کتاب وریتی
معرفی کتاب وریتی
کتاب وریتی نوشتهٔ کالین هوور است که در نشر سنگ منتشر شده است. این کتاب ترکیبی از دلهره و عشق است.
درباره کتاب وریتی
وریتی رمانی جذاب از ترکیب عناصر عاشقانه و رازآلود است. لوون اشلی زنی جوان و نویسندهای متوسط است که از حضور در اماکن عمومی فرار میکند. او ترجیح میدهد بهجای قرار ملاقات ایمیل بدهد. از همسرش جدا شده؛ اما همسرش هنوز مدیر برنامههایش است. همسرش یک قرار ملاقات برای او تعیین میکند. او باید با افرادی که به نظر آدمهای مهمی میآیند قرار بگذارد. لوون پیش از رسیدن به قرار ملاقات در خیابان شاهد یک تصادف هولناک است. تصادفی که منجر به خونی شدن سر تا پایش میشود. مردی به اسم جرمی در خیابان او را میبیند و به او کمک میکند لباسش را عوض کند. لوون کمکم متوجه میشود قرار است چندین بار دیگر این مرد را ببیند و زندگیشان به هم گره میخورد.
خواندن کتاب وریتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره کالین هوور
کالین هوور، نویسنده برجسته آمریکایی، متولد ۱۱ دسامبر ۱۹۷۹ در تگزاس است. او با خلق ۲۴ رمان و داستان کوتاه به یکی از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز تبدیل شده و بیشتر آثارش در سبک عاشقانه معاصر برای نوجوانان و بزرگسالان، و همچنین ژانر تریلر روانشناختی هستند.
هوور با تحصیلات در رشته خدمات اجتماعی و تجربه کاری در این زمینه، نوشتن را در سال ۲۰۱۱ با رمان بستهشده آغاز کرد. انتشار این اثر، موفقیت او را در دنیای ادبیات رقم زد. آثار او مانند ما تمامش میکنیم، اعتراف، و نهم نوامبر، موضوعات احساسی و اجتماعی را با جذابیت ادبی درهمآمیخته و در فهرست پرفروشها جای گرفتهاند.
او علاوه بر نویسندگی، در فعالیتهای خیریه نیز مشارکت دارد. او کتابفروشی خیریه The Bookworm Box را تأسیس کرد که درآمد حاصل از آن به نیازمندان اهدا میشود. کالین با ارائه رایگان برخی آثارش در دوران کرونا، محبوبیت بیشتری یافت. کتابهای صوتی و ترجمههای فارسی آثار او مانند اسیر سرنوشت، ما تمامش میکنیم و نهم نوامبر نیز توجه مخاطبان ایرانی را جلب کردهاند.
از افتخارات او میتوان به چندین جایزه گودریدز و موفقیت آثارش در لیست پرفروشهای نیویورک تایمز اشاره کرد. کالین هوور با موضوعاتی همچون عشق، خشونت خانگی، امید، و بازسازی روابط، یکی از نویسندگان پرمخاطب محسوب میشود.
معرفی بهترین کتابهای کالین هوور را در صفحه این نویسنده بخوانید.
بخشی از کتاب وریتی
«وقتی دیشب کوری پیام داد تا جلسهٔ امروز را اطلاع بدهد، اولین بار بود که بعد از ماهها از او خبری میشنیدم. پشت میز کامپیوترم نشسته و خیره شده بودم به مورچهای که از انگشت بزرگ پایم رد میشد. مورچه تنها بود. به دنبال غذا یا دوستانش، سراسیمه به چپ و راست و بالا و پایین میرفت. تنهایی گیجش کرده بود. شاید هم آزادی جدیدش هیجانزدهاش کرده بود. دست خودم نبود، فکر کردم برای چه تنهاست؟ مورچهها که همیشه گروهی حرکت میکنند.
همین که شرایط فعلی یک مورچه کنجکاوم کرده بودم، نشان میداد باید هر چه سریعتر از آپارتمانم خارج شوم. نگران بودم بعد از این همه مدت نگهداری از مادر و ماندن در خانه، من هم پایم را از خانه بیرون بگذارم و دستکم به اندازهٔ همین مورچه گیج شوم. به راست بپیچم، به چپ، داخل بروم، بیرون بیایم. دوستهای من کجان؟ غذای من کو؟
مورچه از پنچهٔ پایم رفت پایین روی پارکت خانه. زیر دیوار که ناپدید شد، پیام کوری هم از راه رسید.
بعد از اتمام حجتی که چند ماه پیش با او کردم، امیدوار بودم بفهمد حالا که با هم به هم زدهایم، بهترین راه ارتباطی بین یک مدیر برنامهٔ ادبی و یک نویسنده، ایمیل است.
پیامش این بود: فردا صبح ساعت نه بیا ساختمون انتشارات پنتم دیدنم. طبقهٔ ۱۴. فکر کنم یه مشتری داریم.
در پیامش حتی حال مادرم را هم نپرسیده بود. تعجب نکردم. همین بیتفاوتیاش نسبت به همه چیز، جز خودش و کارش بود که باعث شد از هم جدا شویم. بیعلاقگیاش آزارم میداد. حق من این نبود. چیزی به من بدهکار نیست، اما دستکم میتوانست طوری رفتار کند انگار برایش مهم است.
دیشب جواب پیامش را ندادم. به جای آن گوشیام را گذاشتم روی میز و زل زدم به ترکِ پای دیوار. همان که مورچه تویش گم شده بود. فکر کردم بقیهٔ مورچهها را پیدا کرده یا کلاً خودش از آنهایی است که تنهایی را دوست دارد. شاید او هم مثل من بود و با بقیهٔ مورچهها سازگار نبود. نمیتوانم توضیح بدهم چرا از همنوعانم با چنین نفرت فلجکننده و عمیقی بیزارم، اما اگر مجبور بودم چیزی بگویم، میگفتم نتیجهٔ مستقیم این است که مادر خودم از من وحشت داشت.
وحشت میتواند کلمهٔ سنگینی باشد، اما بیشک به عنوان یک کودک اصلاً به من اعتماد نداشت. جز در محیط مدرسه، تقریباً از همه دور نگهم میداشت. چون از کارهایی که ممکن بود هنگام خوابگردیهای متعددم بکنم، میترسید. این توهم در تمام سالهای کودکیام ادامه یافت و بعد هم دیگر به چیزی که هستم تبدیل شده بودم. یک آدم گوشهگیر، با یکی دو تا دوست و زندگی اجتماعی محدود. به همین دلیل است که حتی از هفتهها قبل از فوت مادرم، این اولینبار است که از خانه بیرون میآیم.
فکر میکردم بعد از اینکه از آپارتمانم خارج شوم، اولین جایی که میروم، حتماً جایی است که دلم برایش تنگ شده. جایی مثل سنترال پارک یا کتابخانه.
اما اصلاً فکرش را هم نمیکردم سر از چنین جایی دربیاورم. در لابی یک نشر در صف بایستم و ناامیدانه دعا کنم این پیشنهاد هر چیز که هست، کمکم کند اجارهام را بدهم و مجبور نشوم آپارتمانم را تخلیه کنم. اما بفرمایید، میان من و بیخانمانی یا شغل جدیدی که با کمکش میتوانم دنبال آپارتمان جدیدی بگردم، فقط یک جلسه فاصله هست.»
حجم
۲۲۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
لعنت بهش انقدر جذاب بود که یه روزه کلش رو خوندم اشتباه فاحش بی اعتمادی به هرچی که میبینیم و میشنویم و فکر میکنیم حقیقته آخرش میزنیم روپیشونیمون میگیم ای داد بیداد!
فقط یک کلمه دارم بگم عالی بود
داستان خوب و شوکه کننده ای بود . ولی ترجمه و سانسور وحشتناک بود . همین کتاب رو با تر جمه ی دیگه خوندم که عالی بود . اون یکی کتاب اسمش حقیقت هست
نسبت به کتاب های معمایی جنایی که خونده بودم،سطح پایین تری داشت. ولی با اینحال ارزش خوندن داره.
نسبت به کتاب های دیگه ای که از کالین هوور خونده بودم ۳ هیج جلو بود. هم روند داستانی جذاب تری داشت و هم شخصیت های داستان از کمال کمتری برخوردار بودن که باعث میشد بهتر باهاشون ارتباط گرفت.
داستان راجب نویسندهای هست که نوشتن ادامه یه مجموعه داستانی از نویسندهی دیگهای (که مشکلی براش پیش اومده) رو برعهده میگیره فارغ از اینکه قدم به چه ماجرایی گذاشته. حقایقی قراره برملا شه که همه چی رو زیرورو میکنه. من که
ایده داستان خوب .پردازش خطی و در گره افکنی بسیار سطحی و پیش پا افتاده است .ترجمه روان.ویرایش خوب .
همین الان تمامش کردم و اونقدر ذهنمو درگیر کرده و با احساساتم بازی کرده که نمیتونم ازش بکشم بیرون😭 دو سه تا دیگه از کتابای کالین هوور رو خوندم اما هیچکدوم اندازه این کتاب خوب نبود، واقعا بینظیر بود و کشش
واقعاً زیبا و هیجان انگیز بود خیلی لذت بردم
کتاب خوب جذب کننده ای بود، اما قسمتهاییش ترسناک بود. مننسخه چاپی و انگلیسی این کتاب و خوندم. پس از خوندن کتاب انداختمش تو سطل آشغال!! حس عجیبی داشتم و خونه تنها بودم.. از کتاب میترسیدم .. 😂😂😂 الان پشیمونم 😂😑😑