دانلود و خرید کتاب مهیای رقصی در برف مانیکا زگوستووا ترجمه مسعود یوسف حصیرچین

معرفی کتاب مهیای رقصی در برف

کتاب مهیای رقصی در برف نوشتهٔ مانیکا زگوستووا و ترجمهٔ مسعود یوسف حصیرچین است. نشر گمان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی روایت ۹ زن از دل زندان‌های «گولاگ» است.

درباره کتاب مهیای رقصی در برف

اداره کل اردوگاه‌های کار و اصلاح یا مخفف گولاگ، نام نهادی بود که اردوگاه‌های کار اجباری در نواحی دورافتادهٔ اتحاد جماهیر شوروی از قبیل مناطق سردسیر و یخبندان سیبری و استپ‌های قزاقستان، بیابان‌های ترکمنستان را در زمان حکومت ژوزف استالین اداره می‌کرد. کتاب مهیای رقصی در برف که حاوی روایت ۹ زن از دل زندان‌های «گولاگ» است، گفت‌وشنودهای مانیکا زگوستووا این زن‌ها را در بر گرفته است. نویسنده گفته است که برای نوشتن این کتاب، کتاب‌های غیرداستانیِ بسیاری دربارهٔ گولاگ خواند، اما دوست دارد خوانندگانش با شنیدنِ داستان‌های ۹ زنِ باهوش این اثر که بااحساس و قوی هستند، با گولاگ آشنا شوند؛ زنانی که در این مصاحبه‌ها زندگیِ خودشان و دوستانشان را دوباره زیستند؛ زندگی‌هایی سرشار از حادثه و تجربه. از روایت‌های این زنان درمی‌یابید که آدمی‌زاد به‌طرز عجیب‌وغریبی می‌تواند استقامت به خرج دهد و هیچ موقعیتی نیست که هر چقدر هم سهمناک، نتوانیم از آن جان سالم به در ببریم.

خواندن کتاب مهیای رقصی در برف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران تاریخ جهان و قالب گفت‌وشنود و خاطرات پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب مهیای رقصی در برف

«می‌خواهی داستان مادربزرگم را برایت بگویم؟ داستانی که سرآغاز آشناییِ من با جهان وحشت بود.»

مشغولِ کلوچه‌خوردنم و برای همین فقط سرم را به‌نشانهٔ موافقت تکان می‌دهم.

خانواده‌مان در آپارتمان کوچکی در مسکو زندگی می‌کردند. پنج نفر بودیم: پدربزرگ و مادربزرگم، مادرم، برادرم و من. ژوئیهٔ ۱۹۴۱، یک ماه پیش از اعلام جنگ آلمان به روسیه، سروکلهٔ پلیس در خانه‌مان پیدا شد. حکم بازداشت مادربزرگم، ماروسیا، را داشتند که بین دوستانش به "ماروسیای زیبا" معروف بود. مادربزرگم را به زندان بردند.»

می‌پرسم: «اما چرا؟»

کسی او را لو داده بود. اتهاماتش دروغین بود، مثل بسیاری از اتهام‌زنی‌های آن‌موقع. احتمالاً با انگیزهٔ گرفتن خانه‌مان انجام شده بود. آن‌موقع، داشتن خانه‌ای از خود، بدون اجبار به شریک‌شدن آن با معلوم نیست چند نفر دیگر، چیز لوکسی بود.

سه سالم بود که دادگاه مادربزرگم برگزار شد. آنجا کمی لاغرتر از معمول به نظر می‌رسید، اما هنوز زیبا بود. خیالش راحت بود؛ می‌دانست وکیل زبده‌ای دارد. حق داشت خاطرجمع باشد: آن‌طور که بعداً فهمیدم، وکیل دفاع هوشمندانه‌ای از موکلش کرده بود. به‌کمک او مادربزرگم حکمی گرفت که همه با حسادت می‌گفتند "مجازاتِ مناسبِ بچه‌ها به حساب می‌آید": شش سال کار اجباری در اردوگاه.

بعدتر، مادرم، اُلگا ایوینسکایا، به من گفت که وحشت جنگ، با وجود گرسنگی و خطر دائمیِ مرگ، در مقایسه با خطرات رژیم تمامیت‌خواه، آن حکومت فریب با دروغ و مجازات‌های بی‌حساب‌وکتابش، نعمت بود.

اوایل خانواده‌ام نامه‌هایی را از مادربزرگم، ماروسیا، دریافت می‌کردند اما بعدتر دیگر نامه‌ای نیامد. بهار ۱۹۴۳، شایعه شد که نظامیان آلمانی دارند اردوگاه‌ها را بمباران می‌کنند. اُلگا نگران مادرش بود. هرچه کرد نتوانست بفهمد ماروسیا کجاست. سرانجام از غریزه‌اش استفاده کرد و به جست‌وجوی مادربزرگم رفت. آدرس معتبر یا حتی بلیت قطار نداشت (به‌دلیل فقر ناشی از جنگ توان خرید بلیت را نداشت). در قطارهایی که سوار می‌شد، وقتی مأمور بازرسیِ بلیت می‌آمد، مسافران دیگر اُلگا را زیر صندلی پنهان می‌کردند و با وسایلشان جلوی صندلی را می‌پوشاندند. کسی اذیتش نکرد؛ همین که داستانش را می‌شنیدند با او مهربانانه رفتار می‌کردند و بهش نان و جایی برای استراحت می‌دادند.

اُلگا به اردوگاه کاری رفت که باور داشت مادرش را به آنجا فرستاده‌اند. در طول مسیر طعم محرومیت واقعی را چشید. افراد زیادی به او گفتند که بسیاری از اردوگاه‌ها را بسته‌اند. صرفاً شانس آورد که مادرش را نزدیک یک اردوگاه یافت؛ داشت از جنگلی بیرون می‌آمد؛ او که زمانی به "ماروسیای زیبا" شهرت داشت، حالا ظاهری کثیف داشت و لباس‌هایی ژنده پوشیده بود. به چوب‌دستیِ پرپیچ‌وتابی تکیه داده بود و ظاهرش تقریباً شبیه وحشی‌ها بود. اردوگاه را بسته بودند و زندانیان سراسیمه از آنجا رفته بودند و از ترس این‌که گیر بیفتند، و پیش جلادانشان برگردانده شوند، در جنگل پنهان شده بودند. با خوردن علف، قارچ خام و پوست درخت زنده مانده بودند. بعدتر مادربزرگم به ما گفت که حتی مواردی از هم‌نوع‌خواری را هم دیده است.

وقتی مادربزرگم را با لباس‌های کثیف و بدبو و موهایی مثل فرچه و با ساقهٔ درختی در دست در خانه‌مان دیدم از وحشت جیغ کشیدم. فکر کردم دارم یکی از جادوگران شرور داستان‌های جن‌وپری را می‌بینم. پدربزرگم، که بابت برگشت همسرش سر از پا نمی‌شناخت، کوشید قانعم کند او را در آغوش بگیرم ـ‌چون مادربزرگم خیلی دوستم داشت‌ــــــ اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه ماند. به‌مدت بیش از یک هفته، هر بار که چشمم به او می‌افتاد، قایم می‌شدم.»»

sedy
۱۴۰۳/۰۱/۲۹

مهیای رقصی در برف حاصل گفت‌وگوی نویسنده با زنان مختلفی است که دوره‌ای از زندگی‌شان را به دلایل واهی در اردوگاه‌های کار اجباری اتحاد جماهیر شوروی گذرانده‌اند. اگر به تاریخ معاصر و روایت‌های زندگی مردمان زیر سایه دیکتاتوری علاقه‌مندید حتما این

- بیشتر
کاربر 7779666
۱۴۰۲/۱۰/۰۹

نوش

در دنیای کودکی‌مان، آدم‌ها یا خوب بودند یا بد، حد وسطی وجود نداشت، چون ـ‌به این دلیل حرفم را تکرار می‌کنم که برای فهم ذهنیت شوروی مهم است‌ــــــ از وقتی که بچه بودیم، به ما آموزش داده بودند که خط مشخصی خوب و بد را از هم جدا می‌کند. جهان ما دوقطبی بود. خوب‌ها کمونیست بودند و بدها کاپیتالیست، یعنی غربی‌ها، و رژیم آنها را شرّ مطلق می‌دید، مانند تمام چیزهای دیگری که ممکن بود ما را از ساخت حکومت کمونیستی‌مان منحرف کند. این تقسیم‌بندی بسیار مهم و ماهیت همه‌چیز بود. در نتیجه، از جوانی، عادت کرده بودیم که جهان و مردم را به خوب و بد، دوست و دشمن، و قدیس و شرور تقسیم کنیم.
شبنم
مراب مامارداشویلی، فیلسوف بزرگ گرجستانی، می‌گوید انسان‌ماندن نیازمند تلاشی دائمی است. در اردوگاه، معمولاً این جمله را برای خودم تکرار می‌کردم
شبنم
همگی از شعر خوشمان آمد، به‌جز معلم که ناگهان از جا پرید و با لحن خشکی گفت: "این شعرْ ضد شوروی است!" با تعجب پرسیدم: "اما چرا؟" "چرا؟! نمی‌بینی غم‌انگیز است؟ بعضی احساساتْ مناسب جوانان شوروی نیست." شاکی گفتم: "اما همهٔ ما گاهی غمگین می‌شویم." معلم حرفم را قطع کرد. "جوانان شوروی هرگز نباید غمگین باشند. غم نشان‌دهندهٔ تباهی است."
sedy
«نه، این من نیستم. دیگری است که عذاب می‌کشد. من هرگز نمی‌توانستم این‌همه را تاب آورم.»
شبنم
یلنا این‌طور نتیجه‌گیری می‌کند که «هر آنچه را بعداً در زندگی به‌دست آوردم مدیون چند کتابی هستم که توانستم در گولاگ بخوانم» و سپس با هیجان می‌گوید «هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند کتاب چه معنایی برای زندانیان داشت: رستگاری بود! زیبایی، آزادی و تمدن در میانهٔ بربریت تمام‌عیار!
شبنم
به‌لطف این‌که فرزندی کوچک داشتم، و همچنین چون شناخته‌شده‌ترین دگراندیش شوروی در غرب بودم، آن‌موقع بازداشتم نکردند؛ تا این‌که یک سال بعد، در دسامبر ۱۹۶۹، گفتند من بیمار روانی‌ام. تشخیص روانپزشک‌شان این بود که از اسکیزوفرنی پیش‌رونده رنج می‌برم. معمولاً برای معترضان چنین تشخیصی می‌دادند.
وحید
"نباید این‌جوری به ماجرا نگاه کنی. تو را ناعادلانه زندانی کرده‌اند؛ این نقطهٔ قوت توست. تو هیچ کاری نکرده‌ای، پس از لحاظ اخلاقی از دیگران قوی‌تری!" "اما زندگی در این کثافت‌خانه..." "سعی کن کثافت را نادیده بگیری. با آمدن بهار، به برف درخشان نگاه کن، به آسمان آبی، و به تضاد میان نور و تاریکی که اینجا فراوان دیده می‌شود. حالا که زمستان است و خورشید را نمی‌بینیم، روی طیف‌های متفاوت خاکستری تمرکز کن: بعضی خاکستری‌آبی‌اند؛ بعضی دیگر تقریباً به رنگ گل رُزند. یادت باشد جوری به سیم‌های خاردار و آلونک‌های رقت‌انگیزمان نگاه کنی که انگار می‌خواهی عکس بگیری و دنبال قاب مناسبی. بعد می‌بینی که حتی در میانهٔ زشتی‌ها می‌شود زیبایی را یافت."
وحید
به ما آموخته بودند که از شرورها دوری کنیم. بله، به ما آموخته بودند که از افراد بد متنفر باشیم، آنها را تقبیح و مجازات کنیم، به‌ویژه کمونیست‌های بدی را که صادق نبودند. از کودکی نفرت را به ما آموخته بودند. کسی دربارهٔ عشق صحبت نمی‌کرد. مهم نفرت بود. مجازات شروران بخش اساسیِ برنامهٔ شوروی برای پیش‌بردنِ کارهای مفید بود.
وحید
و بالاخره شاهد واقعه‌ای شدم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به عمرم قد بدهد: فروپاشیِ کمونیسم. سال‌های بین ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ شادترین سال‌های عمرم بود.
وحید
زنان فرهیخته و تحصیل‌کرده بیشتر از دختران دیگر از زندگی بهره می‌بردند، و لینا حتی از آنها هم بیشتر. او فرد مستقلی بود. آدم می‌دید که از درونْ چه زندگیِ غنی‌ای دارد؛ حتی در غم‌وغصه، هنگامی که مانند اکثر زنان از افسردگی رنج می‌برد، از خودش زیبایی، انرژی و نشاط ذهنی ساطع می‌کرد. او داشت در یک کابوس زندگی می‌کرد. اما هنوز می‌توانست در اطرافش زیبایی ببیند و این کاری بود که اکثر ما از آن عاجز بودیم.
وحید
ز یلنا می‌پرسم «چه کاری از همه سخت‌تر بود؟ چیزی بدتر از شب و روز بدون غذا ماندن در تاریکیِ مطلقِ سلول انفرادیِ یخ‌زده و بعدش بیرون رفتن و کارکردن در معدن یا راه‌آهن هم هست؟» پاسخ می‌دهد «بله، بی‌رحمانه‌تر از آن را هم از سر گذرانده‌ام، بسیار بی‌رحمانه‌تر. در چلهٔ زمستان، هنگامی که هیچ نوری نیست و خورشید یک لحظه هم نمایان نمی‌شود، من و دیگر زندانیان را می‌فرستادند تا با سنگ‌های سنگینی که به‌سختی می‌توانستیم بلندشان کنیم دیواری بسازیم. یک روز مجبورمان می‌کردند دیوار را بسازیم و، روز بعد، به ما دستور می‌دادند ویرانش کنیم. هر روز این اتفاق می‌افتاد. بدترین شکنجه بیهودگی تلاش فرابشری‌مان بود.»
شبنم
سوراخ زیرزمینیِ وسیع و تاریکی بود، شبیه مقبره‌ای بزرگ که کلی آدم را در آن چپانده باشند. نه توالتی در کار بود و نه آبی برای شست‌وشو. ملت هر جایی که می‌توانستند کارشان را می‌کردند. آنجا سوراخی سربسته بود و عملاً هوایی برای تنفس نبود؛ افراد بیمار می‌شدند؛ غش می‌کردند و پیرها می‌مردند. غذای کمی به ما می‌دادند و، بدتر از آن، تقریباً آبی هم نداشتیم. شب و روز در تاریکی بودیم. اما وقتی به گرگ‌ومیش همیشگی عادت کردیم، توانستیم چهرهٔ هم‌قطاران بدشانسمان را تشخیص بدهیم و کوشیدیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. افراد با چشم‌هایشان با هم ارتباط برقرار می‌کردند. این میان گاه‌گداری بین آدم‌ها دوستی یا حتی عشق شکل می‌گرفت. بسیاری از ما به‌لطف آن ارتباطاتِ بی‌صدا زنده ماندیم. در دشوارترین شرایط مثل این، انسان می‌تواند دیگری را با یک حرکت نابود کند یا با یک نگاه مهربانانه نجات دهد. این را می‌دانم چون شاهدش بودم.»
شبنم
مراب مامارداشویلی، فیلسوف بزرگ گرجستانی، می‌گوید انسان‌ماندن نیازمند تلاشی دائمی است. در اردوگاه، معمولاً این جمله را برای خودم تکرار می‌کردم
شبنم
در دنیای کودکی‌مان، آدم‌ها یا خوب بودند یا بد، حد وسطی وجود نداشت، چون ـ‌به این دلیل حرفم را تکرار می‌کنم که برای فهم ذهنیت شوروی مهم است‌ــــــ از وقتی که بچه بودیم، به ما آموزش داده بودند که خط مشخصی خوب و بد را از هم جدا می‌کند. جهان ما دوقطبی بود. خوب‌ها کمونیست بودند و بدها کاپیتالیست، یعنی غربی‌ها، و رژیم آنها را شرّ مطلق می‌دید، مانند تمام چیزهای دیگری که ممکن بود ما را از ساخت حکومت کمونیستی‌مان منحرف کند. این تقسیم‌بندی بسیار مهم و ماهیت همه‌چیز بود. در نتیجه، از جوانی، عادت کرده بودیم که جهان و مردم را به خوب و بد، دوست و دشمن، و قدیس و شرور تقسیم کنیم.
شبنم
از طرف دیگر، من عاشق هتل، اسکله و ایستگاه قطارم! غمی که آنجا حس می‌کنی کاملاً متفاوت است. انگار غمی سرزنده است که بال دارد، بال‌هایی بزرگ و زیبا که هر آن ممکن است از خوشی به پرواز درآیند. این‌طور فکر نمی‌کنی؟ شدتِ این غم، خودش، یک‌جور شادی است. غم اتاق انتظار متفاوت است؛ غم اتاق انتظار شبیه چیدنِ پر است، وقتی پرنده هنوز زنده است. غمی بدون امیدوانتظار است (چه عبارت زیبایی!). حتی غم نیست، بلکه بیشتر شبیه مگسی است به‌جامانده از تابستان.
شبنم
اینجا ابرها معمولاً شبیه دستخط تو هستند، و آسمان شبیه صفحه‌ای از نوشته‌های توست. وقتی چنین می‌شود، یوغ و سطل‌هایم را می‌اندازم تا آسمان‌ها را بخوانم و به‌یک‌باره همه‌چیز شادتر به نظر می‌رسد...
شبنم
در اردوگاه‌ها ممکن است آدم تبدیل به هیولا شود اما اگر از اردوگاه بیرون آمدید و هیولا نشده بودید، بدانید که هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند آزارتان دهد. شما رویین‌تن شده‌اید. در آزمون قبول شده‌اید.
شبنم
بعدتر، مادرم، اُلگا ایوینسکایا، به من گفت که وحشت جنگ، با وجود گرسنگی و خطر دائمیِ مرگ، در مقایسه با خطرات رژیم تمامیت‌خواه، آن حکومت فریب با دروغ و مجازات‌های بی‌حساب‌وکتابش، نعمت بود.
sedy
«حرف بعضی از هم‌اردوگاهی‌هایم را می‌فهمم که می‌گویند زندگی‌شان بدون تجربهٔ گولاگ کامل نمی‌بود، اما من مخالفم. اگر می‌توانستم از اول زندگی کنم، دوست داشتم در هجده‌سالگی به دانشگاه بروم و، پس از فارغ‌التحصیلی، خودم را به‌کلی وقف کارم بکنم. گولاگ اتلاف زمان، سلامتی، و انرژی بود. انسان برای این ساخته شده که پیِ شادکامی و زیبایی برود و کارهای رضایتبخش انجام بدهد. به‌نظرم خطاست اگر بگوییم تجربهٔ گولاگ برای آموختنِ زندگی ضروری است، با این‌که می‌فهمم چرا این‌طور می‌گویند: هم‌قطارانم دلشان تنگِ آن رفاقت‌های نزدیک در گولاگ است. با این حال، در آزادی هم می‌شود دوستی‌های بسیار خوبی شکل داد. به باور من آثارِ مثبتِ زندگی در گولاگْ تمامِ نکات منفیِ آن را جبران نمی‌کند.
sedy
بعدتر، مادرم، اُلگا ایوینسکایا، به من گفت که وحشت جنگ، با وجود گرسنگی و خطر دائمیِ مرگ، در مقایسه با خطرات رژیم تمامیت‌خواه، آن حکومت فریب با دروغ و مجازات‌های بی‌حساب‌وکتابش، نعمت بود.
sedy

حجم

۷۵۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۷۵۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
تومان