دانلود و خرید کتاب نامه های سرگشاده واتسلاف هاول ترجمه احسان کیانی خواه
تصویر جلد کتاب نامه های سرگشاده

کتاب نامه های سرگشاده

معرفی کتاب نامه های سرگشاده


کتاب نامه های سرگشاده نوشتهٔ واتسلاف هاول و ترجمهٔ احسان کیانی خواه است و نشر نو آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب نامه های سرگشاده

از نوشته‌های غیرنمایشی واتسلاف هاول دو مجلد چاپ شده‌ است؛ یکی هویت انسانی از نگاه واتسلاف هاول که نوشته‌های او در فاصلهٔ زمانی ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۹ را در بر می‌گیرد و دیگری واتسلاف هاول: مقصدهای متفاوت که شامل نوشته‌های او بین سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۹ می‌شود. بخش عمدهٔ مطالب تازه‌ای که در کتاب نامه های سرگشاده چاپ شده، ترجمه‌ای از نوشته‌های همین دو مجلد است.

بیست‌وپنج عنوانی که در این مجموعه می‌خوانید شامل نوشته‌های غیرنمایشی واتسلاف هاول است از ۱۹۶۵ (وقتی نمایشنامه‌نویس جوانی بود و با تئاتر بالوستراد پراگ همکاری می‌کرد) تا پیام تبریکش به مناسبت سال نو به مردم چکسلواکی در ژانویهٔ ۱۹۹۰، یعنی مدت کوتاهی بعد از اینکه به مقام ریاست‌جمهوری این کشور انتخاب شد. ترتیب زمانی این نوشته‌ها (به استثنای اولین نوشته، «جان تازه») طبیعتاً با توجه به هدف اصلی کتاب در نظر گرفته شده است. هاول در بهترین معنای کلمه، نویسندهٔ موقعیت‌هاست؛ او در نوشته‌هایش به رویدادها و تجربه‌ها و بینش‌ها و مناقشه‌ها و اوضاع روحی و ذهنی واکنش نشان می‌دهد. نوشته‌های او هم بازگوی زندگی فکری‌اش هستند و هم، به طور ضمنی، از زمانه‌اش برایمان می‌گویند.

تا زمان تجاوزی که به رهبری شوروی در اوت ۱۹۶۸ به خاک چکسلواکی صورت گرفت و وقایعی که بلافاصله پس از آن رخ داد، هاول بیشتر به‌عنوان یک نمایشنامه‌نویس شناخته می‌شد و فقط گهگاهی جستارنویسی‌اش به چشم می‌آمد. اما در میانه‌های دههٔ ۱۹۶۰ که او در عرصهٔ عمومی فعال‌تر شده بود، عمدتاً به‌عنوان عضوی از هیئت سردبیران مجلهٔ توارژ‌ و البته یکی از اعضای اتحادیهٔ نویسندگان چکسلواک سخن می‌گفت. هدف اصلی حرف‌های هاول بیشتر از آنکه خود کمونیسم باشد ایدئولوژی کمونیسم اصلاح‌طلب را نشانه می‌گرفت، آن «رقص دیالکتیکی عجیب و غریب حقیقت و دروغ‌ها» که می‌خواست بگوید این جانوری که مارکس نطفه‌اش را بسته و لنین افسارش را رها کرده و استالین خونش را به جوش آورده با کمی تعدیل و اصلاحات جزئی رام و سربه‌راه می‌شود. هاول در یکی از سخنرانی‌های اولیه‌اش در اتحادیهٔ نویسندگان (در باب تفکر طفره‌جو) با پیشگویی فوق‌العاده‌ای راجع به تباهی و تراژدی خاصی حرف می‌زند که نتیجهٔ روگردانی زبان و ایدئولوژی از واقعیت است، نتیجهٔ بریده‌شدن پیوند اندیشه از دنیاست و نتیجهٔ کار نویسندگانی که مسائل را در زمینه‌های غیرواقعی و مجعولی می‌گذارند تا از آن‌ها طفره بروند. مدتی بعد، کشمکش او با اصلاح‌طلبان وضوح بیشتری هم به خود می‌گیرد. «در باب مضمون یک اپوزیسیون» که در بحبوحهٔ بهار پراگ ۱۹۶۸ نوشته شده، صریح‌ترین درگیری سیاسی او با چنین دیدگاهی است.

در دههٔ ۱۹۷۰، هاول و بسیاری از مخالفان قدیمی‌اش در جبههٔ کمونیست‌های اصلاح‌طلب را به حاشیه راندند و طولی نکشید که او یکی از دگراندیشان فعال شد. هاول که برای نمایشنامه‌هایش صحنهٔ اجرا در اختیار نداشت، همچنان به نمایشنامه‌نویسی ادامه داد، اما تأثیرش در مقام یک نمایشنامه‌نویس کم‌وبیش منحصر به خارج از مرزهای کشورش می‌شد. اثرگذاری او در داخل چکسلواکی حالا ناشی از قدرت قلمش در جستارنویسی بود. او جوانب مختلف سرکوب تازه را تشریح می‌کرد و به‌دقت مشغول بررسی تأثیرهای آن بر فرهنگ و زندگی روزمره (دکتر هوساک عزیز)، بر شیوهٔ اعمال قوانین («محاکمه»، «اصل ۲۰۲» و «اصل ۲۰۳»)، و بر شکل‌گیری و رشد نوعی «سیاست ضدسیاسی» بود که در آن مخالفان و دگراندیشان از هر گروه و قماشی از قدرت حقیقت بهره می‌گرفتند (قدرت بی‌قدرتان). هاول از پایه‌گذاران و سخنگویان «ابتکار عمل» حقوق بشری منشور ۷۷ و کمیتهٔ دفاع از متهمان ستمدیده بود و بعدها هم مجموعه‌ای از کتاب‌های زیرزمینی را با عنوان ادیس اکسپدیس منتشر کرد. این دست فعالیت‌ها، در کنار جستارهایی که می‌نوشت، موجب شد در ۱۹۷۹ به حبس بیفتد و آنجا بود که شرایط و سانسور حاکم بر زندان وادارش کرد نامه‌های خواندنی و فوق‌العاده‌ای به همسرش اولگا بنویسد و به این بهانه کندوکاو عمیقی در شخصیت و باورهای خودش داشته باشد و پیامدهای وسیع‌تر و فلسفی‌تر آن‌ها را بررسی کند.

خواندن کتاب نامه های سرگشاده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران و طرفداران آثار واتسلاف هاول و ادبیات اروپای شرقی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره واتسلاف هاول

واتسلاف هاول، نمایشنامه‌نویس و جستارنویس چک‌تبار، به سال ۱۹۳۶ در چکسلواکی سابق به دنیا آمد. او که مهم‌ترین و مبتکرترین نمایشنامه‌نویس چک در سال‌های دههٔ ۱۹۶۰ بوده خیلی زود رودرروی ساختارهای قدرت سیاسی حاکم بر کشورش ایستاد و با خلق نمایشنامه‌هایی چون ضیافت در باغ (۱۹۶۳) و یادداشت (۱۹۶۵) و جستارهای مختلفی که در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی نوشت بر بلاهت و پوچی جامعه‌ای ماشینی و حکومتی تمامیت‌خواه انگشت گذاشت. او یکی از سخنگویان اصلی گروه منشور ۷۷ بود و در فاصلهٔ ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۳ به دست رژیم کمونیستی چکسلواکی و به اتهام مشارکت در جنبش حقوق بشری چک زندانی شد و نمایشنامه‌هایش ممنوع اعلام شدند. هاول در نوامبر ۱۹۸۹ با بنیان‌گذاری جنبش «میعادگاه مدنی» که پس از ۴۰ سال نخستین جنبش قانونی مخالفان حکومت چکسلواکی به حساب می‌آمد، رژیم حاکم را مجبور به تقسیم قدرت کرد و در نهایت به فاصلهٔ یک ماه بعد به مقام ریاست‌جمهوری موقت چکسلواکی انتخاب شد. با فروپاشی نظام کمونیستی در ۱۹۹۰ او بار دیگر به ریاست‌جمهوری چکسلواکی برگزیده شد و در ۱۹۹۲ پیش از انحلال چکسلواکی از مقامش کناره گرفت. هاول بعدها در سال‌های ۱۹۹۳ و ۱۹۹۸ نیز بر مسند ریاست جمهوری تازه‌تأسیس چک نشست. او در طول دوران ریاست‌جمهوری با نگاهی سوسیال دموکرات به مسائل اجتماعی و اقتصادی جامعه و کشورش می‌پرداخت و از آزادی‌های مدنی و حقوق بشر به‌شدت دفاع می‌کرد. دوران ریاست‌جمهوری هاول در ۲۰۰۳ به پایان رسید و او نهایتاً در دسامبر ۲۰۱۱ چشم از جهان فرو بست. غیر از دو نمایشنامهٔ یادشده، از جمله دیگر آثار خواندنی و مشهور هاول می‌توان به نامه‌هایی به اولگا (۱۹۸۳)، زیستن در حقیقت (۱۹۸۶)، سه‌گانهٔ وانک (۱۹۹۰)، برهم‌زدن آرامش (۱۹۹۱) و تأملات تابستانی (۱۹۹۱) اشاره کرد.

بخشی از کتاب نامه های سرگشاده

«آقای دوپچک عزیز،

نمی‌دانم مرا به یاد می‌آورید یا نه: یک سال پیش در جمع کوچکی از نویسندگان و سیاستمداران با هم صحبت کردیم. ضمناً نمی‌دانم که نام من در مقام یک نویسنده برایتان آشناست یا نه، و حتی نمی‌دانم از این نامه همان برداشتی را می‌کنید که مقصود من بوده یا نه: این نامه ابراز صادقانهٔ اعتقادهایی صادقانه است. مدت زیادی با خودم فکر کردم تا به این نتیجه برسم که برایتان نامه‌ای بنویسم؛ چون معتقدم در این برههٔ خاص، نوشتن این نامه به شما تنها کاری -در دامنهٔ اختیارهای محدود من- است که برای یک آرمان بزرگ از دستم برمی‌آید، آرمانی مهم و حیاتی برای کشوری که داخل مرزهایش زندگی می‌کنم و به زبانش می‌نویسم. گذشته از اینها، راه و رسم شما همیشه اعتماد به دیگران بوده (گاهی بیش از حد جایز)، بنابراین شاید همین جای امیدواری باشد و نوشته‌های مرا با آن خصومت تعصب‌آمیزی نخوانید که این روزها نثار هرچه که خط‌مشی رسمی را تأیید نکرده باشد می‌کنند.

نیازی نیست ناظر سیاسی سرد و گرم‌چشیده‌ای باشیم (خود من قطعاً در این جایگاه نیستم) تا متوجه بشویم فقط چند هفته یا شاید چند روز که بگذرد، بلندپایه‌ترین مقام‌های حزب (و در نتیجه دولت) به مداخلهٔ شوروی چراغ سبز نشان می‌دهند و تفسیر شوروی دربارهٔ وقایع ۱۹۶۸ در چکسلواکی را، بی‌چون‌و‌چرا، تأیید می‌کنند. ضمناً به تجربهٔ چندانی هم نیاز نیست که بفهمیم هدف از پروپاگاندای رسمی این روزها در کل همین است که ما را، به لحاظ ایدئولوژیک، برای آن مرحلهٔ نهایی آماده کند، مرحله‌ای که طی آن سیاست‌های حکومت پس از این مداخله به شکل تسلیم و تمکین سیاسی و ایدئولوژیک و اخلاقی درمی‌آید. و از آنجایی که دیگر چندان امیدی نیست فشار قشرهای مختلف مردم و اندیشمندان و نیروهایی در داخل رهبری حزب بتواند جلوی این مرحلهٔ ننگین و شرم‌آور را بگیرد، نگاه همهٔ مردم چک و اسلواک (و همین‌طور مردم دنیا) به شما و تعدادی از همکارانتان دوخته شده و منتظرند ببینند حالا که وقت موضع‌گیری شما فرا رسیده، چه خواهید کرد.»


lordartan
۱۴۰۱/۰۷/۰۸

یکی از بهترین کتاب های سیاسی که در عمرم خوانده ام

به چهرهٔ مردم در خیابان‌ها نگاه کنید: بیشترشان عجله دارند، نگرانی در صورت‌هایشان موج می‌زند و به اطرافشان بی‌توجه‌اند. حس راحتی و شادمانی و در لحظه زیستن از خیابان‌ها برچیده شده است. هوا که رو به تاریکی و شب می‌رود خیابان‌ها هم سوت و کور می‌شوند، و اگر از قضا چشمتان به گروهی افراد آسوده‌خاطر و سرخوش بخورد می‌بینید معمولاً اهل کشور خودمان نیستند. گرمی، گشاده‌رویی، مهربانی و صمیمیت بی‌مزد و منت دارد کم‌کم از برخوردهای روزمرهٔ مردم با همدیگر رخت برمی‌بندد. انگار فقط یک چیز از فکر همه می‌گذرد: آنچه را دنبالش هستند کجا باید پیدا کنند.
lordartan
قطع به یقین اتفاقی نیست که تعداد زندانیان چکسلواکی، به‌نسبت، از زندانیان ایالات متحد بیشتر است. چون امکان ندارد تبهکاری و جرم -منظورم جرم واقعی است- در چکسلواکی تا این حد بیشتر باشد. آنچه درحقیقت در چکسلواکی بیشتر است الزام به یکپارچگی و پیامد آن است: یعنی جرم شناختن هرگونه تفاوت و تنوعی.
lordartan
روی‌هم‌رفته منطقی هم هست: هرچقدر محدودهٔ ابزارهایی که نظام به وسیلهٔ آنها زندگی را به بازی می‌گیرد و آن را از فردیت تهی می‌کند و برایش حد و مرز می‌تراشد وسیع‌تر باشد و با قدرت و شدت بیشتری زندگی را احاطه کند، هر چیز یگانه و بی‌همتا هم کامل‌تر به حاشیهٔ زندگی «معمولی» و در نهایت به ورای آن، یعنی به زندان، رانده می‌شود. تشکیلات سرکوبگری که آدم‌ها را راهی زندان می‌کند یکی از اجزای لاینفک فشار عمومی توتالیتاریسم علیه زندگی و در واقع نقطهٔ اوجِ آن است: اگر این تهدید شدید در کار نباشد، بسیاری از تهدیدهای دیگر هم از درجهٔ اعتبار ساقط می‌شوند.
lordartan
اما در پس تمام این رفتارها فشار روحی گنگی نهفته: مردم یا عصبی و مضطرب و آزرده‌خاطرند یا به کل هیچ احساسی ندارند. قیافه‌شان طوری است که انگار منتظرند هر لحظه بی‌خبر از جایی مشتی حواله‌شان بشود. آرامش و اطمینان‌خاطر جایش را به پرخاشگری داده است. این فشار روحی واردشده بر مردمی است که در یک تهدید مدام به زندگی ادامه می‌دهند؛ مردمی که مجبورند، هر روز، با هیچی و پوچی دست به گریبان بشوند. این فشار روحی واردشده بر مردمی است که در شهری محاصره‌شده سکونت دارند و جامعه‌شان اجازهٔ زندگی در تاریخ را ندارد. این فشار روحی واردشده بر مردمی است که در معرض تشعشعات توتالیتاریسم قرار گرفته است.
lordartan
تعداد آدم‌هایی که صادقانه و بی‌کلک پروپاگاندای رسمی را باور دارند و بدون هیچ خودخواهی و منفعت‌طلبی از اقتدار حکومت حمایت می‌کنند بسیار کمتر از قبل شده است. ولی تعداد آدم‌های متظاهر و ریاکار هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود: در واقع کار به جایی می‌رسد که هر شهروندی مجبور است به ریاکاری و تظاهر رو بیاورد. البته که این اوضاع دلسردکننده دلایلی منطقی هم دارد. کمتر رژیمی در دوران اخیر بوده که برای دیدگاه‌های واقعی شهروندان به‌ظاهر وفادارش یا صداقت گفته‌هایشان چنین اهمیت ناچیزی قائل باشد.
imaanbaashtimonfared
دفاع از خودمان در مقابل اقدامات خودسرانه نه‌تنها حق که وظیفهٔ ماست. من این وظیفه را فقط در قبال حفظ شرافت و کرامت انسانی خودم نمی‌بینم، بلکه اعتقاد دارم وظیفه‌ای در قبال شهروندان دیگر هم هست.
کاربر ۴۸۴۲۵۹۰
بی‌تفاوتی و رفتارهای ناشایست در حال گسترش است؛ حتی در رستوران‌ها هم آدم‌ها خشک و سرد رفتار می‌کنند. حواسشان به کارهای خودشان است، با صدای آرام حرف می‌زنند و مدام مراقب هستند کسی حرف‌هایشان را نشنود. آخرین مکان‌هایی که هنوز اثری از همنشینی طبیعی آدم‌ها در آنها به چشم می‌خورد رستوران‌های درجهٔ چهار هستند که بیشتر هم در حومه‌های شهر پیدا می‌شوند تا در خود شهر؛ در زندان که باشی بیشتر یاد این‌جور جاها می‌افتی. ولی حتی در چنین رستوران‌هایی هم افراد بیشتر فقط برای مست کردن می‌آیند.
lordartan
دنیای توتالیتاریسم پیشرفته البته به دلیل افول چشمگیر فردیت سرآمد است؛ در این دنیا پرده‌ای از یک تمایزناپذیری گنگ و بی‌روح روی همه‌چیز افتاده و رنگی سرتاسر خاکستری بر همه‌چیز پاشیده است. اما تناقض کار اینجاست که این پرده منشأ خودش را هم می‌پوشاند: عامل محوری که تمام عوامل فردی قابل‌مقایسه را از دنیای خودش بیرون رانده، فردیت خودش را هم به دست خود سلب می‌کند. نتیجه‌اش بی‌چهرگی و ناپیدایی و گریزپایی عجیب قدرت است، بی‌لطفی زبانش است، بی‌نام و نشانی تصمیم‌گیرندگانش است.
lordartan
هر قدرت توتالیتر نوپایی اول تلاش می‌کند برای بقیهٔ منابع قدرت محدودیت‌هایی به‌وجود بیاورد و در نهایت آنها را از سر راه بردارد. اولین منبع قدرت هم کثرت سیاسی است. ولی همراه آن، یا کمی بعد از آن، کثرت فکری و اقتصادی هم از بین می‌روند، چون قدرتی که برای این کثرت‌ها احترام قائل باشد به هیچ وجه قدرت تام و تمامی نیست.
lordartan
در آن سال‌ها تاریخ جایش را به شبه‌تاریخ داده بود، به تقویمی از سالگردها و گردهمایی‌ها و جشن‌ها و مسابقات ژیمناستیک عمومی که یکی پس از دیگری تکرار می‌شدند؛ جای تاریخ را نوعی فعالیت مصنوعی گرفته بود که به بازی آزادانهٔ عوامل در مقابل همدیگر میدان نمی‌داد، بلکه در اصل خودنمایی (و خودستایی) تک‌ساحتی و آشکار و قابل‌پیش‌بینی یک عامل یکتا و محوری بود که حقیقت و قدرت را از آن خود می‌دانست.
lordartan
وقتی خبر نابود می‌شود، حس تاریخمندی هم از میان می‌رود. اوایل دههٔ هفتاد در چکسلواکی همیشه برای من یادآور یک نوع «توقف در تاریخ» است؛ زندگی عمومی دیگر انگار ساختار، انگیزهٔ درونی، جهت‌گیری، بی‌قراری، ضرباهنگ و رمز و رازش را از دست داده بود. خاطرم نیست آن سال‌ها چه اتفاق‌هایی در چه زمان‌هایی افتاد، یا چه چیزی باعث تفاوت یک سال از سال دیگر می‌شد، و فکر هم نمی‌کنم که اهمیت چندان زیادی داشته باشد، چون وقتی امر غیرمنتظره از میان می‌رود، حس معنا هم ناپدید می‌شود.
lordartan
رکن بنیادین نظام توتالیتر فعلی، وجود یک عامل محوری است که کل حقیقت و قدرت را در اختیار دارد، نوعی «علت تاریخی» نهادینه که به طور کاملاً طبیعی بدل به تنها عامل تمام فعالیت‌های اجتماعی می‌شود. زندگی عمومی دیگر عرصهٔ رویارویی عوامل متفاوت و کم‌وبیش خودمختار نیست، بلکه صرفاً جلوه و تحققی از حقیقت و خواست این عامل یکتا شده است. در دنیایی که چنین اصلی بر آن حکمفرماست، جایی برای اسرار و معما نمی‌ماند؛ مالکیت کل حقیقت به این معناست که تکلیف همه‌چیز پیشاپیش معلوم است. وقتی تکلیف همه‌چیز پیشاپیش معلوم باشد، دیگر چیزی نمی‌ماند که خبرساز بشود. از قرار معلوم نظام توتالیتر ذاتاً (و بنا به قاعده) با خبر سر ناسازگاری دارد.
lordartan
با اینکه احتمالش بسیار ناچیز است، این فرض را دور نمی‌بینم که فردا فکر درخشانی به ذهنم برسد و ظرف یک هفته بهترین نمایشنامهٔ عمرم را روی کاغذ بیاورم. اما به همان اندازه هم ممکن است دیگر هرگز چیزی ننویسم. وقتی یک نویسنده -که به معنای دقیق کلمه تازه‌کار نیست و در نتیجه انتظار می‌رود لااقل تصور خامی از توانایی‌ها و محدودیت‌هایش داشته باشد- نمی‌تواند آیندهٔ ادبی خودش را پیش‌بینی بکند، پیش‌بینی روند کلی فرهنگ در آینده چطور ممکن است؟
کاربر ۴۸۴۲۵۹۰
دفاع از خودمان در مقابل اقدامات خودسرانه نه‌تنها حق که وظیفهٔ ماست. من این وظیفه را فقط در قبال حفظ شرافت و کرامت انسانی خودم نمی‌بینم، بلکه اعتقاد دارم وظیفه‌ای در قبال شهروندان دیگر هم هست.
کاربر ۴۸۴۲۵۹۰
یک جامعهٔ واقعاً زنده همیشه پر از اتفاق است. بده‌بستان فعالیت‌ها و رویدادهای روز، جنب‌وجوش‌های آشکار و پنهان، موقعیت‌های بی‌نظیری را پشت‌سرهم به‌وجود می‌آورد و این خودش جنب‌وجوش بیشتر و تازه‌تری را به بار می‌نشاند. دوگانگی اسرارآمیز و حیاتیِ استمرارها و تغییرها، ترتیب‌ها و تصادف‌ها، منتظره‌ها و غیرمنتظره‌ها، اثر خودش را روی بُعد زمان می‌گذارد و جریان رویدادها شاهد و گواهش می‌شوند. هرچقدر زندگیِ یک جامعه ساختاریافته‌تر باشد، بُعد زمانی‌اش هم ساختار بیشتری پیدا می‌کند و عناصر یگانه و تکرارنشدنی در این جریان زمانی بیشتر به چشم می‌آیند.
lordartan
مرگ در اینجا از فقدان عمل، فقدان خبر، فقدان زندگی و فقدان زمان می‌آید؛ مرگ اینجا همان روند نیهیلیزاسیون اجتماعی و تاریخی است، روندی که شور و حیات را از همه می‌گیرد، یا به تعبیر دقیق‌تر همه را دچار بی‌حسی و کرختی می‌کند. این روند خود مرگ را از یادها محو می‌کند، و در نتیجه خود زندگی را هم از خاطرها می‌برد: زندگی فرد بدل به نقش کسالت‌بار و یکنواخت قطعه‌ای در یک دستگاه عریض و طویل می‌شود و مرگ او هم صرفاً از رده خارج شدن این قطعه است.
lordartan
زندگی البته همچنان ادامه دارد. به شکل‌های فراوانی در برابر ملعبه شدن می‌ایستد، یا خودش را با شرایط وفق می‌دهد یا راه‌هایی برای حل مشکل می‌یابد. نه نابود شده و نه هرگز احتمال نابودی‌اش می‌رود. همیشه رخنه‌هایی هست که از آنها نفوذ کند، همیشه سطوحی هست که در آنها به رشد و نموش ادامه دهد و همیشه راه‌هایی هست که، حتی در چنین محیط خفقان‌آوری، خودش را در قالب ماجراهایی بروز بدهد. ما همیشه به‌نحوی موفق می‌شویم با عملی که به آن دست می‌زنیم خلق ماجرا کنیم.
lordartan
وقتی فعالیت احزاب مخالف ممنوع می‌شود و پای سانسور به میان می‌آید، حمله به خبر و در نتیجه به خود زندگی پایان نگرفته؛ این حمله تازه شروع شده است. هر چقدر مداخله‌های غیرمستقیم پنهان‌تر باشند بهتر عمل می‌کنند، بنابراین به‌نوعی خطرناک‌تر هم هستند. مرز بین زندگی عمومی و زندگی خصوصی دیگر مثل قبل آنقدرها روشن و قابل‌تشخیص نیست. پدیده‌های بی‌شماری در تمدن مدرن وجود دارد که این دو حوزه را با همدیگر درمی‌آمیزند، و در نتیجه زندگی عمومی و زندگی خصوصی بدل به دو چهره، دو قطب، یا دو ساحت از یک زندگی واحد و جدایی‌ناپذیر شده‌اند. هر اتفاقی که در حوزهٔ عمومی رخ می‌دهد در نهایت بر حوزهٔ خصوصی هم تأثیر می‌گذارد و به آن شکل می‌دهد، هرچند به‌شیوه‌هایی گاه پیچیده و مخفیانه.
lordartan
و از آنجایی که زمان بشری فقط از طریق خبر و تاریخ تجربه می‌شود، تجربهٔ خود زمان هم رفته‌رفته از بین رفت: انگار که زمان متوقف شده یا گرفتار دور باطلی شده باشد، انگار به تکه‌هایی شبیه به هم و جایگزین‌پذیر تجزیه شده باشد. جریان وقایعی که از ناکجا می‌آمدند و به ناکجا می‌رفتند مشخصهٔ خبری‌اش را از دست داد و در نتیجه دیگر هیچ معنای عمیقی نداشت. با ناپدید شدن افق تاریخمندی، زندگی هم بی‌معنی شد.
lordartan

حجم

۴۰۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۳ صفحه

حجم

۴۰۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۳ صفحه

قیمت:
۱۵۲,۰۰۰
۱۰۶,۴۰۰
۳۰%
تومان