دانلود و خرید کتاب طبقه هفتم غربی جمشید خانیان
تصویر جلد کتاب طبقه هفتم غربی

کتاب طبقه هفتم غربی

معرفی کتاب طبقه هفتم غربی

کتاب طبقه هفتم غربی نوشتهٔ جمشید خانیان است. نشر افق این رمان کودک و نوجوان را منتشر کرده است. این اثر در بین آثار منتخب فهرست بین‌المللی کتاب برای نسل جوان قرار گرفته است.

درباره کتاب طبقه هفتم غربی

جمشید خانیان در کتاب طبقه هفتم غربی داستان پسر نوجوانی به نام «امیرعلی» را روایت کرده است. امیرعلی ۱۴ساله با تعطیل‌شدن مدرسه، برای کار پرستاری از پیرمردی که نمی‌شناسد، به طبقه‌ٔ هفتم غربی برج، یعنی جایی که پیرمرد در آن زندگی می‌کند می‌رود، اما با ورود او داستان‌های عجیبی رخ می‌دهد. امیرعلی چه چیزهایی را تجربه خواهد کرد؟ بخوانید تا بدانید. این رمان نوجوان سرشار از درون‌مایه‌های فرهنگی، اجتماعی، روان‌شناسانه، فلسفی و زیست‌محیطی است و نویسنده در آن نگاهی نقادانه به زندگی‌ آپارتمان‌نشینی، فرهنگ همسایگی و ارتباط میان نسل‌های مختلف داشته است.

خواندن کتاب طبقه هفتم غربی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن رمان‌های فانتزی علاقه دارند، پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب طبقه هفتم غربی

«آسانسور ایستاد. مرد کراواتی سر بلند کرد. در آسانسور باز شد. مرد کراواتی بلافاصله رفت بیرون. بیرون دو تا زن با روسری‌های گل‌دار و مانتوهای سفید و زنبیل‌های حصیری قشنگ، پچ‌پچ‌کنان منتظر ایستاده بودند.

پیرمرد آهسته گفت: «برو امیرعلی!»

امیرعلی بااحتیاط از آسانسور رفت بیرون. داخل اتاقک قلعه‌بیگی، پشت دایرهٔ خالی، کسی نبود. کمی جلوتر، مرد کراواتی شاخهٔ گل را انداخت توی سطل آشغال. صدای بسته شدن در آسانسور به گوش رسید. وقتی امیرعلی با یک تکان پیرمرد را کشید بالاتر و آمادهٔ رفتن شد، دید سروگردن مرغ ماهی‌خوار پشت دایرهٔ خالی، از کجا؟، یک‌مرتبه ظاهر شد.

از دهانش پرید: «اینکه هست!»

و پرید پشت درختچهٔ پلاستیکی گلابی.

پیرمرد آهسته گفت: «هیجانش به همینه که باشه. نمی‌دونی بعدش چه حالی می‌ده سواری با قره‌قیطاس!»

امیرعلی آهسته گفت: «آقا من قلبم پریده تو دهنم!»

پیرمرد گفت: «الان می‌ره. نگران نباش!»

و هر دو سرک کشیدند به طرف اتاقک قلعه‌بیگی.

پیرمرد شمرد: «یک، دو، سه، چهار، پنج...»

مرغ ماهی‌خوار نگاه کرد به ساعت بندفلزی گشادی که دور مُچش لق‌لق می‌خورد. وقتی از روی صندلی بلند شد، پیرمرد آهسته گفت: «دَه. راه اُفتاد!»

مرغ ماهی‌خوار راه افتاد رفت به طرف دَر اتاقک، زد بیرون و یک‌راست رفت به طرف دَر شیشه‌ای بزرگ قلعه و ناپدید شد.

امیرعلی آهسته گفت: «برم آقا؟»

پیرمرد توی گوش امیرعلی گفت: «تا پنج بشمر، بعد.»

امیرعلی شمرد: «یک، دو، سه، چهار، پنج.»

پیرمرد بلافاصله گفت: «برو!»

امیرعلی راه افتاد. از دَر شیشه‌ای بزرگ قلعه گذشت و رفت طرف طویله. کلید انداخت، قفل قره‌قیطاس را باز کرد، پیرمرد را نشاند جلو و شروع کرد با دوچرخه دویدن. از طویله که رفتند بیرون، پیرمرد که خم شده بود روی فرمان، داد زد: «بپر، بپر، بپر امیرعلی!» امیرعلی پرید روی زین و رکاب زد. پیرمرد باز داد زد: «تندتر، تندتر، تندتر امیرعلی!» قره‌قیطاس، زیر پاهای آن‌ها، دور گرفت. پیرمرد "هو"ی بلندی کشید و زد زیر خنده. وقتی از باریکه راه سنگ‌کاری‌شدهٔ محوطهٔ قلعه عبور کردند، رفتند توی خیابان اصلی و افتادند در مسیر سرازیری. در حاشیهٔ هر دو طرف خیابان، جوی باریکی بود که همین‌طور، تا کجا؟ ادامه داشت. ردیف شمشادها، در شیب کوتاه جوی باریک، پرچین سبزی را درست کرده بودند که خیابان را به کوچه باغی شبیه کرده بود. وقتی قره‌قیطاس در سرازیری تند خیابان حسابی دور گرفت، امیرعلی توی گوش پیرمرد داد زد: «چطوره؟» لابد پیرمرد، در هجوم هورهٔ باد به صورتش، صدای امیرعلی را درست نشنید که داد زد: «چی؟» امیرعلی این‌بار بلندتر، داد زد: «دوچرخه‌ام. قره‌قیطاس. چطوره؟» پیرمرد شادمانه داد زد: «عالی. عالیه!» و باز هو کشید و خندید.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

حجم

۳۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۳,۰۰۰
۷۰%
تومان