کتاب پاتریسیا
معرفی کتاب پاتریسیا
کتاب پاتریسیا نوشتهٔ ژنویو داما و ترجمهٔ محبوبه فهیم کلام است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب پاتریسیا
کتاب پاتریسیا حاوی یک رمان معاصر است. این داستان در حالی آغاز میشود که راوی، پاتریسیا را صدا میزند و به او میگوید که منتظرش بوده است. او میگوید که امیدوار بود که پاتریسیا بازگردد. از پنجرهٔ کافه، بندر را با دقت نگاه میکرد. سه روز بود که با خود میگفت احتمالش بسیار کم است که این زن برگردد، ولی باز هم کسی چه میداند. راوی میگوید که پاتریسیا روی اسکلهٔ بندر قدم میزد که ناگهان او را دید؛ البته نمیتوانست جزئیات چهرهاش را ببیند، ولی او را از طرز راهرفتنش شناخت و فهمید که رسیده است. راوی همهٔ اینها را خطاب به پاتریسیا میگوید. کتاب پاتریسیا از سه تکگویی و با راویان مختلف تشکیل شده است که هر کدام قصه را از نگاه خود بیان میکنند. روایت اول متعلق به مردی آفریقایی به نام «ژان آیریتیمبی» است که برای داشتن رفاه و آرامش بیشتر به کانادا آمده و با وجود دوری از خانواده و رنجهای غربت و مهاجرت، تلاش میکند تا یک زندگی خوب برای خود بسازد؛ هر چند تلاشهایش چندان جواب نمیدهد. روایت دوم را از زبان پاتریسیا، زنی فرانسوی و معشوقهٔ ژان میخوانید. او نیز از دیدگاه خود قصه را تعریف میکند و از رابطهاش با این مرد مهاجر و مشکلاتش سخن میگوید. در بخش سوم رمان، شما با «ونسا»، دختر جوان ژان آیریتیمبی آشنا میشوید که برای داشتن امید و انگیزه در زندگی میجنگد و تجربیات سخت و عجیبی را پشت سر میگذارد. با آنها همراه شوید.
خواندن کتاب پاتریسیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پاتریسیا
«نمیدانم چطور زبانم باز شد. شب قبلش، دکتر رنوو را دیده بودم. آن روز مثل روزهای دیگر نبود. نقاشی نکردم. بهسختی نوشتم. دکتر که کمحرف بود تمام مدت حرف زد. او گفت که هرگز از سر شروع نمیکنیم. همیشه ادامه میدهیم. به من گفت: «تو هیچوقت صفحه سفیدی نخواهی ماند ونسا.» آن لحظه، دیگر حرفهایش را نمیشنیدم. حرفهایی را که با صدای گرمش بیان میکرد، بلکه آنچه را پشت کلماتش بود میشنیدم. اغلب این حالت برایم پیش میآمد. مثل زندگی و لایه زیرین آن که در اولین نگاه دیده نمیشود، ولی وقتی تلاش میکنیم و روی آن متمرکز میشویم به آن پی میبریم. مثل من و هوگو. چون من هوگو را دوست داشتم، حتی اگر نمیدانستم این عشق را چه بنامم، و به این دلیل نبود که کلمهای برای آن احساس وجود نداشت. گاهی این فکر مرا میترساند. بعضی روزها با خودم میگفتم یقیناً برای من و هوگو چنین زندگیای وجود دارد؛ زندگیای بدون ترس، بدون رودخانه، بدون پل، بدون دریا، بدون فریاد. شاید هم هیچوقت به چنین زندگیای دسترسی پیدا نکنیم، ولی این عشق را از دل و ذهنمان پاک نمیکند. پس این عشق واقعی است. اینطور نیست؟ مثل عشقی که تو به دکتر رنوو داشتی و باز هم هیچ اتفاقی بین شما نیفتاد، چون من آنجا بودم. چیزهای زیادی غیرقابل رؤیت است و در عین حال واقعی. مثل نگاه او به تو در ملاقاتهای خانوادگی. مثل سرمایهگذاری تو در همه پروژههای ککلیکو، مثل حضور او در کنار تو در جشنها، مثل این جمله که هر دفعه که دنبالم میآمدی تکرار میکردی: «یادت نره به دکتر سلام کنی.» هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی حتی اگر هیچوقت هیچچیز بین شما رخ نداد، عشق وجود داشت. چرا باید قدرت آنچه در ذهن ما میگذرد از واقعیت کمتر باشد؟ مثل عزیزان من، مادر و خواهرم که همیشه با من هستند. سرم را با روسری میبستم تا از آنجا نروند، تا هرگز از ذهن و خاطرم بیرون نروند، چون آنها باارزشترین دارایی من بودند، گنج من بودند، خانواده من بودند. و من نمیتوانستم تو را دوست داشته باشم، نمیتوانم دوستت داشته باشم. از تو متنفرم که آنجایی و زندهای و جای آنها را گرفتهای. ولی آن پنجشنبه، دکتر گفت که هیچکس جای کس دیگری را نمیگیرد ــ «ونسا، از فراموش کردن نترس» ــ و تو که مرا به کشورت آوردهای هرگز مادرم نخواهی بود، مادرم کسی است که مرا در خود حمل کرده و مرا به دنیا آورده. نباید بترسم. تو راهت را ادامه میدهی، با وجود همه سختیها، تحمل میکنی و ادامه میدهی ــ با وجود عصبانیت من، خشونت و ناامیدی من ــ راه مادرم را دنبال میکنی و عشق مادرانه نثارم میکنی و شاید همین امر باعث شده او در چشم و قلبم اینقدر زنده بماند. چون زندگی کردن بدون مادر در دوازدهسالگی خیلی سخت است. از دوازدهسالگی تا شانزدهسالگی بیوقفه تصویر مادرت را ببینی که در اعماق آبها ناپدید میشود. و من هرگز فرزند تو نخواهم بود، هرگز آن کسی که امید داری نخواهم شد. هیچکس به تو عشق نداده، حتی پدرم، ولی شاید من بتوانم این عشق را برایت زنده کنم. چون خیلیسخت است تو به آپارتمانی خالی برگردی، در آن شهر بزرگ بینام ونشان، وقتی هیچکس به تو نیازی ندارد. الآن چهار سال شده. هنگام خروج از اتاق دکتر، فقط حیات در راهرو روی نیمکت نشسته بود. مثل همه هفتههای دیگر، به او نگاه کردم. این نگاه بعد از هر جلسه به این معنا بود که الآن نوبت توست. این دفعه با نگاه به حیات، برای اولین بار احساس کردم برای تو که همهچیزت را از دست دادهای گفتن این جمله سخت نیست: «بله، من به خاطر اون (ونسا) پیر شدهم. ژان ایریتیمبی، بهت قول میدم اون رو با خودم به پاریس ببرم.» اگر این را نگفته بودی، چه کسی آن را میگفت؟ «ما یاد میگیریم خودمون رو بشناسیم، بر سختیها پیروز بشیم. ونسا، کمربندت رو ببند. ما تو ایتالیاییم. اینجا بستن کمربند ایمنی اجباریه.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۵ صفحه