کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد
معرفی کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد
کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد نوشتهٔ جمشید خانیان است و نشر افق آن را منتشر کرده است. این کتاب داستانی جالب برای نوجوانان است. سه دوست در یک ظهر داغ تابستانی ناگهان تبدیل شدند به سه رقیب. علت هم مربوط میشود به دختری با موهای بافتهٔ طلایی که در گندمزار ایستاده و با چشمهای غمزده و خیرهاش به ما اطمینان میدهد از هیچچیز خبر ندارد که چه نقشی در تابستان داغ این سه دوست داشته.
درباره کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد
«در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد» داستان عشق و شیفتگی سه نوجوان هممحلهای به دختری است که بهتازگی از شهری دیگر به محلهٔ آنها آمده است. این سه نوجوان که همیشه با هم هستند، در پی این عشق، رقیب هم میشوند و باهم به مشکل برمیخورند. آنها تمام تلاششان را میکنند تا در دوستداشتن دختر بر دیگری پیشی بگیرند اما ماجرا طور دیگری رقم میخورد… .
خواندن کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای نوجوانان نوشته شده و به آنها کمک میکند کمتر احساس تنهایی کنند و به عشق با چشم دیگری بنگرند.
درباره جمشید خانیان
جمشید خانیان متولد ۱۳۴۰ در آبادان، داستاننویس و نمایشنامهنویس است. او تسلطی ویژه در بازآفرینی دنیای نوجوانان دارد. کتابهای او جوایز و افتخارات زیادی برایش به ارمغان آوردهاند؛ جایزهٔ ویژهٔ شورای کتاب کودک، جایزهٔ ربع قرن ادبیات دفاع مقدس، جایزهٔ ادبی اصفهان، نشان لاکپشت پرنده و کتاب سال شهید غنیپور از آن جملهاند. کتاب «قلب زیبای بابور» خانیان در سال ۲۰۰۵ در فهرست کلاغ سفید کتابخانهٔ مونیخ و دو کتاب «طبقهٔ هفتم غربی» (نشر افق) و «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» نیز در فهرست افتخارات IBBY قرار گرفتهاند. او در سالهای ۲۰۱۹ و ۲۰۲۱ به عنوان نامزد دریافت جایزههای جهانی آسترید لیندگرن و هانس کریستین اندرسن معرفی شده است.
بخشی از کتاب در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد
«دو تا سوسکِ سیاه کُپ کرده بودند روی فرمانهایشان و به کُشت پا میزدند. من هم روی فرمانم خم شده بودم و الکی نشان میدادم که دارم به کُشت پا میزنم. نمیزدم. معمولی میزدم. ولی حتماً آنها جور دیگری فکر میکردند.
به اولِ بلندی راههای باریکِ کانال که رسیدیم، چرخهای جلویمان را پراندیم و کمی تعادلمان را از دست دادیم. یکیمان که دُم قو بود و طرفِ راستی بود، فرز و زرنگ جلو افتاد. کرکسِ پرنده که چپی بود، از من جلوتر بود و از آن یکی عقبتر. من هیچ عجلهای نداشتم. اصلاً. چه عجلهای! آنها داشتند به نقطهای که من روغنسوختهها را بادقت ریخته بودم نزدیک میشدند. و این عالی بود. نگاه کردم به برگِ شکستهٔ نخل که علامتم بود. کمی مانده بود تا آنها برسند.
اینجا بود که من کاملاً خودم را عقب کشیدم. از همان نقطه هم میتوانستم حدس بزنم که چطور بیشلمبوهای وحشی دهانشان را برای گازگرفتن و خارهای سمّیشان را برای فروبردن در پوستِ آنها آماده کردهاند. پایدان را زیر پاهایم شُلِ شُل کردم. تقریباً فاصلهام با آنها زیاد شده بود. آنها هر دو تایشان، شانه به شانهٔ هم، جلو میراندند. وقتی به برگِ شکستهٔ نخل رسیدند، چند ثانیهٔ بعد... هر دو تایشان با هم ـــ یکیشان اینطرف و آن دیگری آنطرف ـــ درست مثلِ دو تا سوسک سیاهِ نکبتی، سُر خوردند و کشیده شدند روی روغنسوختهها و از بلندیِ راه باریک افتادند پایین و چپه شدند طرفِ کانال. من هم که همهٔ حواسم متوجه آنها بود، لحظهای تعادلم به هم خورد و چرخ جلو لغزید به راست و بلافاصله از روی بلندی راه باریک افتادم پایین. چپه نشدم. ترمز کردم و ایستادم. قرص و محکم. همانطور که هنوز نشسته بودم روی زین، پای راستم را گذاشتم روی زمین.
دم قو که طرف راست من بود، وقتی چپه شد، غلتید رفت طرف نهر و تقریباً یک پایش از شیبِ کانال آویزان ماند. کرکس پرنده طوریاش نشد. صدای داد و فریاد دم قو که بلند شد، من و کرکسِ پرنده حواسمان رفت طرفِ او. او پای کانال، خودش را با دو دست کشیده بود عقب و سعی میکرد پایش را از توی آب بیرون بیاورد. نمیتوانست. خوب که دقت کردم، دیدم بیشلمبوهای وحشیِ سیاه و قهوهایِ زیادی در همان نقطه به هوا میپرند و وقتی پایین میآیند، با دهان باز میافتند روی پایش؛ همان پایی که توی آب گیر افتاده بود.
***
صدای تکبوق ماشینی را از خیابان اصلی شنیدم. رو برگرداندم. یک تاکسی ایستاد جلوی پای آنها. مسیو خم شد توی پنجرهٔ سمت شاگرد و چیزی گفت به راننده. بعد هر سهشان سوار شدند و تاکسی راه افتاد. من تندتر پا زدم و از راه باریکِ بین درختچههای آفتابپرست رد شدم و افتادم توی خیابان اصلی. دوباره برگشتم و پشتسرم را نگاه کردم. او از روبهروی لبنیات برادران موسوی هرکولسش را پراند توی خیابان. لعنتی انگار سوار اسب زورو شده بود. نگاه کردم به جلو. تاکسی در تیررسم بود. پیچید توی خیابان سمت راستی. تقریباً داشتند همان مسیری را میرفتند که دیروز صبح رفته بودند. بهنظرم رسید که اگر از توی خیابان و از روی پل فلزیِ کوچک آنجا بیندازم توی پیادهرو و بعد بروم توی کوچهٔ قبل از زغالفروشیِ حمراوی بهتر باشد. همینکار را کردم. توی کوچه سهتا درختِ ده متری کُنارِ کازرونی بود. لعنتیها آنقدر شاخههای آویزانِ شلوغ و پیچدرپیچ و پُر از تیغ داشتند که نمیشد بهراحتی از آنجا رد شد. باید با احتیاط میرفتم. تا آنجا که میتوانستم خم شدم روی فرمان. با اینهمه یکمرتبه سوزشی روی شانهام احساس کردم. ۴ و ۴ و ۴ و ۴. وقتی رسیدم به آخرِ کوچه، کمرم را راست کردم و دستم را گذاشتم روی شانهام. بدجوری داشت میسوخت. پیراهنم هم پاره شده بود. نگاه کردم دیدم تاکسی از خیابان اصلی رد شد و همینطور مستقیم گازش را گرفت و رفت. افتادم پشتِسرشان. نمیدانستم تا کجا میتوانم دنبالشان کنم. اگر همینطور مستقیم میرفتند، میرسیدند به چهارراهی که چراغ راهنمایی داشت و اگر شانسم میزد و چراغ، قرمز میشد، دیگر محال بود گمشان کنم.»
حجم
۹۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
حجم
۹۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
نظرات کاربران
تابستون، کوچه آشوریها، سه پسرعمو مثل مثلث تابستانی با دوچرخه هاشون. بعد ناگهان... دختری از بصره. یه بافته زرد طلایی و چشمهای سمعرونی که زندگی این مثلث تابستانی رو به هم میزنه. حس و حال کتاب رو خیلی دوست داشتم. اینکه
پانوشتهای کتاب اشتباه هستند و شمارههایشان منطبق با متن نیست.لطفا بررسی و اصلاح کنید.