کتاب سه خواهر
معرفی کتاب سه خواهر
کتاب سه خواهر نوشتهٔ آنتوان چخوف و ترجمهٔ سعید حمیدیان و کامران فانی است و نشر قطره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سه خواهر
نمایشنامهٔ بلند سه خواهر، اثر فناناپذیر آنتون چخوف (ف ۱۹۰۴) نویسندهٔ رئالیست و طنزپرداز نامور روس، را شمار بسیاری از منتقدان و اهل ادب شاهکار او، دستکم در میان نمایشنامههایش، دانستهاند. البته گذشته از ماندگاری نمایشنامههای چخوف و اجرای همیشگی آنها در تئاترهای مغربزمین، داستانهای کوتاه او نیز همواره در شمار عالیترین نمونههای این نوع ادبی قرار داشته است.
سه خواهر، همچنان که نام آن میگوید، نمایشنامهای است بیانگر مقطعی از زندگی سه دختر بازمانده از ژنرالی درگذشته، به ترتیب سنی: ماشا، اولگا و جوانترین آنها ایرنا، که با برادرشان آندری در ملکی ییلاقی از یک شهرستان زندگی میکنند. همگی باسواد و روشنفکرند و زباندان، اما معلوم نیست فرانسهدانی آنان در این محیط روستایی به چه کارشان میآید. پس از روی عادت یا به طریق اظهار فضل در میان کلام خود مرتباً الفاظ و جملات فرانسوی میپرانند، و این خود برای آنان راهی است برای گریز از همین احساس بیفایدگی.
ماشای شوهردار که در مرد چیزی جز بلاهت نمیبیند به افسری از یک هنگ که در آن حدود استقرار یافته دل میبازد و پیداست این عشق با رفتن واحد نظامی از آنجا به مأموریتی در جای دیگر ناتمام و بیثمر میماند. توزنباخ، افسری که به قول خودش خانوادهاش از او بهدقت در مقابل کار مراقبت میکردهاند، ایرنا را دوست میدارد و تصمیم میگیرد پس از ازدواج و بعد از عمری تنپروری و بیکارگی از ارتش خارج و به بنّایی مشغول شود، اما در دوئلی با یک افسر جوان و جلف بر سر هیچ و پوچ کشته میشود؛ به همین سادگی، و مدعوین میهمانی با شنیدن خبر کشته شدن او بیشتر از این جهت احساس ناراحتی میکنند که مجلس میهمانی خراب شده است. آندری پیشتر آرزو داشته استاد دانشگاه شود، اما در عمل سر از عضویت در شهرداری درمیآورد. ناتاشا، زن او که پیش از ازدواج ادّعای حیا و نجابت میکرده، پس از عروسی، زنی آنچنان سلیطه و مبتذل از آب درمیآید که گفتهاند چخوف او را بهعنوان مبتذلترین و منفورترین زنِ آثارش از روی الگوی زنی واقعی که میشناخته تصویر کرده است. دلخوشی همهٔ افراد شرکت در میهمانیهایی است که در آنها چیزی جز شکمبارگی، عشرتهای بیمعنی، حرفهای یاوه و از سر سیری و گاه بحثهای روشنفکرمآبانه وجود ندارد؛ هرچند گهگاه در ضمن همین گفتوشنیدهای پس از خوردن و نوشیدن تا خرخره و آنگاه که میخواهند به پیشگویی آیندهٔ کشورشان بپردازند سخنانی جدّی و تأملانگیز نیز میشنویم از این جمله: «ابر مهیب پررعدوبرقی دارد بالای سرمان جمع میشود. توفان شدیدی دارد میآید که به زندگیمان تازگی ببخشد.» به نظر میرسد مردم در واپسین سالهای حکومت نظام پوسیده و خودکامهٔ تزاری انتظار دگرگونی شدید و بنیانکنی را میکشیدهاند تا به زندگی سرشار از فقر و مشقّت و مذلّت مردم ستمدیده پایان دهد.
بههرحال، واقعنگری چخوف آنگاه که دست به دست طنز بینهایت ماهرانه و درعینحال تلخ او میدهد، زندگی آن روزگار روسان را همچون آینهای شفاف بازتاب میدهد، رذالتها و یاوگیها را مایهٔ تمسخر قرار میدهد و در متن یکنواخت پوچیها و لودگیهای عدّهای، ارزشهای زیبا و شایان تکریم انسان را در کسانی که معمولاً به هیچ گرفته میشوند برجسته میسازد، یعنی همان چیزی که رسالت اصلی ادبیات و هنرهاست.
خواندن کتاب سه خواهر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران آثار ارزشمند و شاهکار چخوف پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سه خواهر
«اولگا: درست یک سال پیش بود که پدرمان مرد، نه؟ یک همچو روزی، پانزدهم مه، روز نامگذاری تو، ایرنا. یادم میآید که هوا خیلی سرد بود و برف میآمد. آنوقتها من خیال میکردم محال است بعد از او زنده بمانم؛ تو هم غش کرده بودی و مثل مرده بیحرکت افتاده بودی. و حالا یک سال گذشته و ما چقدر ساده دربارهاش حرف میزنیم. تو سفید میپوشی و صورتت راستیراستی بشاش است...
ساعت دوازده ضربه میزند.
خوب، ساعت هم دوازدهتا زد. (مکث) یادم هست وقتی پاپا را به قبرستان میبردند یک دسته ارکستر ارتشی آمده بود. احترامات نظامی هم بود. آخر ژنرال بود، فرمانده تیپ. بااینهمه عدهٔ زیادی برای تشییعجنازه نیامده بودند. آخر باران تندی میآمد، باران و برف.
ایرنا: چه لزومی دارد تمام این خاطرهها را پیش بکشیم؟
بارون توزنباخ و چبوتیکین و سولیونی از پشت ستونهای کنار میز سالن رقص ظاهر میشوند.
اولگا: امروز آنقدر گرم است که میتوانیم پنجرهها را چارطاق بگذاریم. بااینهمه هیچ برگی روی درختهای غان بهچشم نمیخورد. پاپا یازده سال پیش سرتیپ شد و بعدش مسکو را ترک گفت و ما را هم با خودش برد. الآن چه خوب یادم میآید که همهچیز توی مسکو در این موقع سال چقدر شکفته بود. همهچیز توی آفتاب و گرما غوطه میخورد. یازده سال گذشته، هنوز هم تمامش یادم است. انگار همین دیروز آنجا را ترک کردیم. وای، خدایا! امروز صبح وقتی بیدار شدم و سَیلان آفتاب، همین آفتاب بهاری را دیدم، چقدر احساس دگرگونی و شادی کردم! احساس کردم چقدر اشتیاق دارم به زادگاهمان، مسکو برگردم.
چبوتیکین: (به توزنباخ) ارواح بابات!
توزنباخ: قبول دارم، چرند است.
ماشا در کتابش فرو رفته، آهنگی را آهسته با سوت میزند.
اولگا: ماشا، سوت زدن را بس کن، این چه کاری است؟ (مکث) به نظرم همیشه باید این سردرد مداوم را داشته باشم، چون مجبورم هرروز بروم مدرسه و درست تا غروب هی درس بدهم. مثل اینکه افکار آدمهای خیلی قدیمی به سرم زده. واقعاً دارم حس میکنم نیروی جوانیام آب میشود. قطرهقطره، روزبهروز. هرروز، توی تمام این چهار سال که در مدرسه کار میکنم... فقط یک آرزو داشتهام که هی شدیدتر میشود...
ایرنا: کاش فقط میشد به مسکو برگردیم! خانه را بفروشیم، زندگی اینجامان را به آخر برسانیم و برگردیم مسکو.
اولگا: آره، مسکو! به محض اینکه امکانش را پیدا کنیم.
چبوتیکین و توزنباخ میخندند.
ایرنا: فکر میکنم آندری بهزودی استاد دانشگاه بشود. امکان ندارد به زندگی در اینجا ادامه بدهد... تنها مشکلمان طفلکی ماشاست.
اولگا: ماشا میتواند هر سال بیاید و تمام تابستان را مسکو پیش
ما بماند.
ماشا آهسته سوت میزند.
ایرنا: همهچیز خودبهخود، به یاری خدا روبهراه میشود. (از پنجره بیرون را مینگرد.) هوا امروز چه باصفاست! درست نمیدانم چرا اینقدر دلم شاد است. امروز صبح یادم آمد که روز نامگذاری من است و یکهو چقدر خوشحال شدم. به زمانی فکر کردم که بچه بودیم و مامان هنوز زنده بود. آنوقت چه خیالات عجیبی به من دست داد. چه فکرهای غریب و تکاندهندهای!
اولگا: امروز چه قشنگ شدهای. واقعاً جذاب به نظر میآیی. ماشا هم امروز قشنگ شده. آندری هم میتوانست خوشگل باشد، اما دیگر خیلی گوشتالود شده. بهش نمیآید. در مورد خودم، من پا به سن گذاشتهام و خیلی لاغرتر شدهام. شاید چون دخترمدرسهها عصبانیام میکنند. ولی امروز توی خانهام، آزادم و سردردم از بین رفته. خودم را جوانتر از دیروز حس میکنم. من فقط بیست و هشت سالم است. از اینها گذشته... فکر میکنم هرچه مشیت خداست باید درست و خوب باشد. اما بعضی وقتها نمیتوانم فکرش را نکنم که اگر ازدواج میکردم و توی خانه میماندم، برام بهتر بود. (مکث) به شوهرم خیلی علاقهمند میشدم.
توزنباخ: (به سولیونی) جداً چقدر چرند میبافی. از گوش دادن به حرفهات خسته شدهام. (به اتاق پذیرایی میآید.) فراموش کردم به شما بگویم: امروز ورشینین، فرمانده جدید توپخانهمان به دیدنتان میآید. (کنار پیانو مینشیند.)
اولگا: از شنیدنش خوشوقتم.»
حجم
۱۰۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۰۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خیلی خوبیه مثل تمام آثار چخوف. اما حواستون باشه مقدمه رو نخونید که تمام کتاب رو اسپویل کرده.