کتاب سدنصرالدین
معرفی کتاب سدنصرالدین
کتاب سدنصرالدین نوشتهٔ امیر خیام است. انتشارات سوره مهر این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی «تهراننوشتههای یک بچهطهرون» است.
درباره کتاب سدنصرالدین
کتاب سدنصرالدین حاصل خاطرات نویسنده در خانهای است که در خاطرههایش به آن اشاره شده است. این خانه مشهور بود به «خونهٔ سِدنصرالدین». این خانه محل تولد و زندگی امیر خیام از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۶۳ خورشیدی بوده است. خانهٔ سِدنصرالدین ۷۵ متر بود. از ابتدای کوچه تا درِ حیاط دالان درازی بود که به حیاطی کوچک میرسید. وسطِ حیاط، حوضی ششضلعی لَم داده بود و کنارِ حیاط هم درختِ اناری بود. نویسنده ابتدا درمورد این خانه و آدمهایش توضیحاتی میدهد و سپس بهسراغ گفتن خاطراتش از این خانه میرود. کتاب حاضر در چندین بخش نوشته شده است که عنوان برخی از آنها عبارت است از: «مستأجرهای خونهٔ سِدنصرالدین»، «آیین دینداری و مملکتداری»، «دوست هم دوستهای قدیم»، «اوسباقر و هنر هفتم» و «خیام اگر ز باده مستی، خوش باش».
خواندن کتاب سدنصرالدین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای خاطرات با حالوهوای تهران قدیم پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب سدنصرالدین
«همیشه زمستون که سر میرسید، عزیزجون توی یکی از اتاقهای خونهٔ سِدنصرالدین کرسی میذاشت. یه لاحافکرسی قدیمی هم مینداخت روی کرسیــ که از بس بزرگ و سنگین بود، کرسی تاب و تحملش رو از دست میداد و به جِقّ و جِقّ میافتاد.
عزیزجون چند تا مَلافه رو به هم دوخته بود و با سنجاققفلیهای بزرگ به لاحاف وصل کرده بود. وزن لاحافکرسی اِنقدر زیاد بود که وقتی میرفتم زیر کرسی، عزیزجون لاحاف رو میکشید روی من؛ دیگه با دست و پام کمترین حرکتی نمیکردم. انگار یه کوه رو انداخته بودن روی من.
موقعی هم که از زیر کرسی میاومدم بیرون، روی صورتم جای سنجاققفلی میافتاد و جای سنجاقها چنان عمیق بود که یه ساعت طول میکشید تا جای سنجاقها از بین میرفت.
صبحهای زمستون که میرفتم مدرسه، تا وارد کلاس میشدم، همکلاسیهام میگفتن: «بچهها، امیرخان اومده! بیاین سنجاقهای صورتش رو وا کنیم و مَلافهش رو هم بشوریم!»
زمستون سال ۱۳۴۹ خورشیدی بود؛ شب یلدا.
همهٔ اهالی خونهٔ سِدنصرالدین دور هم زیر کرسی نشسته بودیم. عزیزجون یه مجمعهٔ بزرگ گذاشته بود روی کرسی و آجیل و انجیرخُشکه و تخمه و تنقلات گذاشته بود وسطش.
مشغول خوردن و خوشوبش بودیم که در زدن و عمواسمال با یه هندونهٔ بزرگ اومد توی اتاق و گفت: «این هم هندونهٔ شب یلداتون.»
جملهش که تموم شد، هندونهٔ بزرگ و سنگین رو گذاشت روی مجمعه، بالای کرسی. هنوز هندونههه رو خوب ندیده بودیم که یهو کرسی زیر وزن هندونه طاقت نیاورد و چهارستونش متلاشی شد. همگی موندیم زیر آوار کرسی و لاحافکرسی!
اوسباقر خودش رو از زیر آوار کرسی درآورد و رو کرد به شخاِبرام و گفت: «حاجی، از این مَمَّد نجّاره یابوتر سراغ نداشتی بِدی کرسی درست کنه؟! برجِ ایفل روــ که وقتی بهش نگاه میکنی کلاه از سرت میافتهــ این همه وقته که روی چارتا ستون وایسوندن، تکون هم نخورده. اونوقت، این مرتیکه یه چارپایه ساخته که طاقت دو تا تیکه خرتوپرت رو نداره!»
عمواسمال جواب داد: «باقر، خدا پیغمبری، این لاحافکرسی رو روی برج ایفل هم بندازی، ایفل هم سرافکنده میشه. اینکه دیگه، به قول تو، یه چارپایهست!»
عزیزجون هم رفت وسط حرفشون و گفت: «باقر، فردا خودت برو یه داغی درِ باغِ این ممَّد نجار بذار و یه کرسی دیگه ازش بگیر!»
فردای اون روز، اوسباقر رفت دَمِ مغازهٔ ممَّد نجار وــ با نظارت خودش و محاسبات هندسیــ یه کرسیِ درخورِ اون لاحافکرسی ساخت و آورد.
سالها بعد، عزیزجون لاحافدوز آورد و لاحافدوزه هم لاحافکرسی رو شکافت. بعد هم از پنبههای توش چند تا دُشک و لاحاف درآورد و به این و اون داد!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
راستش نثرش رو هم دوست داشتم و ذهنیت و مناسبات دهه شصت رو خوب بیان می کرد ..در مورد هدیه هم ..من از طاقچه دایی جان ناپلئون رو هدیه گرفتم و چند تا کتاب صوتی عالی ..
تشکرازطاقچه برای رایگان هدیه دادن کتابیکه منو برد به همون دوران، روح همه عزیز جون ها و نن جون ها( ننه جون) شاد، روح همه آقا بزرگ ها و آقا جون ها شاد، دلم پرمیزنه برای یکبار دیدن نن جونم
کتاب خوبیه در کل کتاب های انتشارات سوره مهر کتاب های پرمحتوا و جذابی هستند
عالی، ثبت خاطرات دهه چهل و پنجاه آدم رو با خودش میبره ته ته دنیای بجگی
خاطرات جالب بودن منتها درست بهشون پرداخته نشده بود. همشون انگار یه چیزی کم داشتن، تا میومد اوج بگیره تموم میشد. خلاصه در حد دفتر خاطرات یه مرد بازنشسته میشه روش حساب کرد نه کتاب یه "نویسنده"
بد نبود متوسط بود
خاطرهنویسی خوبی بود
یک دنیا دوست داشتنی. برای مسن ترها پرخاطره و برای جوانترها تاریخچه هویت فرهنگی اما به زبانی بسیار شوخ و شیرین.
یه سری خاطرات دوران کودکی بودن که در حدی نبودن که ارزش کتاب شدن رو داشته باشن. تا صفحه ۵۰ خوندم دیگه ادامه ندادم. خیلی ساده و سطحی بودن.
خاطرات شیرین و کوتاه