بریدههایی از کتاب نامه های سرگشاده
۴٫۶
(۵)
به چهرهٔ مردم در خیابانها نگاه کنید: بیشترشان عجله دارند، نگرانی در صورتهایشان موج میزند و به اطرافشان بیتوجهاند. حس راحتی و شادمانی و در لحظه زیستن از خیابانها برچیده شده است. هوا که رو به تاریکی و شب میرود خیابانها هم سوت و کور میشوند، و اگر از قضا چشمتان به گروهی افراد آسودهخاطر و سرخوش بخورد میبینید معمولاً اهل کشور خودمان نیستند.
گرمی، گشادهرویی، مهربانی و صمیمیت بیمزد و منت دارد کمکم از برخوردهای روزمرهٔ مردم با همدیگر رخت برمیبندد. انگار فقط یک چیز از فکر همه میگذرد: آنچه را دنبالش هستند کجا باید پیدا کنند.
lordartan
قطع به یقین اتفاقی نیست که تعداد زندانیان چکسلواکی، بهنسبت، از زندانیان ایالات متحد بیشتر است. چون امکان ندارد تبهکاری و جرم -منظورم جرم واقعی است- در چکسلواکی تا این حد بیشتر باشد.
آنچه درحقیقت در چکسلواکی بیشتر است الزام به یکپارچگی و پیامد آن است: یعنی جرم شناختن هرگونه تفاوت و تنوعی.
lordartan
رویهمرفته منطقی هم هست: هرچقدر محدودهٔ ابزارهایی که نظام به وسیلهٔ آنها زندگی را به بازی میگیرد و آن را از فردیت تهی میکند و برایش حد و مرز میتراشد وسیعتر باشد و با قدرت و شدت بیشتری زندگی را احاطه کند، هر چیز یگانه و بیهمتا هم کاملتر به حاشیهٔ زندگی «معمولی» و در نهایت به ورای آن، یعنی به زندان، رانده میشود. تشکیلات سرکوبگری که آدمها را راهی زندان میکند یکی از اجزای لاینفک فشار عمومی توتالیتاریسم علیه زندگی و در واقع نقطهٔ اوجِ آن است: اگر این تهدید شدید در کار نباشد، بسیاری از تهدیدهای دیگر هم از درجهٔ اعتبار ساقط میشوند.
lordartan
اما در پس تمام این رفتارها فشار روحی گنگی نهفته: مردم یا عصبی و مضطرب و آزردهخاطرند یا به کل هیچ احساسی ندارند. قیافهشان طوری است که انگار منتظرند هر لحظه بیخبر از جایی مشتی حوالهشان بشود. آرامش و اطمینانخاطر جایش را به پرخاشگری داده است.
این فشار روحی واردشده بر مردمی است که در یک تهدید مدام به زندگی ادامه میدهند؛ مردمی که مجبورند، هر روز، با هیچی و پوچی دست به گریبان بشوند.
این فشار روحی واردشده بر مردمی است که در شهری محاصرهشده سکونت دارند و جامعهشان اجازهٔ زندگی در تاریخ را ندارد. این فشار روحی واردشده بر مردمی است که در معرض تشعشعات توتالیتاریسم قرار گرفته است.
lordartan
تعداد آدمهایی که صادقانه و بیکلک پروپاگاندای رسمی را باور دارند و بدون هیچ خودخواهی و منفعتطلبی از اقتدار حکومت حمایت میکنند بسیار کمتر از قبل شده است. ولی تعداد آدمهای متظاهر و ریاکار هر روز بیشتر و بیشتر میشود: در واقع کار به جایی میرسد که هر شهروندی مجبور است به ریاکاری و تظاهر رو بیاورد.
البته که این اوضاع دلسردکننده دلایلی منطقی هم دارد. کمتر رژیمی در دوران اخیر بوده که برای دیدگاههای واقعی شهروندان بهظاهر وفادارش یا صداقت گفتههایشان چنین اهمیت ناچیزی قائل باشد.
imaanbaashtimonfared
رکن بنیادین نظام توتالیتر فعلی، وجود یک عامل محوری است که کل حقیقت و قدرت را در اختیار دارد، نوعی «علت تاریخی» نهادینه که به طور کاملاً طبیعی بدل به تنها عامل تمام فعالیتهای اجتماعی میشود. زندگی عمومی دیگر عرصهٔ رویارویی عوامل متفاوت و کموبیش خودمختار نیست، بلکه صرفاً جلوه و تحققی از حقیقت و خواست این عامل یکتا شده است. در دنیایی که چنین اصلی بر آن حکمفرماست، جایی برای اسرار و معما نمیماند؛ مالکیت کل حقیقت به این معناست که تکلیف همهچیز پیشاپیش معلوم است. وقتی تکلیف همهچیز پیشاپیش معلوم باشد، دیگر چیزی نمیماند که خبرساز بشود.
از قرار معلوم نظام توتالیتر ذاتاً (و بنا به قاعده) با خبر سر ناسازگاری دارد.
lordartan
وقتی خبر نابود میشود، حس تاریخمندی هم از میان میرود. اوایل دههٔ هفتاد در چکسلواکی همیشه برای من یادآور یک نوع «توقف در تاریخ» است؛ زندگی عمومی دیگر انگار ساختار، انگیزهٔ درونی، جهتگیری، بیقراری، ضرباهنگ و رمز و رازش را از دست داده بود. خاطرم نیست آن سالها چه اتفاقهایی در چه زمانهایی افتاد، یا چه چیزی باعث تفاوت یک سال از سال دیگر میشد، و فکر هم نمیکنم که اهمیت چندان زیادی داشته باشد، چون وقتی امر غیرمنتظره از میان میرود، حس معنا هم ناپدید میشود.
lordartan
در آن سالها تاریخ جایش را به شبهتاریخ داده بود، به تقویمی از سالگردها و گردهماییها و جشنها و مسابقات ژیمناستیک عمومی که یکی پس از دیگری تکرار میشدند؛ جای تاریخ را نوعی فعالیت مصنوعی گرفته بود که به بازی آزادانهٔ عوامل در مقابل همدیگر میدان نمیداد، بلکه در اصل خودنمایی (و خودستایی) تکساحتی و آشکار و قابلپیشبینی یک عامل یکتا و محوری بود که حقیقت و قدرت را از آن خود میدانست.
lordartan
دنیای توتالیتاریسم پیشرفته البته به دلیل افول چشمگیر فردیت سرآمد است؛ در این دنیا پردهای از یک تمایزناپذیری گنگ و بیروح روی همهچیز افتاده و رنگی سرتاسر خاکستری بر همهچیز پاشیده است. اما تناقض کار اینجاست که این پرده منشأ خودش را هم میپوشاند: عامل محوری که تمام عوامل فردی قابلمقایسه را از دنیای خودش بیرون رانده، فردیت خودش را هم به دست خود سلب میکند. نتیجهاش بیچهرگی و ناپیدایی و گریزپایی عجیب قدرت است، بیلطفی زبانش است، بینام و نشانی تصمیمگیرندگانش است.
lordartan
بیتفاوتی و رفتارهای ناشایست در حال گسترش است؛ حتی در رستورانها هم آدمها خشک و سرد رفتار میکنند. حواسشان به کارهای خودشان است، با صدای آرام حرف میزنند و مدام مراقب هستند کسی حرفهایشان را نشنود. آخرین مکانهایی که هنوز اثری از همنشینی طبیعی آدمها در آنها به چشم میخورد رستورانهای درجهٔ چهار هستند که بیشتر هم در حومههای شهر پیدا میشوند تا در خود شهر؛ در زندان که باشی بیشتر یاد اینجور جاها میافتی. ولی حتی در چنین رستورانهایی هم افراد بیشتر فقط برای مست کردن میآیند.
lordartan
دفاع از خودمان در مقابل اقدامات خودسرانه نهتنها حق که وظیفهٔ ماست. من این وظیفه را فقط در قبال حفظ شرافت و کرامت انسانی خودم نمیبینم، بلکه اعتقاد دارم وظیفهای در قبال شهروندان دیگر هم هست.
کاربر ۴۸۴۲۵۹۰
مرگ در اینجا از فقدان عمل، فقدان خبر، فقدان زندگی و فقدان زمان میآید؛ مرگ اینجا همان روند نیهیلیزاسیون اجتماعی و تاریخی است، روندی که شور و حیات را از همه میگیرد، یا به تعبیر دقیقتر همه را دچار بیحسی و کرختی میکند. این روند خود مرگ را از یادها محو میکند، و در نتیجه خود زندگی را هم از خاطرها میبرد: زندگی فرد بدل به نقش کسالتبار و یکنواخت قطعهای در یک دستگاه عریض و طویل میشود و مرگ او هم صرفاً از رده خارج شدن این قطعه است.
lordartan
یک جامعهٔ واقعاً زنده همیشه پر از اتفاق است. بدهبستان فعالیتها و رویدادهای روز، جنبوجوشهای آشکار و پنهان، موقعیتهای بینظیری را پشتسرهم بهوجود میآورد و این خودش جنبوجوش بیشتر و تازهتری را به بار مینشاند. دوگانگی اسرارآمیز و حیاتیِ استمرارها و تغییرها، ترتیبها و تصادفها، منتظرهها و غیرمنتظرهها، اثر خودش را روی بُعد زمان میگذارد و جریان رویدادها شاهد و گواهش میشوند. هرچقدر زندگیِ یک جامعه ساختاریافتهتر باشد، بُعد زمانیاش هم ساختار بیشتری پیدا میکند و عناصر یگانه و تکرارنشدنی در این جریان زمانی بیشتر به چشم میآیند.
lordartan
دفاع از خودمان در مقابل اقدامات خودسرانه نهتنها حق که وظیفهٔ ماست. من این وظیفه را فقط در قبال حفظ شرافت و کرامت انسانی خودم نمیبینم، بلکه اعتقاد دارم وظیفهای در قبال شهروندان دیگر هم هست.
کاربر ۴۸۴۲۵۹۰
با اینکه احتمالش بسیار ناچیز است، این فرض را دور نمیبینم که فردا فکر درخشانی به ذهنم برسد و ظرف یک هفته بهترین نمایشنامهٔ عمرم را روی کاغذ بیاورم. اما به همان اندازه هم ممکن است دیگر هرگز چیزی ننویسم.
وقتی یک نویسنده -که به معنای دقیق کلمه تازهکار نیست و در نتیجه انتظار میرود لااقل تصور خامی از تواناییها و محدودیتهایش داشته باشد- نمیتواند آیندهٔ ادبی خودش را پیشبینی بکند، پیشبینی روند کلی فرهنگ در آینده چطور ممکن است؟
کاربر ۴۸۴۲۵۹۰
حجم
۴۰۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۲۳ صفحه
حجم
۴۰۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۲۳ صفحه
قیمت:
۱۵۲,۰۰۰
۱۰۶,۴۰۰۳۰%
تومان