دانلود و خرید کتاب لمس کلر نورث ترجمه سعید سیمرغ
تصویر جلد کتاب لمس

کتاب لمس

نویسنده:کلر نورث
امتیاز:
۲.۷از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لمس

کتاب لمس نوشتهٔ کلر نورث و ترجمهٔ سعید سیمرغ است. انتشارات چترنگ این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، دربارهٔ امکانی خارق‌العاده است که راوی رمان آن را داراست.

درباره کتاب لمس

کتاب لمس در ۸۸ فصل نوشته شده و با این جمله آغاز می‌شود که «ژوزفین سبولا داشت می‌مرد؛ ولی من باید به جایش می‌مردم.».

راوی کسی است که می‌گوید در بدن زنی چپیده بوده. او از شیوهٔ مرگ آن زن می‌گوید. او در فصل دوم به گذشته می‌رود و رخدادهایی مربوط به روزهای پیش از مرگ ژوزفین سبولا را روایت می‌کند؛ سپس در فصل سوم به زمان حال بازمی‌گردد. 

یکی از پرسش‌هایی که با خواندن این کتاب به ذهن خواننده خواهد آمد این است که «اگر می‌توانستی با لمس کسی در او حلول کنی، چه می‌کردی؟»

در رمان لمس، قاتلی اجاره‌ای در تعقیب فردی است که باید او را بکشد اما نکته‌ای که لمس را از سایر ماجراهای قاتل‌ومقتولی متمایز می‌کند، این است که فردِ هدف قتل توانایی خارق‌العاده‌ای دارد: می‌تواند با لمس پوست هر کسی به درون او حلول کند یا به‌قول خودش «او را بپوشد». او «کپلر» نام دارد.

خواندن کتاب لمس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره کلر نورث

کلر نورث (کلر نورس) در در ۲۷ آوریل ۱۹۸۶ به دنیا آمد. وی دانش‌آموختهٔ آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک و نام ادبی او «کاترینا وب» است. او با نام «کیت گریفن» نیز می‌نویسد.

کلر نورس را نویسندهٔ موفق ژانری که می‌توان آن را «جادوی شهری» نامید، دانسته‌اند. او موفقیت‌هایی همچون نامزدی برای جایزهٔ معتبرِ مدال کارنگی و دریافت جایزهٔ فیلیپ کیندرِد دیک را نیز در کارنامهٔ هنری خود دارد. مخاطب آثار نورث، کودکان و نوجوانان هستند. بیشتر منتقدان نوشته‌های او را «علمی - تخیلی» می‌دانند؛ همچنین آثار او مضامین عمیق فلسفی را هم دربردارد.

یکی از کتاب‌های او با عنوان «پانزده زندگی اول هری آگوست» در روز تولد این نویسنده در ایران ترجمه و منتشر شد. رمان «لمس» از این نویسنده را هم  انتشارات چترنگ منتشر کرده است. یکی دیگر از کتاب‌های کلر نورث «۸۴K» نام دارد.

بخش‌هایی از کتاب لمس

«وحشتناک‌ترین رانندگی تمام عمرم بود.

سال ۱۹۵۸ بود. دخترک خودش را پیکاک معرفی کرده بود و وقتی در گوشم گفت: «می‌خوای بریم یه جای آروم؟»، گفته بودم بله. خیلی هم خوب است.

پنج دقیقه و نیم بعد پشت فرمان لینکلن بِیبی کروکش نشسته بود. سقف پایین بود و باد زوزه می‌کشید. همچون عقابی که در گردباد گیر افتاده باشد، به سرعت تپه‌های ساکرامِنتو را درنوردیدیم و همچنان که من به داشبرد چنگ زده بودم و به شیب تند زیر چرخ‌هایمان نگاه می‌کردم، با جیغ‌وداد گفت: «من عاشق این شهر نکبتی‌ام!»

اگر حس دیگری به جز وحشت مطلق داشتم، شاید حرف بامزه‌ای می‌زدم.

با دیدن شورولتی که داشت از سمت دیگر می‌آمد، فریاد زد: «عاشق مردم نکبتش هم هستم!» رانندهٔ شورولت همزمان روی ترمز و بوق کوبید و در همین هنگام ما مثل گلوله به سوی چراغ‌های تونل شتافتیم.

دخترک که سنجاق‌های روی موهای طلایی موج‌دارش شل شده بود، نعره زد: ‌«اون نکبتی‌ها همه‌شون می‌گن "وای تو چه شیرینی عزیزم" و من هم می‌گم "شیرینی از خودتونه" و اون‌ها می‌گن "ولی ما نمی‌تونیم اون نقش رو بهت بدیم، چون تو خیلی شیرینی، شیرینک" و من هم می‌گم "گم شین، نکبتی‌ها!".»

وقتی نور زرد تونل میان سنگ‌ها با گرمای خود ما را در بر گرفت، انگار که از حرف‌های خودش لذت برده باشد، جیغی کشید و پدال گاز را محکم‌تر فشرد.

فریاد کشید: «همه‌تون برین درتون رو بذارین!» و موتور همچون خرسی که به تله افتاده باشد، غرید. «جرئتتون کجا رفته؟ جیگر لعنتی‌تون کو؟ اون تخم‌های لعنتی‌تون کجا رفته، بدبخت‌ها؟!»

یک جفت چراغ پیش رویمان بود و به نظرم رسید که دختر در جهت اشتباهی ماشین را می‌راند. نعره زد: «برو درت رو بذار، خاک‌برسر!»

چراغ‌ها به سویی منحرف شدند و دختر هم با آن‌ها حرکت کرد. مثل شوالیهٔ نیزه‌داری خودش را با آن‌ها هم‌راستا کرده بود. چراغ‌ها دوباره منحرف شدند و چرخ‌ها جیرجیرکنان آن‌ها را از سر راه کنار بردند؛ ولی دختر دوباره فرمان را پیچاند. مستقیم جلو می‌رفت. نه به جلو نگاه می‌کرد و نه از مسیر کنار می‌رفت. این شد که من، اگرچه بدنی را که آن‌زمان در آن بودم، تقریباً دوست داشتم (مرد بیست‌ودوساله‌ای با دندان‌های عالی)، مطلقاً قصد نداشتم در آن بمیرم. پس همچنان که به سوی مرگ می‌رفتیم، دست دراز کردم، انحنای بازوی برهنهٔ او را گرفتم و جابه‌جا شدم.»

love.is.books
۱۴۰۱/۰۵/۰۳

من نظرمو به دو قسمت تقسیم میکنم یکی از نظر خود داستان که به نظرم خوب بود، هیجان داشت، کشش داشت و ایده و قصه خوب بود گرچه جا داشت بهتر بهش پرداخته بشه. مثلا من اون قسمت های گدشته رو

- بیشتر
مهرسا صفائی دوست
۱۴۰۱/۰۹/۱۶

داستان فانتزی کتاب خیلی از ابتدا جذب کننده س ولی با مقایسه کتابهای قبلی که خوندم نمیشه گفت بهتر بود برای من فقط سرگرم کننده بود با ترجمه کتاب زیاد راحت نبودم داستان از زبان سوم شخص گفته شده که درون هر فردی تنها

- بیشتر
فهیمه
۱۴۰۲/۰۵/۲۰

ترجمه خیلی بده

باورنکردنی است که ذهن انسان تا چه اندازه تمایل دارد چیزهایی را باور کند که او را نمی‌ترساند.
HaMiT

حجم

۴۴۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۵۲۸ صفحه

حجم

۴۴۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۵۲۸ صفحه

قیمت:
۱۸۴,۸۰۰
تومان