
کتاب آخرین فرصت
معرفی کتاب آخرین فرصت
چاپ ۲۰ کتاب آخرین فرصت نوشتهٔ سمیرا اکبری است. به نشر این کتاب را منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ناداستان و قالب زندگینامه و خاطرات قرار گرفته، در باب فردی است که زندگی و درگذشتش تحتتأثیر جنگ ایران و عراق قرار گرفت. او «علی کسایی» نام داشت. کتاب حاضر زندگی این شهید را از زبان همسر او روایت کرده است. «علی کسایی» مربی و مسئول عقیدتی - سیاسیِ مرکز پیادهٔ ارتش شیراز بود. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب آخرین فرصت اثر سمیرا اکبری
کتاب «آخرین فرصت» (گذری بر زندگی شهید «علی کسایی» بهروایت همسر شهید) که در سال ۱۴۰۳ (چاپ ۲۰) منتشر شده، ۴۴ بخش دارد. این ناداستان به بازگویی زندگی و خاطرات «علی کسایی»، مربی و مسئول عقیدتی - سیاسیِ مرکز پیادهٔ ارتش شیراز از زبان همسر او (رفعت) پرداخته است. «علی کسایی» در ۱۴ آذر ۱۳۳۴ در شیراز به دنیا آمد. ۲۵ساله بود که خطبهٔ عقد میان او و همسرش توسط روحالله خمینی جاری شد و مراسم سادهٔ عروسیشان نیز در روز عید غدیر برگزار شد. علی کسایی زندگیاش را وقف آموزش و تفسیر قرآن و نهجالبلاغه و آرمانهای انقلاب ۱۳۵۷ کرد. گفته شده است که او در روز عروسیاش دعا کرد خداوند شهادتش را هم مانند تولدش در روز عید غدیر قرار دهد. «سمیرا اکبری»، نویسندهٔ این اثر ۳۰ ساعت مصاحبه با همسر، برادر و همزمان شهید داشته تا آن را بهصورت کتاب حاضر ارائه دهد. این کتاب علاوهبر روایت خاطرات زندگی و رزمندگی علی کسایی، نمونهای از تاریخ شفاهی انقلاب و جنگ ایران و عراق به شمار میآید. اثر کوشیده در قالب داستان، مفاهیمی همچون صمیمیت و سادهزیستی، احترام به والدین، عشق به همسر و فرزند، صبر و ایثار، توجه به بیتالمال و حقالناس، عفت و حیا و فداکاری و شهادت را به تصویر بکشد.
چرا باید کتاب آخرین فرصت را بخوانیم؟
مطالعهٔ این اثر شما را با بخشی از و فردی از جنگ ایران و عراق آشنا میکند. شهید «علی کسایی» فردی است که با او آشنا میشوید. او مربی و مسئول عقیدتی - سیاسیِ مرکز پیادهٔ ارتش شیراز بود.
کتاب آخرین فرصت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به دوستداران ناداستان و قالب زندگینامه و خاطرات که بهوسیلهٔ خویشانِ یک شهید (جنگ ایران و عراق) روایت شده باشد، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرین فرصت
«ماهِ رمضان سال شصتویک وارد ماه هشتم بارداری شدم. یک روز که محمود از جبهه مرخصی گرفته و خانه بود، متوجه شد علی کنار من غذا نمیخورد. روبهرویش نشست و گفت:
- داداش روزه گرفتی؟
فهیمه، به جای علی، جواب داد.
- چه حرفی میزنی محمود! علی نصف سال رو روزهٔ مستحبی میگیره بعد روزهٔ واجبش رو نگیره؟
محمود سرش را تکان داد. کنارِ علی نشست و دستش را روی پهلویش گذاشت.
- حالا فرق کرده. بعدِ ترورش این کلیه دیگه اون کلیهٔ سابق نیست.
چادرم را روی برآمدگی شکمم صاف کردم و گلهمند گفتم:
«منهم هزار بار گفتم، ولی به خرجش نمیره که نمیره!
علی، راحت و خونسرد، مشغول بازی با روحالله شد.
- من که حالم خوبه، الکی حرص و جوش نخورین.
محمود صورتش را جلو صورت علی برد.
- بریم پیش دکتر ازش بپرسیم؟
- نه داداش کجا بریم. باورکن من روزه هم نباشم اینقدر کار ریخته رو سرم که وقت غذا خوردن ندارم.
دیگر چیزی نگفتیم. میدانستیم اصرار بیفایده است.
نیمی از ماه رمضان گذشت. علی هوای جبهه کرده بود و دیگر طاقت ماندن در شهر را نداشت. با اصرار زیاد و به بهانهٔ سخنرانی برای رزمندهها در شبهای احیا، مافوقش را راضی کرد و راهی جبهه شد. دوباره ترس توی دلم جوشید. ترسِ از دست دادن علی، ترسِ تنها شدنم با یک بچهٔ چند ماهه توی بغلم و یک بچه توی شکمم! به تمام اینها که فکر کردم ترس توی دلم به غُلغُل افتاد. تند تند صلوات فرستادم و آیتالکرسی خواندم تا از شرِ این ترس و لرزها خلاص شوم. دستِ آخر هم برای نجات از فکر و خیالهای ترسناکم، وسایلم را جمع کردم و به خانهٔ پدرم رفتم.
چند روز دیگر هم گذشت و شبِ ضربت خوردن حضرت علی (ع) رسید. همراه با مادرم، فرح و فریبا برای مراسمِ احیا به مسجد رفتم. آنجا محبوبه را دیدم. او هم مثل من از شوهرش بیخبر بود و با همان ترس و لرزها دست و پنجه نرم میکرد. شبِ بیستو یکم را هم در مسجد به شب زندهداری و دعا برای رزمندگان به صبح رساندیم. همچنان از علی هیچ خبری نداشتم. توی دلم به گوشیِ تلفن التماس میکردم که زنگ بخورد و مرا از این بیخبریِ زجرآور نجات دهد. چند ساعتی تا شروع مراسمِ احیای شب بیستوسوم مانده بود که زنگِ تلفن سکوتش را شکست. لباس روحالله را عوض میکردم که مادر گوشی را برداشت. احساس کردم صدایش آهسته و مکثهایش طولانی شد. نفهمیدم چطور لباسهای روحالله را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادر گوشی را قطع کرده بود، اما همانجا کنار تلفن نشسته بود، سرش پایین و دستش روی پیشانیاش بود. ترس مثل خون توی رگهایم جاری شد و بدنم را سُست کرد. روحالله را روی زمین گذاشتم. تپش قلبم شدت گرفت. به سختی روبهروی مادر نشستم. دهنم خشک شده بود. زبانم را روی لبهایم کشیدم.»
نوع
حجم
۲۲۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
نوع
حجم
۲۲۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
نظرات کاربران
فوق العاده بود.