کتاب شرلوک هولمز وسط شاهنامه
معرفی کتاب شرلوک هولمز وسط شاهنامه
کتاب شرلوک هولمز وسط شاهنامه نوشتهٔ ابراهیم رها است و نشر مون آن را منتشر کرده است. این مجموعه در واقع داستان بلند طنز با شخصیت اصلی شرلوک هولمز است.
درباره کتاب شرلوک هولمز وسط شاهنامه
دوستی تام و تیم در دانشگاه شکل میگیرد و بعد از فارغالتحصیلی، با تأسیس مشترک یک شرکت کوچک ریسندگی به اوج خود میرسد. اما این شراکت هم مثل خیلی از شراکتهای دیگر دستخوش حواشیای شده و نهتنها شراکت، که رفاقتشان نیز از هم میپاشد. کار تا جایی بیخ پیدا میکند که تیم پروندۀ رفیق سابق و نارفیق کنونیاش را به کارآگاه شهیر شهر، شرلوک هولمز، و دستیار و همراه همیشگیاش، واتسون، میسپارد. در طول بررسی سرنخهای ماجرا، هولمز و واتسون با جادوگری به چالش میخورند که آنها را با جادوی سیاه به ایران سال ۱۳۵۰ تبعید میکند. بعد از مکافاتهای فراوان این دو نفر، که حالا با فضای فرهنگی تهران قدیم سازگاری پیدا کردهاند، سراغ اولین پروندۀ جناییشان میروند؛ پروندۀ زری خانم که میخواهد سر از کار شوهرش، آقا جواد، دربیاورد و بداند که آیا او بر سرش هوو آورده یا نه...؟! کتاب حاضر در مجموعهای ششجلدی راهی بازار میشود که البته پیوستگی داستانی نداشته و داستان هر جلد بهصورت مجزا حول محور ماجراهای شرلوک هولمز در ایران ارائه میگردد.
شرلوک هولمز وسط شاهنامه یک مجموعهداستان بلند طنز فانتزی است. ابراهیم رها، شرلوک هولمز را به تهران آورده تا عقب هووی زریخانم برود. وقایع کتاب در دهه ۵۰ شمسی در تهران میگذرد؛ در واقع شرلوک هولمز در لندن اواخر قرن ۱۹ درگیر جادوی سیاه میشود و از دور میدان فردوسی تهران در اوایل دهه سردرمیآورد. این تغییر زمانی و مکانی که هولمز، یکباره ۷۰-۸۰ سال جلوتر و به کشور دیگری با اقلیم و فرهنگ خاص خود میرود و مواجههٔ او و دستیارش دکتر واتسن با خصوصیات اخلاقی و رفتارهای اجتماعی ما ایرانیها که به نظر میآید در طول دهههای مختلف تغییر نکرده، طنز خوبی به دست میداد.
خواندن کتاب شرلوک هولمز وسط شاهنامه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای طنز پیشنهاد میکنیم.
درباره ابراهیم رها
ابراهیم رها (علی میرمیرانی) متولد بیستم آبانماه سال ۱۳۵۰ شمسی است. او نویسنده، فیلمنامهنویس و برنامهساز است و سالها با مطبوعات، رادیو، تلویزیون، تلویزیون اینترنتی و... همکاری داشته و در همین راستا جوایز متعددی در گفتوگو، کارگردانی، نویسندگی و برنامهسازی را از آن خود کرده است.
از ابراهیم رها تا پیش از این مجموعه، بالغ بر پنجاه جلد کتاب منتشر شده که اغلب با اقبال گستردهٔ مخاطبان روبهرو بوده است.
بخشی از کتاب شرلوک هولمز وسط شاهنامه
«تام بچهٔ ناف لندن بود! در واقع یک لندنی اصیل محسوب میشد؛ اما تیم از اهالی منچستر بود. در واقع از اهالی حاشیهٔ شهر منچستر. آن زمان هنوز هم منچستر شکل و شمایل یک شهر کارگری را داشت و پدر تیم بازنشستهٔ کارخانهٔ ریسندگی بود. اینکه پدر تام چهکاره بود چندان مهم نیست، در واقع خود تام هم به این ماجرا خیلی اهمیت نمیداد. به روایتی بیش از خودِ تام، مادر تام برای شغل پدر، خود پدر و سرنوشتِ پدر تام اهمیت قائل نبود! چراکه هر بار بحث به اینجا میرسید او با یک لهجهٔ لندنی خاصی میگفت: «وقتی تام رو ششماهه حامله بودم، مرتیکهٔ الدنگ من رو ول کرد رفت سراغ یه زنیکهٔ الدنگتر از خودش. درسته که اون زنک احمق از من خوشاخلاقتر، خوشگلتر، خوشهیکلتر و خوشزبونتر بود، اما...» اما تام میدانست پدرش تا چهارسالگی او در واقع از مادرش جدا نشده و حتی آنها را ترک هم نکرده بود. میدانست که مادر مهربانش خودش تصمیم گرفته بود در یک روز بارانی ـ که در انگلستان اصلاً چیز عجیبی نیست ـ چمدان پدرش را ببندد و پرت کند وسط خیابان که یعنی خوشگلدی! البته این خوشگلدی را طبعاً با لهجهٔ لندنی گفته بود، اما با هر زبان و لهجهٔ دیگری هم که میگفت در اصل ماجرا تفاوت نمیکرد. او بو برده بود مادرش این کار را بعد از مشورت با یک پیشگو یا جادوگر یا یک همچین چیزی انجام داده است.
تام مثل همهٔ بچههای همهجای جهان طبعاً در چهارسالگی متوقف نماند و آنقدر بزرگ شد تا یک روز عصر، که هیچ روز خاصی هم نبود، در کالج، تیم را ببیند که البته مشغول انجام هیچ کار خاصی نبود. در واقع آشنایی آنها در یک شرایط معمولی، در احوالاتی معمولی و حتی تاحدودی بیمزه و بیربط اتفاق افتاد. اما افتاد. اساساً در زندگی تام اغلب ماجراها حول محور معمولی، یا بسیار معمولی میچرخید. آشنایی با تیم هم همینطور بود.
تیم و تام اما خیلی زود بدل به دوستهایی صمیمی شدند. آنها جز در شهر زادگاه و باقی مواردی که به زاده شدنشان مربوط بود، در همهچیز، و یا در اکثر چیزها، باهم بهطور محیرالعقولی اشتراک نظر داشتند. یعنی سلیقهٔ غذاییشان دقیقاً مثل هم بود. تام از بیف ولینگتون متنفر بود و از فیشاندچیپس خوشش میآمد، تیم از بیف ولینگتون بیزار بود و از عشاق فیشاندچیپس محسوب میشد. آنها هر دو حدوداً هفتاد درصد از بازی کریکت لذت میبردند؛ یعنی اینطور نبود که تام هفتادوپنج درصد کریکت دوست داشته باشد و تیم بر فرض شصتوهفت درصد. اساساً هر دو دقیقاً هفتاد درصد ورزش کریکت را میپسندیدند. نهایت تفاوت این دو در این بود که اگر درمورد قهوه از آنها سؤال میشد، تیم میگفت: «بله لطفاً، فقط بدون شیر و البته بدون شکر.» و تام صدایی صاف میکرد و با لبخند پاسخ میداد: «بله حتماً فقط شکر نداشته باشه. شیر هم نمیخوام.»
میشد فهرست بسیار مطول و بلندبالایی از این اشتراکاتِ متعدد تهیه کرد. هرچه نقاط اشتراک آشنایی دو دوست بیشتر میشد، و هرچه زمان میگذشت آنها متوجه میشدند خوشآمدنیهای مشترک بیشتری دارند. این مسئله تا سال سوم دانشگاه هر روز باعث افزایش رفاقت و صمیمیت تام و تیم میشد، اما یک بعدازظهر پاییزی آبستن حوادثی بود که بر آدمیان آشکار میکرد چرا از قدیم گفتهاند اندازه نگه دار که اندازه نکوست. حتی اشتراکات و اتفاقنظر هم حدی دارد و نباید شورش را در این باب درآورد.»
حجم
۷۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۷۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
نظرات کاربران
برای اولین بار نویسندهی ایرانی باعث شد به حدی جلب شم که بقیه کتاباشم بخرم :))
زنگ تفریح جذابی بود.
واییییی، تو یه ساعت تمومش کردم، واقعا خوندنی و بامزه بود😁
ایده اصلی رو خیلی دوست داشتم اما میتونست خیلی بهتر باشه . در کل کتاب سبک و فانی بود اما منو ترغیب نکرد که بقیه جلد هارو بخونم.
متن خوبی داشت اما آخر کتاب قشنگ تموم نشد. یه ماجرا رو حل کردن تموم شد