطه است، یا شاید نسبت به او حس‌هایی داشتند. سال‌ها بود ندیده بودمش؛ شاید از وقتی بابا مُرد. شاید بعد از مرگ بابا دست کشیدم از خیلی چیزهای بی‌مورد تا دست بگذارم روی خودم و زندگی خودم. آن روزها من هم مثل بقیه فکر می‌کردم خوش‌تیپ و جذاب است، اما مثل بقیه دوستش نداشتم؛ چون همیشه از آدم‌های ازخودمتشکر متنفر بودم و مطمئن بودم او ازخودمتشکر است، شاید چون خودم هم ازخودمتشکر بودم!»

shakiba
۱۴۰۳/۰۱/۰۹

نمیتونم بگم کتاب خوبی نیست و نمیشه هم گفت کتاب ویژه‌ای هست. اگر نگرانی بیش از حدی از بالا رفتن سنتون دارید یا مثل من دوستانی دارید که در این سن هستن و دلتون میخواد بهتر درکشون کنید، در این

- بیشتر
zeinab.goodarzi71
۱۴۰۳/۰۷/۰۴

متن روان .نویسنده این کتاب رو در فضای مجازی خیلی تحسین میکنم.سبک زندگی ساده و مثل زندگی مردم

ستاره
۱۴۰۳/۰۴/۳۱

کتاب بسیار روان و خودمانی ست. موقع خوندن انگار با نویسنده گپ می زدم و از تجربیاتش استفاده می کردم.

esmat
۱۴۰۳/۰۴/۱۷

این کتاب با نثر روان و قابل فهم‌ آنقدر حرف دارد که به جرأت خواندنش را برای همه کسانی که می خواهند خود را دوست داشته باشند توصیه می کنم.

معتقدم کتاب‌ها قرار نیست الزاماً به حافظهٔ آدم اضافه شوند، بلکه قرار است بر شعور آدم اضافه کنند و فکر می‌کنم تمام آن کتاب‌ها کمی شعور و یک دنیا شور زندگی به من اضافه کرده‌اند.
esmat
آدمیزاد بندهٔ عادت است، به کثافت عادت می‌کند.
shakiba
یک‌بار جایی خواندم که برخلاف تصور عمومی، اتفاقاً داشتن نقاب، رفتار بسیار صحیحی است. آدم نباید خود واقعی‌اش را به همه نشان بدهد، باید نقابی داشته باشد که پشت آن از خودش محافظت کند.
shakiba
نوشتم به خودت سخت نگیر، قطعاً در آن رابطه روزهای خوبی هم وجود داشته که از آنها لذت برده‌ای و حالا فقط رابطه تمام شده است و باید این واقعیت را بپذیری.
shakiba
«سخت‌ترین کار این است که آدم خودش را تکرار نکند.»
shakiba
از اینکه تنهایی سخت است و آدم باید کسی را داشته باشد که برایش حرف‌هایی را بگوید که برای کسی دیگر نمی‌گوید
shakiba
با خودم و جهان به صلح رسیدم، چون دریافتم فقط آدم هستم. اگرچه بخشی از خدا را در وجودم دارم، اما محدودیت‌های انسانی‌ام را پذیرفتم.
esmat
«سخت‌ترین کار این است که آدم خودش را تکرار نکند.»
esmat
«اون‌موقع عشقم کشیده اون‌جوری باشم، اصلاً اون‌جوری‌بودن، منِ امروز رو ساخت.»
shakiba
تغییر درد دارد؛ بااین‌حال برای به‌دست‌آوردن چیزهایی که تاکنون نداشته‌ام باید تغییر کنم، باید کسی بشوم که تاکنون نبوده‌ام.
shakiba
چرا عمر خوشایندها کوتاه‌تر است؟
shakiba
«داشتم‌داشتم حساب نیست، دارم‌دارم حساب است.»
shakiba
توی روابط دو طرف باید با هم به یک نقطهٔ تعادل برسند. گاهی یکی هم‌پای دیگری بالا برود و آن دیگری پایین بیاید تا در نقطهٔ تعادل بتوانند یک رابطه را نگه‌دارند و از آن لذت ببرند. تو نمی‌توانی در یک رابطه سر جای خودت بایستی و انتظار داشته باشی همیشه طرف مقابل پابه‌پای تو باشد، خسته می‌شود؛ و برعکس اگر تو همیشه خودت را به نقطهٔ او برسانی یک جای کار تو خسته می‌شوی و به همین سادگی همه‌چیز تمام می‌شود و این‌گونه شادی با هم بودن به شکل شکنجهٔ مدارا و ازخودگذشتگی دائمی درمی‌آید.
shakiba
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
shakiba
ما آدم‌ها یک اخلاق بد داریم که هروقت با آدمی دچار مشکل می‌شویم، یا بعد از جدایی در روابط، آن آدم و رابطه را بالا و پایین می‌کنیم تا به این نتیجه برسیم که رابطهٔ بدی با آدم بدی بوده و اشتباه کرده‌ایم، بعد برای مدت‌ها خودمان را به‌خاطر این اشتباه شکنجه می‌کنیم.
shakiba
«سعی کن با آدم‌ها صبوری کنی. سعی کن برای فهمیدن اخلاقشون وقت بذاری. سعی کن فرصت بدی به خودت و بقیه برای ساختن یه رابطهٔ خوب...»
shakiba
نه جانکم! چهل‌سالگی آغاز خزان زندگی نیست، پنجاه، شصت و هفتادسالگی هم نیست. تو زمانی به خزان می‌رسی که تسلیم مرگ تدریجی و روزمرگی شده باشی، تسلیم ناامیدی، و فراموش کنی باید به زندگی با اعجاز و شگفتی نگاه کنی.
shakiba
خدا آدمیزاد را برای تنهایی نیافریده است، آدم دلش می‌خواهد برای یک نفر جوری باشد که برای دیگری نیست.
shakiba
می‌دانی به این سن که می‌رسی دو وضعیت کاملاً جدی در انتظارت است: یا آن‌قدر به خودت دروغ گفته‌ای و در دروغ‌هایت فرورفته‌ای که دیگر نمی‌توانی با واقعیت کنار بیایی، درواقع فکر می‌کنی آن دروغ‌ها واقعیتند، یا آن‌قدر تلاش کرده‌ای واقعیت را ببینی که دیگر حتی نمی‌توانی یک دروغ در حد دل‌خوشی به خودت بگویی.
shakiba
به خودم نگاه می‌کنم، حقیقت این است که از اول هم مورد مصرف مناسبی برای این جامعه نداشته‌ام! من هرگز یک زن زیبا مطابق معیارهای این جامعه نبوده‌ام. همیشه معمولی بوده و به‌اندازهٔ یک زن معمولی موردتوجه بوده‌ام؛ یعنی هیچ!
shakiba

حجم

۹۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۹۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۲۹,۵۰۰
۲۰,۶۵۰
۳۰%
تومان