دانلود و خرید کتاب یدک شاهزاده هری ترجمه صدرا صمدی دزفولی
تصویر جلد کتاب یدک

کتاب یدک

نویسنده:شاهزاده هری
انتشارات:نشر مون
امتیاز:
۳.۵از ۲۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یدک

کتاب یدک نوشتهٔ شاهزاده هری با ترجمهٔ صدرا صمدی دزفولی است و نشر مون آن را منتشر کرده است. این کتابْ یادداشت‌های شخصی و افشاگرانهٔ پرنس هری از زندگی خصوصی خاندان سلطنتی انگلستان، روابط شخصی و مسائلی چون مصرف مواد مخدر در جوانی‌اش است. 

درباره کتاب یدک

در خاندان سلطنتی بریتانیا اصطلاحی وجود دارد تحت عنوان «جانشین و یدک» (The Heir and the Spare) که به پادشاه یا ملکهٔ بعدی و بعدتر از آن اطلاق می‌شود. جانشین یا همان «Heir» وارث سلطنت بعد از مرگ یا کناره‌گیری و یدک یا همان «Spare» جانشینِ جانشین است. همچنین در خاندان‌های سلطنتی، همواره وقتی ملکه یا پادشاه بمیرد، تاج‌وتخت به کسی می‌رسد که او قبل از مرگش تعیین کرده. در بریتانیا هم همان‌طور که پیش‌تر تعیین شده بود بعد از مرگ ملکه الیزابت دوم در سال ۲۰۲۲، بلافاصله پسرش، چارلز سوم، در سن هفتادوسه‌سالگی بر تخت سلطنت نشست و پادشاه جدید بریتانیا لقب گرفت. این یعنی پسران چارلز، ویلیام و هری، همچنان باید در صف پادشاهی منتظر بمانند. البته ویلیام، شاهزادهٔ ولز، به‌دلیل اینکه دو سال از هری بزرگ‌تر است احتمالاً کمتر انتظار خواهد کشید.

بدین ترتیب نویسندهٔ این کتاب، یعنی شاهزاده هری که همچنان دوک ساسکس نامیده می‌شود، تا همین یک سال پیش و قبل از مرگ مادربزرگش، جانشینِ جانشینِ جانشینِ ملکه محسوب می‌شد! او که گویا مدت‌ها بود اختلافاتی با اعضای خانواده داشته، از چند سال پیش حواشی و حرف‌وحدیث‌های زیادی را در خانواده ایجاد کرد؛ از ازدواج پرحاشیه‌اش با مگان مارکل گرفته تا خروج از خاندان سلطنتی به‌همراه همسرش و مهاجرت به آمریکا. حالا هم با انتشار کتابش، درمورد اختلافات خانوادگی‌ای که سال‌ها همگی‌شان تلاش کرده‌اند خیلی هم رسانه‌ای و دردسرساز نشود، حجت را تمام کرده است. یعنی می‌توان این‌طور برداشت کرد که وقتی شاهزاده هری فهمید از بین «Heir» و «Spare» دومی نصیبش شده، تصمیم گرفت این تهدید را به فرصتی برای تلافی تبدیل کند، چون دیگر خیلی فرقی نمی‌کند کسی جانشین لایهٔ چهارم باشد یا چهلم! اسمش هم هرچه باشد، چیزی به ارزش ناچیز آن نمی‌افزاید؛ فرقی نمی‌کند بگوییم او «یدکی» است یا بگوییم «عضو ذخیره»، «اضافی»، «بازیکن تعویضی» یا حتی «زاپاس»! چیزی که واضح و مبرهن است این است که چنین جایگاهی زیاد هم به مذاق او خوش نیامده و تصمیم گرفته افشاگری‌هایش را در کتاب حاضر تحت عنوان Spare بگنجاند، چراکه می‌داند احتمال جانشینی‌اش تقریباً مساوی با صفر است. چه فرقی می‌کند عنوان شاهزاده یا دوک را به دوش بکشی، ولی هرگز طعم در رأس امور بودن را نچشی. بنابراین عنوان کتاب، یعنی یدک، نمی‌تواند اتفاقی باشد و نویسنده در واقع آخرین نیش‌وکنایه‌هایش را اینجا رو کرده و با نوعی خودزنی سعی بر این داشته تا رسم‌ورسوم خاندان سلطنتی را به چالش بکشد.

کتاب یدک که به سه بخش «کودکی هری تا پایان دورهٔ تحصیل»، «دوران خدمت در ارتش» و «ازدواج و حواشی آن تا جدا شدن از خاندان سلطنتی» تقسیم می‌شود، زندگی‌نامه، یا بهتر است بگوییم درددل‌نامهٔ شخصی هری، دوک ساسکس، است که باوجود جدایی رسمی از سلطنت، کماکان او را شاهزاده هری می‌نامند.

خواندن کتاب یدک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به طرفداران زندگی سلطنتی شاهزاده‌های انگلستان و کسانی که می‌خواهند از زندگی آن‌ها باخبر شوند پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب یدک

«شایعه‌ها همیشه دهان‌به‌دهان می‌چرخند.

امروز هم مثل قدیم مردم دربارهٔ ساکنان نگون‌بخت بالمورال پچ‌پچ می‌کنند؛ مثلاً ملکه ویکتوریا. او سرخورده از سوگی شدید، خود را در قلعهٔ بالمورال محبوس کرده بود و قسم خورده بود که هرگز بیرون نیاید. و البته نخست‌وزیر اسبق اسبق اسبق هم این مکان را «فراواقعی» و «شدیداً عجیب‌وغریب» نامیده بود.

البته من این داستان‌ها را مدت‌ها بعد شنیدم. شاید هم شنیده بودم ولی در خاطرم نمانده بود. برای من بالمورال همیشه بهشت بود. مرزی میان جهان دیزنی و بیشه‌زار مقدس دروئیدها. من همیشه درگیر ماهیگیری، تیراندازی و بالا و پایین دویدن از «تپه» بودم و چندان چیزی دربارهٔ فنگ‌شویی این قلعهٔ قدیمی نمی‌فهمیدم.

منظورم این است که من آنجا خوشحال بودم.

در واقع می‌شود گفت که شادترین روز زندگی‌ام یک روز طلایی تابستانی در ۳۰ اوت ۱۹۹۷ در بالمورال بوده است.

یک هفته بود که در قلعه بودیم. قرار بود یک هفتهٔ دیگر هم آنجا بمانیم. مثل سال قبل و مثل سال پیش از آن. بالمورال در ارتفاعات اسکاتلند در گذر از اوج تابستان به اوایل پاییز، در یک مقطع دوهفته‌ای، فصل مخصوص خودش را داشت.

مادربزرگ هم آنجا بود، مثل همیشه. او معمولاً تابستان‌ها را در بالمورال سپری می‌کرد. و پدربزرگ. و ویلی. و پدر. تمام خانواده، به‌استثنای مادرم، چون دیگر عضوی از خانواده نبود. او یا از اینجا فرار کرده بود یا بیرون انداخته شده بود؛ بستگی داشت از چه‌کسی سؤال کنید، من هیچ‌وقت از هیچ‌کس سؤال نکردم. به‌هرحال او جای دیگری بود. یکی می‌گفت در یونان. دیگری می‌گفت که نه، در ساردینیا. یکی دیگر هم به حرف می‌آمد که نه، نه، مادرت در پاریس است! شاید خودِ مامان صبح همان روز که برای احوال‌پرسی زنگ زده بود این را گفته بود. افسوس، خاطرات هم مثل میلیون‌ها چیز دیگر در پس دیوار ذهنی بلندی قرار گرفته‌اند. چه احساس وحشتناک و آزاردهنده‌ای است که بدانی آن‌طرف دیوار، تنها چند سانت آن‌طرف‌تر چه خبرهاست، اما این دیوار همیشه بسیار بلند و بسیار عریض است. بسیار عظیم.

تقریباً شبیه برجک‌های بالمورال.

مادر هرجا که بود، می‌دانستم که همراه دوست تازه‌اش است. این کلمه‌ای بود که همه به کار می‌بردند. نه دوست‌پسر، نه معشوق. دوست. به نظرم او انسان خوبی بود. ویلی و من تازه او را دیده بودیم. در واقع هفته‌ها قبل وقتی مادر اولین بار او را در سن‌تروپه ملاقات کرد، ما هم آنجا بودیم. تنها خودمان سه نفر در ویلای نجیب‌زاده‌ای سالخورده اقامت داشتیم و اوقات خوشی را سپری می‌کردیم. همیشه هروقت مامان و ویلی و من باهم بودیم، روزهایمان پر از خنده و سوارکاری بود؛ در تعطیلات هم بیشتر از همیشه. همه‌چیزِ آن سفر به سن‌تروپه بهشتی بود. هوا عالی، غذا لذیذ و مادر خندان بود.

بهتر از همه اینکه جت‌اِسکی هم بود.

مال چه‌کسی بودند؟ نمی‌دانم. اما کاملاً به خاطر دارم که ویلی و من آن‌ها را تا عمیق‌ترین قسمت‌های کانال می‌راندیم، منتظر رسیدن کشتی‌های بزرگ می‌ماندیم و بعد دور می‌زدیم. امواج بزرگ این کشتی‌ها را پلکانی برای اوج گرفتن روی هوا می‌کردیم. واقعاً نمی‌دانم چطور جان سالم به در بردیم.

آیا اولین بار بعد از بازگشت از این ماجراجویی با جت‌اِسکی بود که دوست مامان را دیدیم؟ نه، احتمالاً درست قبلش بود. سلام، شما باید هری باشی. موهایی پرکلاغی، برنزه، لبخندی مرواریدی. حالتون چطوره؟ اسم من چنین و چنانه. او با ما گپ زد و مامان را هم به حرف گرفت. به‌خصوص مامان را. دقیقاً مامان را. از چشم‌هایش عشق فوران می‌کرد.

شکی نیست که او پررو بود. اما همان‌طور که گفتم، خوب بود. هدیه‌ای به مامان داد؛ یک دست‌بند الماس. به نظر می‌رسید که مامان خوشش آمده. خیلی وقت‌ها آن دست‌بند را دست می‌کرد. اما بعدها خاطرهٔ ملاقات آن مرد در ذهنم محو شد.

به ویلی گفتم مهم این است که مامان خوشحال باشد، او هم گفت که همین احساس را دارد.»

Masahiro
۱۴۰۲/۰۲/۱۰

لطفاً در بی‌نهایت قرار بدید. سپاسگزارم.

MOHAMMAD MAHDI
۱۴۰۲/۰۲/۱۰

سلام و عرض ادب به نظرم اظهار نظرهای سطحی در مورد کتاب های عمیق ، در شان انسانهای کتاب خوان نیست ، ما تا از یک زاویه ی دیگه به مسائل زندگی نگاه نکنیم و تا از بیرون اشکال مختلف رویکردهای

- بیشتر
مترجم بهادر قریشی
۱۴۰۲/۰۲/۱۸

با عنایت به شایعه تنقیح در ایران، متن انگلیسی کتاب را با زحمت تهییه کردم و با این ترجمه بصورت مقابله ای بررسی نمودم. بسیار ترجمه دقیق و با رعایت اصل امانتداری ، این کتاب ترجمه شده و هیچ تنقیح

- بیشتر
Sayo
۱۴۰۲/۰۲/۲۷

تنها برداشتی که میشه ازش کرد اینه که تشریفاتی بودن مقام ملکه و جانشینانش یه حرف چرته. اگر غیر پول، قدرت و زور نصیب شاه یا ملکه نمیشد هری این همه عصبانی نبود از وضع خاندانش

Sharareh Haghgooei
۱۴۰۲/۰۳/۱۶

در این کتاب شاهزاده هری زندگی و احساساتش را از دیدگاه خود توصیف کرده است! او حق دارد نظرات خود را داشته باشد و بخواهد آنها را به اشتراک بگذارد... اما من به شخصه دوست داشتم نظرات خاندان سلطنتی را

- بیشتر
florial
۱۴۰۲/۰۲/۱۵

این کتاب کتابی هست که باید با نظاره گر بودن زندگی نویسنده و درک مشکلاتی که داشت و همدلی باهاش خونده بشه.اگر ادم قضاوت گری هستید یا اینکه از اطلاعاتی که از قبل از نویسنده دارید میخواید نقدش کنید یا

- بیشتر
hamideh
۱۴۰۲/۰۶/۱۱

کتاب جالبی است برای علاقمندان به زندگینامه ها.و علاقمندان به زندگی ملکه ها و شاهزاده ها.روایت عجیبی از مشکلات زندگی در قصر و تلاش برای حفظ حریم خصوصی.افشاگری تکان دهنده ای از روابط پشت پرده دربارها و مطبوعات و .....

lili
۱۴۰۲/۰۳/۱۶

دانستن انکه همواره ظاهر درخشان الزاما باطنی به همون زیبای داره با خواندن این کتاب کاملا قابل درک می،شود

نابغه
۱۴۰۲/۰۲/۱۰

راستش به نظرم تنها چیز مهم درمورد این کتاب شخصیت پرنسس دایانا است ..اینکه ما بدانیم زندگی و مرگ دایانا چطور بود اون هم از کسی داخل ساختمان انتهای تاثیر گذاری این خاطرات است ..

کاربر ۶۲۹۶۰۹۵
۱۴۰۲/۰۲/۱۱

خانواده سلطنتی به زبان ساده، بچه پولدار هایی هستن که همه چیز دارن، میتونن هرچی بخوان بدست بیارن، اما خب هیچ وقت برای هیچ کاری تلاش نمیکنن و یه چیزی دارن که بخاطرش بنالن. کتابی رو بخونید که یه چیزی ازش

- بیشتر
ضمناً بیشتر وقت‌ها تنها بودم. آدم‌ها را دوست داشتم، ذاتاً اجتماعی بودم، اما کلاً دوست نداشتم کسی زیاد به من نزدیک شود. به فضا نیاز داشتم.
zahra:)
درمان تمام مشکلات، مثل همیشه، کار بود.
باران
من به‌معنای واقعی کلمه، دنیا را از بالا تا پایین طی کرده بودم. قاره‌ها را درنوردیده بودم. صدها هزار نفر را ملاقات کرده بودم، با بخش زیادی از هفت میلیارد ساکن این سیاره برخورد کرده بودم. مدت سی‌ودو سال، چهره‌های زیادی مثل تسمه‌نقالهٔ سینما از نظرم گذشته بودند و تنها تعداد انگشت‌شماری از این چهره‌ها باعث شده بودند که بخواهم دوباره نگاه کنم. اما این زن، تسمه‌نقاله را متوقف کرده بود. در واقع تسمه‌نقاله را پاره کرده بود.
hamideh
وقتی به سی‌سالگی می‌رسیدم، مبلغ هنگفتی از مامان به ارث می‌بردم. خودم را سرزنش می‌کردم که چرا این موضوع ناراحتم می‌کند: بیشتر مردم برای به ارث بردن چنین مبلغی حاضرند آدم بکشند. بااین‌حال، این ارثیه برای من یادآور دیگری از غیبت او بود، نشانهٔ دیگری از خلائی که او به جا گذاشته بود، خلائی که پوند و یورو هرگز نمی‌توانستند آن را پُر کنند.
hamideh
با نزدیک شدن به آخرین تولد دههٔ بیست زندگی‌ام، اضطرابم بیشتر شد. فکر کردم که این‌ها ته‌نشین‌های دوران جوانی‌ام هستند. درگیر تمام تردیدها و ترس‌های کهن بشری بودم و تمام سؤالات اساسی دوران بزرگ‌سالی را از خودم می‌پرسیدم. کی هستم؟ به کجا می‌روم؟
hamideh
قابل باور نبود: بعد از دوازده ساعت مراقبت از گاو و گوسفندان، آن‌ها برای یادگیری ریاضیات و خواندن و نوشتن، دو ساعت از گردنه‌های کوهستانی عبور می‌کردند. آن‌ها تا این حد مشتاق یادگیری بودند. آن‌ها با شهامت تمام، پادرد و سرمای سوزان و چیزهایی به‌مراتب بدتر را تحمل می‌کردند.
hamideh
داشتم هنر تخریب را یاد می‌گرفتم و اولین چیزی که آموختم این بود که تخریب، تا حدی خلاقانه است. تخریب با تخیل شروع می‌شود. پیش از تخریب چیزی باید آن را خراب‌شده تصور کنی
hamideh
من از عادی بودن لذت می‌بردم، در آن غوطه‌ور می‌شدم و به این فکر می‌کردم که چقدر برای پیدا کردن این احساس سفر کرده‌ام. افغانستان مرکزی، سوز زمستان، نیمهٔ شب، وسط یک جنگ، درحالی‌که با مردی صحبت می‌کنم که در ارتفاع چهارونیم کیلومتری بالای سرم در پرواز است. چقدر باید زندگی یک نفر غیرعادی باشد که در چنین شرایطی عادی بودن را تجربه کند؟
؛
عملیات گذرگاه رورک که باعث افتخار بسیاری از بریتانیایی‌هاست، نتیجهٔ سلطه‌طلبی، استعمارگری، ملی‌گرایی و در یک کلام، دزدی بود. بریتانیای کبیر، تجاوزگر بود، قلمرو حاکمیت ملتی دیگر را تصرف کرده بود و سعی داشت آن را بدزدد
زهراسادات
او گفت که در بعضی فرهنگ‌ها مرغ مگس‌خوار را ارواح درگذشتگانی می‌دانند که به ملاقات ما می‌آیند. همین‌طور که این یکی آمده بود. آزتک ها معتقد بودند که آن‌ها جنگجویانی تناسخ‌یافته هستند. کاشفان اسپانیایی آن‌ها را «پرندگان رستاخیز» می‌نامیدند. شما این‌طور نمی‌گویید؟ من کمی مطالعه کردم و فهمیدم که مرغ مگس‌خوار نه‌تنها ملاقات‌کننده، بلکه مسافر هم هست. سبک‌ترین پرندهٔ روی زمین و سریع‌ترین آن‌ها که مسافت‌های بسیار زیادی را طی می‌کند؛ از خانه‌های زمستانی مکزیک تا صخره‌های لانه‌سازی در آلاسکا. هروقت یک مرغ مگس‌خوار را می‌بینید، در واقع یک مسافر کوچک و درخشان را دیده‌اید.
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
ای نازنینم، ای دلربای من، برخیز و با من بیا... مرا چون خاتم بر دلت بگذار و چون مُهری بر بازویت؛ زیرا که عشق همچون مرگ، نیرومند است و شور عاشقانه، ستم‌کیش چون گور.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
آیا پدر با همهٔ درآمد هنگفتش از دوک‌نشین بسیار پردرآمد کورنوال، سعی داشت بگوید که اسارت ما برایش زیادی هزینه‌بر بوده است؟ علاوه بر این، اسکان و تغذیهٔ مگ چقدر می‌تواند هزینه داشته باشد؟ می‌خواستم بگویم که او زیاد نمی‌خورد! و اگر دوست دارید به او می‌گویم که لباس‌هایش را خودش بدوزد. ناگهان برایم روشن شد که موضوع پول نیست. پدر ممکن است نگران افزایش هزینه‌های نگهداری ما باشد، اما چیزی که او واقعاً نمی‌توانست تحمل کند این بود که یک نفر جدید بر سلطنت مسلط شود و در کانون توجه قرار بگیرد، شخصی درخشان و جدید که او را تحت‌الشعاع قرار دهد و کامیلا را. او قبلاً این وضع را تجربه کرده بود و علاقه‌ای به تجربهٔ دوباره‌اش نداشت.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
من اصولاً به لباس فکر نمی‌کردم. اساساً به مد اعتقادی نداشتم و نمی‌توانستم بفهمم چرا کسی ممکن است دنبال مد برود. من اغلب در رسانه‌های اجتماعی به‌خاطر لباس‌های نامتناسب و کفش‌های کهنه‌ام مورد تمسخر قرار می‌گرفتم. نویسندگان عکس من را بررسی می‌کردند و تعجب می‌کردند که چرا شلوارم آن‌قدر بلند است یا پیراهن‌هایم این‌قدر چروک‌اند (فکرش را هم نمی‌کردند که من این پیراهن‌ها را روی رادیاتور خشک می‌کنم). می‌گفتند که چندان شبیه شاهزاده‌ها نیست.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
بریتانیایی‌ها، یکی از باسوادترین ملت‌های زمین بودند، از قضا زودباورترین هم بودند. حتی اگر همهٔ اخبار را خط‌به‌خط باور نمی‌کردند، باز هم همیشه آن علامت سؤال در ذهنشان وجود داشت. هوم، تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها... حتی اگر دروغی رد شود و دروغ بودنش بی‌هیچ شکی معلوم شود، باز هم اثری از آن باور اولیه باقی می‌مانَد. به‌خصوص اگر دروغ، نکته‌ای منفی بود. از میان همهٔ سوگیری‌های انسانی، «منفی‌نگری» غیرقابل‌حذف‌ترین است. این سوگیری در مغز ما ریخته شده. به منفی‌ها بها بدهید، منفی‌ها را در اولویت قرار دهید؛ اجداد ما این‌گونه زنده ماندند. می‌خواستم بگویم این همان صفتی است که روزنامه‌های لعنتی رویش حساب باز می‌کنند.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
هرگز پدر و مادر، همسران و فرزندانی را که در نیویورک ملاقات کردم فراموش نکردم، عکس‌های مادران و پدرانی که له شده بودند یا بخار شده بودند یا زنده‌زنده سوخته بودند. یازده سپتامبر، واقعه‌ای اهریمنی و فراموش‌نشدنی بود و همهٔ مسببین این واقعه، همراه با حامیان و توانمندسازان آن‌ها، همراه جانشینان و متحدانشان، نه‌تنها دشمنان ما، بلکه دشمنان بشریت بودند. مبارزه با آن‌ها به‌معنای انتقام یکی از فجیع‌ترین جنایات تاریخ جهان و جلوگیری از تکرار آن بود.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
افغانستان، جنگ اشتباهات بود، جنگی با خسارات جانبی عظیم؛ هزاران بی‌گناه کشته و معلول شدند و این همیشه ما را آزار می‌داد. بنابراین هدف من از روزی که وارد جنگ شدم این بود که در پایان روز، دچار شک و عذاب‌وجدان نشوم. اهدافم را درست انتخاب کنم، فقط و فقط به طالبان شلیک کنم، بدون تلفات گرفتن از غیرنظامی‌ها. می‌خواستم با دست و پای سالم به بریتانیا برگردم. اما علاوه بر این، می‌خواستم با وجدان سالم به خانه برگردم. برای رسیدن به این هدف می‌بایست همیشه از چراییِ کاری که انجام می‌دادم، آگاه می‌بودم.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
با وجود تصورات رایج، طالبان تجهیزات خوبی داشتند. به پای تجهیزات ما نمی‌رسید، اما باز هم وقتی به‌درستی استفاده می‌شدند، مؤثر بودند. آن‌ها اغلب نیاز داشتند که سربازانشان را به‌سرعت تمرین بدهند. آموزش‌های مکرری در بیابان برگزار می‌شد، مربیانی که طرز کار جدیدترین اسلحه‌های رسیده از روسیه و ایران را نشان می‌دادند. تصویری که به وسیله پهپادهای ما گرفته شده بود، این‌طور نشان می‌داد که در این مدرسه، درس تیراندازی داده می‌شود.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
واقعاً قضیهٔ ساده‌ای بود. این‌ها افراد بدی بودند که با نیروهای ما بد کرده بودند. به دنیا بدی کرده بودند. اگر هم این مردی که من به‌تازگی از میدان جنگ حذف کرده بودم، تا الان سربازان انگلیسی را نکشته بود، به‌زودی این کار را می‌کرد. کشتن او به‌معنای نجات جان بریتانیایی‌ها و نجات خانواده‌های انگلیسی بود. کشتن او به این معنی بود که مردان و زنان کمتری مثل مومیایی پانسمان‌پیچ شده و روی تخت‌های بیمارستانی به خانه فرستاده می‌شدند؛ مثل همان سربازهایی که چهار سال قبل در هواپیمای من بودند یا مردان و زنان مجروحی که در سِلی اوک و بیمارستان‌های دیگر ملاقات کرده بودم یا گروه شجاعی که همراهشان تا قطب شمال رفته بودم.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
انسان‌ها موجوداتی انطباق‌پذیر هستند و در جنگ این انطباق‌پذیری از همیشه بیشتر است.
کاربر ۷۵۴۲۱۲۶
در این دنیای درهم‌وبرهم، در این زندگی پردرد، ما موفق شده بودیم همدیگر را پیدا کنیم.
باران

حجم

۷۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۵۲۸ صفحه

حجم

۷۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۵۲۸ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰
۵۰%
تومان