کتاب از عشق گفتن
معرفی کتاب از عشق گفتن
کتاب از عشق گفتن (عشاق، غریبهها، والدین، دوستان، آغازها و پایانها) نوشتهٔ ناتاشا لان و ترجمهٔ مهسا صباغی است و انتشارات میلکان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب از عشق گفتن
شاید شما هم از آن دست افراد هستید که تمنای شنیدن یک «دوستت دارم» دارید. اگر در رابطه باشید آرزو میکنید آن رابطه همیشگی باشد و اگر اینچنین نباشد آرزو میکنید چنین رابطهای داشته باشید.
فکر میکنید در تمنای عشق هستید؛ اما چنین نیست. شما مسحور ایدهٔ عشق هستید؛ نه حقیقت آن. این عشق دقیقاً چیست؟ آیا بیشتر ما به معنای واقعی عشق میاندیشیم؟ ما در مورد عشق در مدرسه چیزی نمیآموزیم، دربارهاش تحقیق نمیکنیم، آن را آزمایش نمیکنیم یا سالی یک بار اندیشههایمان را در مورد عشق مرور نمیکنیم. مدام ما را تشویق میکنند دربارهٔ اقتصاد و دستور زبان و جغرافی مطالعه کنیم؛ اما کسی به ما نمیگوید در مورد عشق مطالعه کن. عجیب است که چطور انتظار زیادی از عشق داریم و در عین حال زمان بسیار کمی را به فهم آن اختصاص میدهیم.
با تمام این اوصاف، خواهناخواه عشق هر روز به بطن زندگیمان جریان مییابد یا از ما میگریزد؛ آزادانه و ظالمانه و در عین حال بهزیبایی.
به همین خاطر، ناتاشا لان چهار سال را به تهیهٔ یک خبرنامهٔ الکترونیکی به نام گفتوگوهایی پیرامون عشق گذراند و در آن از نویسندهها، درمانگرها و متخصصان دربارهٔ تجربههایشان پیرامون عشق سؤال کرد. به صحبتهای افراد دربارهٔ عشقشان به یک شخص، یک شهر، یک قطعه شعر یا یک درخت گوش سپرد. او در آن زمان فهمید اگر عشق را محدود و کوتهفکرانه ببیند، همیشه چیزی وجود خواهد داشت که حسرتش را بخورد؛ حسرت داشتن دوست، ازدواجکردن، داشتن یک فرزند، فرزند دوم، نوه، فرصت سپریکردن یک دههٔ دیگر روی زمین با مادر، پدر یا شوهر. بنابراین سؤالهای بیشتری پرسید و همزمان این کتاب را نوشت.
شما نیز هر روز سؤالهای خودتان را در مورد عشق خواهید پرسید. شاید شما هم دنبال یک رابطه هستید یا در نهان قلبتان از خود میپرسید باید رابطهٔ فعلیتان را ترک کنید یا نه. شاید در یک رابطهٔ بلندمدت هستید و میخواهید بدانید چطور باید عشق را از میان طوفانهای بسیار زندگی به سلامت عبور دهید. شاید پدر یا مادری هستید که میخواهید والد بهتری برای فرزندتان باشید. شاید پدر یا مادری را از دست دادهاید و این سوگ برایتان آنقدر بزرگ به نظر میرسد که همهچیز زیر سایهٔ آن رنگ میبازد. ظاهراً آنچه ما از عشق میخواهیم و نیاز داریم با یکدیگر متفاوتاند. اما تمام سؤالهای شخصی ما از سه سؤال بزرگتر و اساسیتر نشئت میگیرند: چگونه عشق را پیدا کنیم؟ چگونه حفظش کنیم؟ و اگر از دستش دادیم، چگونه از این فقدان جان سالم بهدر ببریم؟ اینها سؤالهایی هستند که در این کتاب به آنها پاسخ داده شده است.
گفتوگوهای موجود در این کتاب روایتهایی دربارهٔ عشقاند. بهعلاوه در این موردند که انسانها چگونه به هم کشش پیدا میکنند و چرا از یکدیگر ناامید میشوند، چگونه آسیب میبینند و شفا مییابند. وقتی فکر میکنند ادامهٔ راه برایشان امکانپذیر نیست، چگونه ادامه میدهند و میکوشند معنای چیزی را بفهمند که زندگی از آنها دریغ کرده است.
عشق پروژهای مادامالعمر است؛ داستانی که نمیتوان دزدکی نگاهی به صفحهٔ آخرش انداخت. آیا مسرتبخش نیست که بدانیم این داستان هرگز تمام نمیشود؟ چون صفحهٔ آخری وجود ندارد؛ فقط مجموعهای از شروعهای پیاپی است. این نیز یکی از آن شروعهاست.
خواندن کتاب از عشق گفتن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کسانی که میخواهند دربارهٔ عشق بیشتر بدانند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از عشق گفتن
«بن اولین کسی بود که در زندگیام دوست داشتم. چهارده سال داشتم و از هیچچیز مطمئن نبودم: اینکه چه نوع موسیقی را دوست دارم، چه برند کفشی را باید برای مدرسه بپوشم، چه طور آدمی میخواهم باشم. تنها چیزی که از آن مطمئن بودم، این بود که بن را میخواهم. در آن زمان تمام انتخابهای دنیا جلوی پایم بود و من بهراحتی میتوانستم در مسیر اشتباهی قدم بردارم. بنابراین داشتن محدودیت انتخاب در مورد عشق برایم مایهٔ آسودگی بود. انگار این احساس خودش به سراغم آمده و مرا انتخاب کرده بود.
با بن، یک سال قبل در سینما آشنا شده بودم. من سیزدهساله بودم و او دوازدهساله. در واقع شش ماه کوچکتر از من بود. او به خانهٔ ما میآمد تا با برادر کوچکترم وقت بگذارند. آنها هممدرسهای بودند. اولینبار که چشمم به بن افتاد مقابل در اتاقم بالای پلهها ایستاده بودم و داشتم با یویو زرد لیموییام بازی میکردم. او گفت: «سلام.» من هم سلام دادم. همهاش همین؛ همان دو کلمه کافی بود تا یک علاقهٔ پانزدهساله شکل بگیرد. من تمام جزئیات وجود او را مثل شواهد پزشکی قانونی بهدقت جمعآوری میکردم: محل دقیق خال روی بازویش، جوری که کره را روی نان میمالید، اینکه چطور موقع لبخندزدن چشمهایش را جمع میکرد. در تلاش برای جلبتوجه او، یاد گرفتم عشق چیزی است که یا برای آدم اتفاق میافتد یا اتفاق نمیافتد. هدیهای که به تو داده میشد یا از تو دریغ میشد.
رابطهٔ ما در تمام آن سالها محدود به دورههای کوتاهمدت و بیثبات بود: وقتی فقط چهارده سالم بود، به من خیانت کرد. در شانزدهسالگی دوباره بهسوی هم کشیده شدیم (این تنها باری بود که با اضطراب به او گفتم: دوستت دارم) و بعد دوباره در هجدهسالگی. هیچکدام از این دورهها بلندمدت نبودند؛ فقط چند شبانهروز که به تماشای نوارهای ویدیویی جنگ ستارگان میپرداختیم و گاهی شبانه در جادههای روستایی خلوت رانندگی میکردیم. اینکه ما هیچوقت یک رابطهٔ واقعی نداشتیم چندان مهم نبود. داستان ما در ابهام پیش میرفت و در تمام حرفهایی که به هم نمیزدیم.
فصلهای طولانی و هیجانانگیزتر این داستان در ذهن من نوشته میشد؛ نه در واقعیت. خیالبافیهای من شبیه یکی از آن داستانهای عاشقانهٔ پرکشمکش تلویزیونی (شبیه داوسون و جوئی) بود که همیشه در لبهٔ پرتگاه بود؛ اما هیچگاه نمیافتاد. همیشه یک سوءتفاهم دوطرفه وجود داشت (پیامکی که سوءبرداشت شده بود) یا دست سرنوشت دخالت میکرد (مخالفت خانوادهام یا به میانآمدن پای یک دختر دیگر) تا آشتی موقت ما را به مخاطره بیندازد. چرا دست از تلاش برای درستکردن این رابطه بر نمیداشتم؟ برای اولین بار احساس طردشدگی را تجربه کردم که عزت نفسم را در سنین شکلگیری شخصیت برای همیشه لکهدار کرد. از آن به بعد جلب محبت او برای من به جایزهای تبدیل شد که به هر قیمتی باید آن را به دست میآوردم تا دوباره احساس ارزشمندبودن کنم. همچنین بخشی از من همواره آرزو میکرد بتواند رابطهٔ موفق والدینم را تکرار کند و این هم یکی از دلایلی بود که میخواستم هر طور شده بن را در زندگی خودم نگه دارم. والدین من در پانزدهسالگی توی مدرسه با هم آشنا شده بودند و رابطهشان نهتنها اولین الگوی عاشقانهٔ من بود، بلکه خیالانگیزتر از تمام کتابهایی بود که توی قفسهٔ کتابهایم داشتم. من در ذهنم از بن بت ساخته بودم؛ اما تصور دستیافتن به یک عشق ابدی که از دوران نوجوانی آغاز شده بود، بزرگترین بت زندگیام بود.»
حجم
۲۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
به عنوان یک زن در آستانه ۴۵ سالگی با بسیاری از مفاهیم و مطالب مطرح شده در کتاب عشق، دوستی، فقدان و سوگ همذات پنداری داشتم و ارتباط گرفتم و پاسخ بسیاری از سوالاتی که در این سالهای اخیر دغدغه
منم مثل نویسنده هدفم از خوندن این کتاب خلاص شدن از چالشهای عشق بود اما در نهایت جهان بینی فوقالعاده کتاب چشم من رو باز کرد پیشنهاد میکنم بخونین و لذت ببرین
کتاب بدی نیست و نکات خوبی داره ولی اصلا ترجمه روانی نداره و میشد خیلی روان تر و خوانا تر ترجمه بشه.
خیلی عالی بود...حتی الان قابلیت اینو دارم که دوباره از اول شروع کنم و بخونمش... نویسنده تو این کتاب از نظر افراد مختلف از اشکال مختلف عشق و موقعیت های متفاوتی که ما در عشق ورزیدن باهاش مواجه میشیم حرف زده...
کتاب بدی نیست ولی اونقدر که تبلیغ شده بود هم خوب نبود به جز دو بخش که با آلن دوباتن و یک روانکاو دیگه مصاحبه شده بود، باقی بخش ها تجربیات زیسته اشخاص مختلف بود و با توجه به اینکه تجربه
کتاب جالبیه دیدگاه های جالب و گاه زیبایی در مورد عشق رو لابه لای سطر هایش پیدا خواهید کرد کتاب پیرامون مصاحبه هایی در مورد عشق از ناتاشا لان(نویسنده کتاب) با افراد مختلف هست🌸☁️
نکات جالبی داشت که به وقت گذاشتن و خوندنش میارزه
ارزش خواندن داشت
همین روز ها در حال خوندن کتاب هستم اما یک نکته و یک تذکر مهم درباره کتاب هست که باید حین خوندنش حواسمون بهشون باشه تذکر این که: در کتاب یا حداقل در ترجمه به رابطه ما با شغلمون،دینمون،دوستانمون هم اسم
خوندن این کتاب رو برای داشتن روابط بهتر توصیه میکنم