دانلود و خرید کتاب داستان‌هایی به زبان نامادری ترجمه اسدالله امرایی
تصویر جلد کتاب داستان‌هایی به زبان نامادری

کتاب داستان‌هایی به زبان نامادری

انتشارات:نشر گویا
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب داستان‌هایی به زبان نامادری

کتاب داستان‌ هایی به زبان نامادری نوشته گروهی از نویسندگان است که با ترجمه اسدالله امرایی منتشر شده است. داستان‌های کتاب داستان‌هایی به زبان نامادری مجموعه‌ای از داستان‌های مهاجران است. مهاجرانی که سرزمینشان را رها کردند و به یک کشور دیگر رفته‌اند و داستان‌هایشان را به زمان انگلیسی می‌نویسند اما فرهنگ و دلتنگی و باورشان به سرزمین خودشان در جای جای این کتاب به چشم می‌خورد.

این کتاب داستان‌هایی از نویسندگان مهاجر پرو، اسپانیا، روسیه، چین، ژاپن، هند و ویتنام را گردآوری کرده است که در داستان‌نویسی امروز امریکا و انگلستان خوش درخشیده‌اند و جوایز متنوعی گرفته‌اند؛ از جایزه‌ی منتقدان مطبوعات گرفته تا جایزه‌ی ملی کتاب و بوکر و درنهایت نوبل ادبیات.

خواندن کتاب داستان ‌هایی به زبان نامادری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب داستان ‌هایی به زبان نامادری

اول امیر دید. به سنگی زیر پل گیر کرده بود و در آب غوطه می‌خورد. داد زد: «لعنتی! آن لعنتی را ببینید.» زانو زدند که بهتر ببینند. رافائل، خایمه، کارل، خاویر، اریک و امیر. هیچ کدام نگفتند که می‌ترسند. کارل در گرانت زندگی می‌کرد. پایین خیابان ۱۲۵، اما چون مادرش در بیمارستان کار می‌کرد در دایکمن به مدرسه می‌رفت. کارل گفت: «مثل سیاه‌های اسپانیایی است.»

پوست طرف قهوه‌ای بود، یک یا دو هوا روشن‌تر از آب گل‌آلود رودخانه.

فقط یک شورت مشکی داشت. کت و کول درست و حسابی. رافائل فکر کرد چه مردهٔ گردن‌کلفتی، خنده‌اش گرفت و با صدای بلند گفت «مردهٔ گردن کلفتی است؟»

-خب، لابد گیر گردن کلفت‌تر از خودش افتاده.

امیر همیشه از این مزه‌ها می‌ریخت. خندیدند و رافائل حالش جا آمد. او تازه به این مدرسه آمده بود و خیلی اتفاقی دوست پیدا می‌کرد. سر راه خانه، کنار کمدهای روبه روی هم و سر نیمکت‌های مجاور. دوست پیدا کردن که به این سادگی‌ها نبود.

-یک کیسه پلاستیکی هم به پایش چسبیده.

-دهنش را صاف کرده‌اند.

-لابد آدم درستی نبوده.

سر نرده‌های پل ایستادند و حرف زدند و جنازه را از یاد بردند. نشستند و پاها را از لای نرده آویزان کردند و تاب دادند. موقعی که کشتی سیرکل لاین پر از مسافرهای خارجی از رودخانه می‌گذشت و همه عکس می‌انداختند و دست تکان می‌دادند. بحث جنازه دوباره‌یادشان آمد رافائل که دلش می‌خواست فرار کند گفت: «فکر می‌کنی آنها ببینند؟»

امیر گفت: «نچ. خیلی دورند. هیچ جوری نمی‌توانند ببینند.»

بعد خاویر دست تکان داد و کارل و امیر مسخره‌اش کردند و خل مشنگ صدایش زدند.

کارل قپی آمد: «از همین جا می‌توانم با سنگ بزنم به آن کشتی.»‌

رافائل هر چند باورش نمی‌شد به او خندید. آن زیر جنازه توی آب به سمت ساحل می‌رفت و برمی‌گشت. به کشتی سیرکل لاین نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند چرا از آن بدشان می‌آید. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱۵۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۷۰%
تومان