دانلود و خرید کتاب اینجا؛ نرسیده به پل... آنیتا یارمحمدی
تصویر جلد کتاب اینجا؛ نرسیده به پل...

کتاب اینجا؛ نرسیده به پل...

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب اینجا؛ نرسیده به پل...

کتاب اینجا؛ نرسیده به پل... نوشتهٔ آنیتا یارمحمدی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب اینجا؛ نرسیده به پل...

کتاب اینجا؛ نرسیده به پل... حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که با چند روایت همزمان پیش رفته است. راوی این روایت‌ها، شخصیت‌های اصلی این رمان هستند به نام‌های «رؤیا»، «مهتاب» و «آیدا». آنیتا یارمحمدی به روایت زندگی این سه دختر دهه‌شصتی پرداخته است. این رمان فضایی زنانه دارد و با توصیفات دقیق و جزئی مثل نحوهٔ لاک‌زدن، آرایش مو و فضای سالن‌های آرایشی زنانه کاری کرده که مخاطب ارتباط نزدیکتری با شخصیت‌ها برقرار کند؛ شخصیت‌هایی که هر یک بحران خاصی را در زندگی تجربه می‌کنند و ما شاهد نجات آن‌ها از این بحران‌ها هستیم. بسیاری از اتفاقاتی را که در این رمان رخ می‌دهد، کاملاً با دنیای امروزی منطبق‌ دانسته‌اند و گفته‌اند که همین موضوع باعث ایجاد ارتباطی نزدیک بین مخاطب و اثر می‌شود. نویسنده در نوشتن این رمان از سبک جدیدی بهره برده و با استفاده از کلمات مدرن و امروزی، ارتباط خاص خود را مخاطبانش حفظ کرده است. هر قسمت کتاب که بر اساس اسم یکی از شخصیت‌ها نام‌گذاری شده، درمورد یکی از آن‌ها و تجربیاتی است که پشت سر گذاشته‌اند. با «رؤیا»، «مهتاب» و «آیدا» همراه شوید.

خواندن کتاب اینجا؛ نرسیده به پل... را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب اینجا؛ نرسیده به پل...

«استادمان ترک است، با ته‌لهجه آذری تابلو که کلی خوب و مهربان‌تَرَش هم می‌کند. دختره دارد جوری شعر را می‌خواند که انگار رفته توی این مشاعره‌های تلویزیونی و همین الآن قرار است با این عشوه‌ها برایش خواستگار پیدا شود. زکی! خودم را سُر می‌دهم توی صندلی و پایم را می‌اندازم روی آن یکی پا و هی تابش می‌دهم. دارد «داستان پیرزن با سلطان سنجر» را می‌خواند، از مخزن‌الاسرار. همچی عشوه می‌ریزد که دلم می‌خواهد از بین این همه آدم و صندلی خودم را کشان‌کشان برسانم بهش و یک پشت‌دستی شیک بزنم توی دهنش و دوباره برگردم سرِ جام.

گر ندهی دادِ من ای شهریار... با تو رود روز شمار این شمار قشنگ رفته توی نقش ِ پیرزن مظلوم و چنان با احساس ِ تمام از قولش می‌خواند که آدم فکر می‌کند همین حالا تن و بدنش کوفته است از کتک آن شحنه محترم. استاد تصحیحش می‌کند: «اَبخاز. نامِ یک شهره خانم اَبخاز.» دختره خوانده بوده: اُبخاز. حالا درستش می‌کند. من هم که محشرم کلا، محال است پایم باز شود به دانشگاه و دردِ بی‌درمانِ خمیازه‌های پشت هم نگیردم. یک فتحه بالای الف می‌گذارم.

دولت ترکان که بلندی گرفت... مملکت از داد پسندی گرفت خمیازه می‌کشم. سرم را می‌گذارم روی جزوه زیر دستم و خمسه نظامی گنجوی حالا درست جلو چشمم است. همه خواب‌آلود و ساکتند. چشم‌هایم را می‌بندم. وقتِ آمدن، آفتابِ خوبی آن بیرون بود که حالم را اساسی آورده بود سرِ جا. دلم می‌خواست بپرم و جیغ بکشم بس که مثلِ بهار بود لعنتی. آخر پاییز کجا، بهار کجا؟ چنان آفتابی از پنجره افتاده روی پرده‌های قهوه‌ای که آدم مست می‌شود، خمارِ خواب می‌شود بدتر. چهل‌نفری چسبیده‌ایم تنگِ دلِ هم، آن هم توی این کلاس ِ کوچک، همه هم خواب‌آلوده و لَخت و تنبل. کاش صندلی‌ام کنارِ پنجره بود و برای خودم آفتاب می‌گرفتم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۱۵۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۴۴,۰۰۰
تومان