کتاب اعترافات گرگ تنها
معرفی کتاب اعترافات گرگ تنها
کتاب اعترافات گرگ تنها نوشتهٔ ناصر ایرانی وقایعنگاری زندگی نویسنده بین سالهای ۱۳۱۶ تا ۱۳۵۳ است که نشر چشمه منتشر کرده است.
درباره کتاب اعترافات گرگ تنها
اعترافات گرگ تنها که زندگینامهٔ ناصر ایرانی به قلم خودِ اوست، شامل ۲ جلد است. جلد اول از تولد او در سال ۱۳۱۶ تا اواسط دههٔ پنجاه هجری شمسی را در بر میگیرد و جلد دوم از اواسط دههٔ ۵۰ تا اوایل دههٔ هشتاد را؛ یعنی سالهای نگارش این کتاب.
پس از مرگ ناصر ایرانی در آبان ۱۳۹۷ با تلاشها و پیگیریهای قاسمعلی فراست جلد اول اعترافات گرگ تنها مجوز انتشار گرفت که اکنون در نشر چشمه منتشر شده است.
ناصر ایرانی با نام کامل ناصر نظیفپور ایرانی نویسنده، مترجم و نمایشنامهنویس مشهور ایرانی است. او در آغاز ۱۴ سالگی عضو سازمان جوانان حزب توده ایران شد و در آغاز ۱۸ سالگی در تابستان ۱۳۳۴ شمسی از آن سازمان کناره گرفت. او در شب ۲ آبان ۱۳۹۷ شمسی در ۸۱ سالگی و پس از تحمل مدتها بیماری درگذشت. از مشهورترین نمایشنامههای او میتوان به «ما را مس کنید»، «کسالتبار»، «قتل»، «در پایان» و «حُفره» اشاره کرد. او با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و دفتر نشر فرهنگ اسلامی همکاری میکرده و در دههٔ ۷۰ هجری شمسی در نشریات بسیاری مطلب مینوشت. این کتاب شرح زندگیاش از زبان خودش است با قلمی جذاب و شیوا که شما را با خود همراه میکند.
خواندن کتاب اعترافات گرگ تنها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به تاریخ اجتماعی ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اعترافات گرگ تنها
«هشتی خانهای قدیمی. وسطش یک آبنمای کاشی. دورتادورش، روی دیوارها، کاشیهای بزرگ که روی هر یک تکچهرهٔ خیالیِ یکی از پهلوانان و شاهان شاهنامه نقش بسته؛ رستم و زال و اسفندیار و سهراب و گودرز و گیو و کیخسرو و جمشید…
نمیدانم این هشتیِ خیالانگیز را در کجا و چه وقت دیدهام. تنها این را میدانم که از روزی که خودم را شناختهام تصویر آن در ذهنم زنده بوده. بعدها، متعجب از دوام و تأثیر رؤیاپرورِ تصویر آن هشتی در ذهنم، چندینبار از بزرگسالانِ خانوادهام پرسیدم نمیدانید چنین هشتیای در کجا بوده، در چه خانهای. و پاسخ تمامِ آنان این بود که در خانهٔ قدیمیمان در محلهٔ سنگلج. اگر پاسخ آنان دقیق بوده باشد، که لابد دقیق بوده، آن هشتی را باید تا دوسالگیام دیده باشم.
من در هفتم مرداد یکهزار و سیصد و شانزده در محلهٔ سنگلجِ تهران به دنیا آمدم. احتمالاً در خانهای قدیمی که چنان هشتیِ رؤیاپروری داشته. میگویند وقتی به دنیا آمدم فربه و سبزهرو بودم ــ چندان سبزهرو که خاله مریمم گفته بود: «اَه، این چیه که زاییدهای، ملکخانم؟» خاله مریمم آدمی را زیبا میدانست که سفیدرو باشد و چشمزاغ و فربه؛ و من از این سه معیارِ زیبایی فقط فربهیاش را داشتم که آن را هم پس از دورهٔ شیرخوارگیام از دست دادم.
ملکخانم نام مادرم بود. مادر و خواهران و شوهرش وی را به این نام صدا میزدند، اما ما بچههایش به او میگفتیم عزیز. من فرزند سومِ عزیز بودم ــ در واقع فرزند پنجم او. دو فرزندِ پیش از من، پیش از تولد من، مُرده بودند. هر دوی آنان پسر بودند و محسن نام داشتند. محسنِ اول در پنجسالگی به مرض حصبه مُرده بود و محسنِ دوم در هجدهروزگی بر اثر استعمال تریاک. تعجب نکنید. خودش تریاک نخورده بود. طفلکی شبی گریه میکرده نمیگذاشته دیگران بخوابند و عزیز، که تشخیص داده گوش او درد میکند، به تجویزِ پدرم پشتِ گوش او تریاک میمالد تا آرام بگیرد. و او آرام میگیرد، تا ابد. بزرگسالانِ خانوادهمان میگفتند آن یک ذره تریاکی که عزیز به تجویزِ پدرم پشتِ گوش محسنِ دوم مالیده جذب بدن او شده و او را کُشته ولی بعید نیست که مرگش علت دیگری داشته. بههرحال جسد او را کسی به گورستان مسگرآباد میبرد بیهیچ دنگوفنگی چال میکند. گویا آن وقتها دفن جسدِ بچه هیچ تشریفاتی لازم نداشته.
عزیز، که آرزوبهدل بوده پسری به نام محسن داشته باشد، تصمیم میگیرد نام مرا هم محسن بگذارد، ولی خاله مریمم مخالفت میکند. میگوید معلوم است که این اسم برای تو آمد ندارد، و پیشنهاد میکند نامم را ناصر بگذارند. عزیز هم، که خواهر حرفشنویی بوده، پیشنهاد وی را میپذیرد و من شدم ناصر.
دو سال بعد، رضاشاه تصمیم میگیرد آن بخشی از محلهٔ سنگلج را که خانهٔ ما در آن بود خراب کند تا به جای آن نمیدانم چه بسازد، اما چون روزگار به او اجازه نداد چیزی را بسازد که قصد داشت بسازد (یعنی ارتشهای بیگانه به خاک ایران تجاوز کردند و وی را از تختِ سلطنت به زیر آوردند و پسر جوانش را روی آن نشاندند) ناگزیر ویرانهای به جا ماند که پس از چندین و چند سال شد پارک شهر فعلی. خانوادهٔ من در محلهٔ شاهپور، در تهِ کوچهٔ بنبستِ نسبتاً پهن و کوتاهی اندکی پایینتر از میدان شاهپور، خانهای رهن کرد و در آنجا مسکن گزید.
تصویر مطبوع دیگری که آن هم به نحوی زایلنشدنی در ذهنم حک شده است مربوط به همین خانهٔ رهنیِ پایینتر از میدان شاهپور است. از آن خانه تنها چیزی که در حافظهام باقی مانده حیاطِ مربعشکل آن است. درِ حیاط را، که در تهِ کوچهٔ بنبست رو به خیابان شاهپور بود، در سالهای بعد بارها و بارها از دور دیدهام و خوب به یاد دارم. این را هم به یاد دارم که دالان مسقفی خانهٔ رهنیِ ما را وصل میکرد به حیاط وسیع پُردرختی. در آنسوی حیاطِ وسیع پُردرختْ پلکان سنگی پهنی بود که تا ایوان بزرگی بالا میرفت.»
حجم
۵۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۴۸ صفحه
حجم
۵۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۴۸ صفحه
نظرات کاربران
اطاله کلام و پرگویی بی دلیل و خودشیفتگی کم نظیر نویسنده متن را برای من آزاردهنده و ملال آور کرد. خدایش بیامرزاد ولی مرحوم ناصر نظیف پور ایرانی چنان داستانی از زندگی بی نقص خودش تعریف می کند که انگار
بسیار جذاب و پرکشش زمانه نویسنده توصیف شده و رویدادها از منظر جامعه شناسی و روانشناسی قابل تامل اند نثر روان و پاکیزه نویسنده از امتیازات کم نظیر کتاب است بی صبرانه در انتظار چاپ مجلدات بعدی خاطرات ایشان ام