نوشتم برای او: درست میگویی، خودم را برابر تو باخته بودم.
نوشت برایم: ایستاده بودی. پشت شیشهٔ بلند سالن انتظار، ناباورانه نگاهم میکردی. پنداری جنازهام را از سرزمینم میبردند. از خیالات تو میبردند.
Rastaa
ما قربانیان این خیال بودیم.
Rastaa
من سنگ زیرین آسیابی بودم که با خون میچرخید. باور کن نامردها دخلم را درآورده بودند. کف پاهایم مثل آتش میسوخت. روی خوریژ آتش راه میرفتم. هنوز هم کف پاهایم زقزق میکند. میفهمی؟ میخواستم راه بروم. میخواستم بدوم تا به درد خو کنم.
Rastaa
زیر لب زمزمه کرده بودیم:
زندانیان این خاک ما نیستیم.
زندانیان این خاک دیگرند.
زندانیان این خاک
در بند کار و کارخانه و ظلم ستمگرند.
Rastaa