کتاب من نوکر بابا نیستم!
معرفی کتاب من نوکر بابا نیستم!
کتاب من نوکر بابا نیستم! نوشتهٔ احمد اکبرپور است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده، اما به مردها و پدرهای ایرانی هم توصیه میشود.
درباره کتاب من نوکر بابا نیستم!
کتاب من نوکر بابا نیستم! رمانی برای نوجوانان و دربارهٔ پدر بسیار خسیس و مطلقگرایی است که دچار دردسر شده است. نویسنده توانسته با زیبایی و ظرافت، ترتیب قدرت در یک خانوادهٔ سنتی را به روایت بکشد؛ در چنین خانوادهٔ سنتی فقط مردان بالغ پذیرفته میشوند و زنان و کودکان جای چندانی در مراکز سیستم ندارند. زنان و کودکان بیشتر در سایه و حاشیه قرار میگیرند. احمد اکبرپور برای ملموسترشدن جایگاه زن و کودک در چنین سیستم خانوادگی، مثالهای جالبی را به تصویر میکشد؛ مثلاً در قسمتی از رمان اشاره شده است که وقتی پدر خانواده وارد خانه میشود، به بچهها و کوچکترها نگاه نمیکند؛ همچنین وقتی حادثهای اتفاق میافتد و همهٔ اهالی خانه به گرد آن جمع میشوند، زنان و کودکان همیشه در انتهای صف و در آخرین حلقه میایستند. گفته شده است که این رمان برگرفته از یک داستان واقعی است. نویسنده ترجیح داده تا مکان روایتش را در جنوب ایران انتخاب کند. او سعی کرده تا روایت اجتماعی خود را آغشته به چاشنی طنز ارائه دهد. داستان این رمان در ابتدا از زبان «داوود» روایت میشود، اما در فصلهای بعدی و با پیشرفت داستانْ راویها تغییر میکنند و این امکان را به مخاطب میدهد تا قضایای مختلف از دید شخصیتهای مختلف تفسیر شود.
نقدها و مقالات جالبی دررابطهبا کتاب «من نوکر بابا نیستم!» منتشر شده است. یکی از آنها مقالهای است به نام «بررسی خشونت نمادین در رمان من نوکر بابام نیستم» که به قلم «محمدحسین دلال رحمانی» و «حسین قربانی» نوشته شده است. این رمان اولینبار در سال ۱۳۸۲ به چاپ رسید و بعد از مدتی توانست جایگاه احمد اکبرپور را در بین نویسندگان گروه سنی نوجوان محکمتر کند. این کتاب توانسته جوایز متعددی را در جشنوارههای ملی و خارجی به دست آورد؛ از جمله اثر برگزیدهٔ کتابخانهٔ بینالمللی مونیخ، نامزد کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، نامزد جایزهٔ مهرگان ادب و نامزد بهترین رمان نوجوان در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. رمان من نوکر بابا نیستم! ۹ فصل دارد.
خواندن کتاب من نوکر بابا نیستم! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان و مردها و پدرهای ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من نوکر بابا نیستم!
«از خواب میپرم و هرچه فکر میکنم یادم نمیآید چه خوابی میدیدم. میخواهم دوباره بخوابم که صدای دادوبیداد بابا توی حیاط میپیچد. یونس چشمهایش را به زور باز میکند: «چی شده؟» یحیی نگاهی به ما میکند و دوباره غلت میزند. صدای مادر تا توی اتاق میرسد: «بچهها که دیشب همراه ما بودند، مَرد!» بابا داد میزند: «برو بیدارشون کن!» هنوز مادر به در اتاق نرسیده که من و یونس میرویم تو ی حیاط. بابا روبهروی مستراح قدیمی ایستاده و به چوبهایی که پخشوپلا شدهاند، اشاره میکند: «کدوم پدرسوخته رفته تو مستراح؟»
وقتی نزدیکتر میشویم، میفهمیم دیشب که ما نبودهایم، کسی آمده و چوبها را روی زمین انداخته و سنگ مستراح را کمی جابهجا کرده است. مادر میگوید: «خدا لعنتشان کند! از پول توی نجاست هم نمیگذرند!»
بابا بالای سرمان ایستاده است. من و یونس سنگ مستراح را کمی بلند میکنیم. میگوید: «من که چشمم درستوحسابی سو نداره، خوب نگاه کنید.»
هی سرفه میکنیم. همهجا تاریک است. وقتی چشممان خوب عادت میکند، آرامآرام سنگهایی را که از دیوارهٔ چاه، بیرون زده، میبینیم و ته چاه لایهای از زرداب که روی کثافتها جمع شده است. بستهٔ پول مثل سوسک مردهای یکوری افتاده است. بابا داد میزند: «چی شد؟»
با یونس یکصدا میگوییم: «پولها هست!» بابا میگوید: «پول حلال گموگور نمیشود.»
صورتمان را میشوییم که بابا از کنارمان رد میشود و میگوید: «مگر آقای اشرافی خیال ساختن کلاس نداره؟» من و یونس بههم نگاه میکنیم و چیزی نمیگوییم. ساره تازه بیدار شده و چشمهایش را میمالد.
توی مدرسه همه از عروسی عمه و مشدی نوروز حرف میزنند. بچهها بهتر از ما خبردارند که پنجشنبه عروسی است و مشدی نوروز گفته پنجتا گوسفند میکشد و همه را دعوت میکند. وقتی زنگ میخورد، برای اولینبار، من و یونس توی صف کنار هم هستیم. وقتی آقای اشرافی میآید، بچههایی که باباهایشان خارجه۹ کار میکنند، یکییکی از صف بیرون میآیند و پولشان را تحویل میدهند، حتی مسلم که بابایش پایین ده، تلمبهٔ کشاورزی دارد، از صف بیرون میآید و پولش را میدهد. یونس با آرنج به پهلویم میزند: «امشب دیگه حتماً باید بدزدیم.»
میخواهم بگویم هنوز تا آخر هفته فرصت داریم که میبینم کلاساولیها هم پولهایشان را توی دست گرفتهاند. از کلاسپنجمیها هم فقط دو نفر ماندهاند که میروند و چیزی توی گوش آقای اشرافی میگویند، حتماً مثل هر سال باباهایشان میآیند و به جای پول چند روز بنایی میکنند. یواش توی گوشش میگویم: «باشد، حتماً میدزدیم.»»
حجم
۵۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۵۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه