دانلود و خرید کتاب راز تنهایی نرجس شکوریان‌فرد
تصویر جلد کتاب راز تنهایی

کتاب راز تنهایی

انتشارات:عهد مانا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۴۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب راز تنهایی

کتاب راز تنهایی نوشتهٔ نرجس شکوریان‌فرد است و نشر عهد مانا آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان دوستی یک جوان آمریکایی و پسری مسلمان در زندان است.

درباره کتاب راز تنهایی

کتاب راز تنهایی، داستان پسری آمریکایی به اسم دنیل است که اهل همه‌جور خطا و خلافی است؛ تا اینکه به زندان می‌افتد و در زندان آمریکا، با هم‌سلولی‌ مسلمانی به‌ نام یوسف آشنا می‌شود و این آشنایی باعث تغییرات و تحولات بزرگ در زندگی او می‌شود. قصهٔ آشنایی‌شان هم به شبی برمی‌گردد که دنیل حالش بسیار بد بود و شبْ با ناله‌‌های گاه ‌و بی‌‌گاه دنیل صبح شد. بیدارباشِ اجباری برای دنیل بدترین شکنجه بود، به‌زحمت ایستاد و خودش را کِشان‌کشان تا سالن غذاخوری رساند. خیلی‌‌ها با دیدنش تعجب کردند و از او پرسیدند چطور زنده مانده است. اما هیچ‌کس متوجه نبود که تمامِ این سر و صداها در گوشِ دنیل اکو می‌‌شود و صد برابر دردش را بیشتر می‌‌کند. یوسف ظرف غذای دنیل را قبل از آنکه بیفتد، از دستش گرفت و روی میز گذاشت و این‌گونه این دو نفر با هم دوست شدند.

خواندن کتاب راز تنهایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب راز تنهایی

«اولین بار که برای هواخوریِ اجباری به بیرون از سلول رفتند، هم خوش‌حال بود و هم ناراحت. بالاخره از آن سلول نهُ متری بیرون زده بودند و باز هم می‌توانست آسمان را ببیند و هوای آزاد را به ریه‌هایش برساند. میان همهمهٔ همه‌جور آدم، با احتیاط قدم برمی‌داشت و اصلا نمی‌خواست کوچک‌ترین حساسیتی به وجود بیاورد. خودش بی‌گناه بود و با تمام رذالت‌ها؛ حالا دقیقا میان آدم‌هایی قرار گرفته بود که هر کدام تَمبر مجرمیتی بر پیشانی داشتند و بارها کارهایشان شده بود خبرهای وحشتناکی که از داخل زندان به بیرون درز پیدا کرده بود، مسئولین هم هیچ‌وقت نخواسته بودند تکذیب کنند.

تکیه به دیوار سیمانی داد و چشم گرداند میان همهٔ آدم‌هایی که بی‌هدف قدم برمی‌داشتند؛ سیاه و سفید، لاغر و تنومند...

آمریکا، کشور برده‌های سیاهِ دزدیده شده از آفریقا و سرخ‌پوست‌های قتل‌عام شدهٔ ساکن آمریکا بود. اروپایی‌هایی بودند که آن سرخ‌پوست‌ها را کشتند و آن سیاه‌ها را زنجیر به گردن و دست و پا آوردند و خودشان را مالک دانستند. حالا میان همهٔ این‌هایی بود که به او نگاه تازه‌وارد داشتند و یوسف اصلا دلش نمی‌خواست چشم در چشمشان شود. تنها سر به آسمان گرفت تا چشم در چشم خورشید بدوزد و بخواهد که زیر این نورِ عظیمش راه را برای او روشن کند؛ باید چه می‌کرد در این دنیای متفاوتی که ذره‌ای و لحظه‌ای از آن، بابِ میلش نبود؟

روزهای اول بیرون را که می‌دید بی‌اختیار بغض می‌نشست توی گلویش که چرا من باید این‌جا و این‌طور باشم که برای یک ساعت هواخوری، بیست‌وسه ساعت چشم به میله‌های سرد و زنگ‌زده بدوزم، بعد هم که وارد سلول می‌شد این بغض مثل مار می‌پیچید به تمام دست و پا و زبانش و نمی‌توانست کلمه‌ای حرف بزند و قدمی راه برود، نه این‌که پشیمان باشد از کاری که انجام داده؛ بلکه سردرگم بود از این‌که حال باید برای یک عمر این‌جا و دقیقا در این نُه متر چه کند؟ سارا را چه کند؟

و آرام نمی‌شد تا اشک از گوشهٔ چشمش راه می‌گرفت و در سکوتِ سلول صورتش را نوازش می‌کرد و نوازش می‌کرد، تا بالاخره خواب او را محکم در آغوشش می‌فشرد و ساعتی را در دریایی از آرامش سپری می‌کرد.

تنها ساعات راحتی‌اش همان لحظات خواب بود و الّا که داخل سلول او بود و تنهایی. نه این‌که هم‌سلولی‌اش را بُرده باشند؛ نه! اما او چنان در خودش فرورفته بود که حاضر نبود کلامی حرف بزند.

- می‌گم این‌جا کتاب‌خونه نداره؟

- ...

- تو که چند ساله این‌جایی، چه کتابی خوب بوده؟

- من گفتم کتاب خوندم؟

موفق شده بود به حرف بیاوردش.

- نه نمی‌دونم گفتم بالأخره از کمکت... یعنی کمکم کنی!

- ...

- چند تا کتاب خوندی؟

- من کتاب نمی‌خونم. تو هم دیگه سوال نکن.

- خوبه.

- چی؟

- این‌که، این‌که... از کتاب متنفر نیستی.

نگاه حیران دَنیل باعث شده بود شانه بالا بیندازد و برود دنبال کارِ خودش که البته دراز کشیدن بود. البته چند بار تلاش کرده بود تا هم‌کلامی را آغاز کند اما چهرهٔ مصمم او برای نشنیدن و لب‌باز نکردن این اجازه را گرفته بود.

- تو چه کار کردی که این‌جایی؟

- ...

- نکنه مثل منی؟

- تو چه‌طوری؟ مواد فروش بودی؟ نوچهٔ کی بودی؟ ندیدمت!

- نه نه من کارم این نبود.

- پس تمومش کن.

گاهی که دنیل خوابش می‌برد در فضای سلول پنج قدم می‌رفت و پنج قدم برمی‌گشت. گاهی با دستانش روی دیوارهای آن‌جا چند کلمه می‌نوشت تا... تا... ذهنش نگذاشت حرفی از ناامیدی نقش ببندد و سریع گفت:

- تا این‌که یادش نرود انسان است و می‌تواند فکر کند، بگوید و بشنود.

شب‌ها باید زود می‌خوابیدند چون تاریکی زندان همراه می‌شد با تاریکی آسمان و همه جا را می‌پوشاند، بدنش به این‌همه سُکون عادت نداشت، کار نکردن و دائماً نشستن و دراز کشیدن؛ حبس در سه دیوار و یک میلهٔ سرد. نوشته‌های زندانیان ساکن این اتاقِ سیاه را در این چند روز خوانده بود؛ دیوارها کاغذهای خوبی بودند برای آدم‌هایی که نمایی جز سردی و سکوتِ دیوار نداشتند.»


F.Shaker
۱۴۰۱/۰۳/۲۵

شاید انقدر که به شارژ گوشی و تنظیم نور صفحه و.... موبایلتون توجه کردید، به خالق این همه قدرتی که به شما داده شده توجه نداشتید! لازمه که بدونید چه کسی واقعاً شما رو خیلی دوست داره! باید بدونید چه

- بیشتر
ابقعاا
۱۴۰۱/۰۶/۲۵

لطفا به بی نهایت اضافه کنید

حُسنیه'
۱۴۰۱/۰۴/۱۸

خیلی قشنگ بود و به کوب خوندم و آنلاین من تو کانالشون خوندم(ساحل رمان در ایتا)

"مُسٰافِرِمٰاھ؛
۱۴۰۱/۰۳/۲۲

محشر محشر محشر وای معرکه

کاربر ۴۲۸۱۵۷۹
۱۴۰۱/۱۲/۰۸

لطفا بگذاریدش تو بی نهایت

کاربر ۲۴۲۰۲۳۳
۱۴۰۱/۰۹/۲۹

من نسخه ی چاپیش را خواندم خیلی قشنگ و تاثیر گذار است ارزش یه بار خواندن را دارد😏

reihaneh1732
۱۴۰۲/۰۴/۱۴

کتاب بسیار زیبایی بود پیشنهاد میکنم حتما این کتاب را بخونید ابن کتاب راجع به پسری به نام یوسف که بخاطر اتفاقاتی به زندان میره و در آنجا با پسری به نام دنیل آشنا میشه و این دو زندگی هم

- بیشتر
زهرا بانو
۱۴۰۱/۱۲/۱۸

ارزش یک بار خوندن رو داره ایده ی جالب و قوی، داستان پردازی نه چندان خوب... میتونست خیلی بهتر از این باشه! نویسنده توی رسوندن مفهوم ها به طور غیر مستقیم زیاد وارد نیست؛ خیلی وقتا وسط داستان نویسنده خیلی بیش از حد

- بیشتر
Kosar
۱۴۰۲/۰۳/۰۹

با دیگر کتاب های نرجس شکوریان متفاوت بود،داستان داشت،گره داستانی داشت.انگاه جلوه دیگری از دین اسلام نشون می داد که من به عنوان نوجوان خیلی جذبش شدم....

طنین
۱۴۰۲/۰۲/۱۰

خیلی خوب و هوشمندانه جواب سوالاتم رو گرفتم ممنونم از نویسنده به خاطر حال خوبم بعد از خوندن این رمان

کُفران نعمت یعنی دارایی را ندیدن و تشکر نکردن.
امیر حسین
- خب خدایا شایدها و ای‌کاش‌ها رو زیر خاک می‌کنم تا تو کمکم کنی و بتونم با هست‌هایی که دوروبرم دارم راه بیفتم. چه‌طوره؟ من باید بلد بشم در شرایطی که دارم زندگی کنم نه منتظر شرایط بهتر بشم. خودت هم می‌دونی که زندگیِ موازی هم یه بازیه جدیده. چیزی‌که حقیقت نداره، سود و نتیجه‌ای هم نداره. من زندگی حقیقی رو با تو پیش می‌برم، دستمو رها نکن.
امیر حسین
موسی کنار نیل ایستاده بود و فرعون فریاد می‌زد: یا موسی... یا موسی. موسی اعتنا نکرد تا او غرق شد. خدا به موسی فرمود: این‌همه تو را صدا زد، اگر من را صدا زده بود و به خودم پناه آورده بود جوابش را می‌دادم. تو به فریادش نرسیدی چون تو او را خلق نکرده‌ای ولی من خالقش هستم.
کاربر ۵۸۵۷۳۵۵
اِنَ اللّهَ یُحِبُّ التَوَّابیِن رو که بلدی. اونی‌رو نمی‌بخشه که مثل خود ابلیس متکبره نه تویی که در خونهٔ خدا، خودت رو می‌شکنی. خدا بلند می‌کنه کسی رو که مقابلش متواضعه. خودش گفته وقتی بنده‌ای مقابل من دست بلند می‌کنه تا ببخشمش، خجالت می‌کشم که دستش رو خالی برگردونم.
کاربر ۵۸۵۷۳۵۵
آدمی که بدنش نیاز به آب نداره آب طلب نمی‌کنه، اما باید آبی بیرون باشه که بدن به اون احتیاج داشته باشه. اگر خدا نبود که در وجود این‌همه انسان حسِ مشترک پرستش نبود.
نگار
به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و وَرز بدهد، شکل بدهد و راه‌حل از دلش بیرون بکشد!
کاربر ۵۷۳۹۴۶۸
مردم یک کشور اگر خواب‌وخوراکشان و لذت آخر هفته‌شان برپا باشد؛ می‌شود برده‌داری مدرن. عده‌ای با پول حکومت می‌کنند بر بی‌عقلانی که شهوت حرف اول و آخرشان است و البته زندگیشان دست خودشان است که هروقت خسته شدند می‌توانند خودشان را از این دنیا خلاص کنند.
zeinab.hasanzadeh
آدم‌هایی که به یک محبوبِ قدرتمند وصل نیستند، جنایت‌کار می‌شن. کسی‌که بلد نیست محبت رو بفهمه، بلد هم نیست محبت کنه، دلش سنگ می‌شه!
zeinab.hasanzadeh
یه‌وقتی فکر می‌کردم زور داشتن بهترین پشتوانه است، بعد فهمیدم هیچی پول نمی‌شه، بعد رسیدم به این‌که باید هیچ‌کس برتر از تو نباشه و تو قدرتمندترین باشی، اما حالا فهمیدم که باید محبت باشه؛ زورش از همه‌چیز بیشتره!
zeinab.hasanzadeh
دیدی یکی دوستت داره و تو هم دنبال دوستیش هستی، دلت می‌خواد ازش یه متن داشته باشی، یه امضاء؛ قرآن نوشتهٔ خاص خدا برای دوستانش است.
zeinab.hasanzadeh

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۵۹,۴۰۰
۱۷,۸۲۰
۷۰%
تومان