کتاب ساعت بی عقربه
معرفی کتاب ساعت بی عقربه
کتاب ساعت بیعقربه نوشتهٔ کارسون مکالرز و ترجمهٔ حانیه پدرام است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است. در این کتاب، مثل مالون به پیشواز مرگ و هرچیزی که زندگی در اختیارمان میگذارد، میرویم.
درباره کتاب ساعت بیعقربه
مرگ همیشه یک شکل داشته است، ولی هر آدمی به شیوهٔ خاص خودش میمیرد. این اتفاق برای جی. تی. مالون بهقدری ساده و عادی شروع شده بود که او تا مدتی پایان زندگیاش را با آغاز فصلی تازه اشتباه میگرفت. زمستان چهلمین سال زندگیاش برای شهری جنوبی بهطرز خارقالعادهای سرد بود؛ روزهای یخزده با نوری ضعیف و شبهای روشن. در اواسط ماه مارس سال ۱۹۵۳ بهار بهیکباره از راه رسید و در آن روزهایی که درختها تازه شکوفه میزدند و مدام باد میوزید، مالون بیحال و مریضاحوال شده بود. داروساز بود و تشخیص تب بهاره داده و برای خودش جگر و مکمل آهن تجویز کرده بود. با اینکه خیلی زود خسته میشد، به روال هرروزهٔ زندگیاش ادامه میداد: تا محل کارش پیاده میرفت؛ داروخانهاش یکی از اولین مغازههای خیابان اصلی شهر بود که صبح زود باز میشد و تا ساعت شش به کارش ادامه میداد. ناهار را در رستورانی در مرکز شهر و شام را با خانوادهاش در خانه میخورد. اما بدغذا شده بود و مدام وزن کم میکرد. موقعی که کتوشلوار زمستانیاش را کنار گذاشت و کتوشلوار سبک بهارهاش را پوشید، شلوارش در آن تن دراز و بدقوارهاش شلوول و چینخورده میایستاد. شقیقههایش بهقدری تو رفته بود که موقع جویدن یا قورت دادن غذا رگهایش بهوضوح دیده میشد و سیب آدمش در آن گردن نحیف به تقلا میافتاد. ولی مالون دلیلی برای نگرانی نمیدید؛ این دفعه تب بهارهاش کمی شدیدتر بود و به همین خاطر به مکملی که آماده کرده بود، به سبک قدیمیها، سولفور و شیرهٔ چغندر اضافه کرد. چراکه بهرغم چیزهایی که میگفتند، هرچه بود در آن دواودرمانهای قدیمی بود. احتمالاً این فکر کمی تسکینش داده بود، چراکه خیلی زود احساس کرد حالش کمی بهتر شده و مثل هر سال سرش گرمِ رسیدگی به باغچهاش شد. بعد یک روز موقع آماده کردن نسخهای تلوتلو خورد و بیهوش روی زمین افتاد. آن وقت بود که سراغ دکتر رفت و بهدنبالش برای چند آزمایش به بیمارستان شهر سر زد. هنوز هم خیلی نگران نبود؛ تب بهاره داشت و بهخاطر بیحالی ناشی از آن و آنهم در روزی گرم غش کرده بود؛ این مسئله امری معمول و حتی طبیعی بود. مالون هیچوقت به مرگ خودش فکر نکرده بود، تنها در آیندهای نامعلوم و مبهم تصورش کرده بود یا بر اساس آنچه بیمهٔ عمر برایش تخمین زده بود. مردی معمولی و ساده بود و مرگ خودش برای او پدیدهای خارقالعاده بود... .
کارسون مکالرز با نثر خاصش که روایت ساده و معمولی از زندگی آدمهاست، به گونهای دربارهٔ شخصیتهای کتابش مینویسد که بعضی وقتها جا میخوریم که انگار کسی دارد دربارهٔ خود ما مینویسد و از خودمان میپرسیم او این همه اطلاعات را از کجا کسب کرده است؟ با کتاب ساعت بیعقربه به سراغ مرگ خودمان میرویم و برای آن برنامه میریزیم و به این فکر میکنیم که اگر همه چیز قرار است اینقدر راحت و ساده طی شود، چرا الان به این میزان اندوهگین هستیم و حرص میخوریم؟ بهتر است مثل مالون به پیشواز هرچیزی برویم که زندگی در اختیارمان میگذارد.
خواندن کتاب ساعت بیعقربه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای خارجی و داستانهای خاص نشر بیدگل پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ساعت بیعقربه
صبح روز بعد مالون وارد بیمارستان شد و سه روز آنجا ماند. شب اول به او آرامبخش دادند و او خواب دستهای دکتر هیدن و کارد کاغذبری را دید که روی میز با آن بازی میکرد. بیدار که شد یاد آن شرم مسکوتماندهای افتاد که روز قبل آشفتهاش کرده بود و حالا میدانست منشأ آن اضطرابی که در مطب دکتر سراغش آمده و برایش نامعلوم بود چه بود. همینطور برای اولینبار متوجه شد که دکتر هیدن یهودی است. یاد خاطرهٔ دردناکی افتاد که ناگزیر در آن موقعیت از یادش برده بود. خاطره مربوط به زمانی میشد که در امتحانات سال دوم دانشکدهٔ پزشکی مردود شده بود. دانشگاهی در شمال بود و کلاس پر بود از یهودیهای خرخوان. آنها بودند که میانگین نمرههای کلاسی را بالا میبردند و باعث میشدند دانشجوهای ساده و معمولی هیچ بختی در آنجا نداشته باشند. آن دانشجوهای خرخوان یهودی بودند که جی. تی. مالون را از دانشکدهٔ پزشکی بیرون انداخته و حرفهٔ پزشکیاش را نابود کرده بودند. به همین خاطر مجبور شد رشتهاش را به داروسازی تغییر بدهد. در ردیف کناری او پسری یهودی به اسم لِوی با چاقوی ضامندار ظریفی ورمیرفت و نمیگذاشت مالون حواسش را به درس بدهد. یهودی خرخوانی که بالاترین نمرهها را میگرفت و هر شب تا موقعی که درها را میبستند در کتابخانه درس میخواند. اینطور به نظر مالون میرسید که پلکش هم گاهی میپرد. یهودی بودن دکتر هیدن در نظرش چنان اهمیتی پیدا کرد که متعجب بود چطور تا آن روز متوجه این موضوع نشده است. هیدن مشتری خوبی بود و همینطور یک دوست. آن دو سالهای زیادی باهم در یک ساختمان کار کرده بودند و هر روز همدیگر را میدیدند. چطور متوجه نشده بود؟
حجم
۴۳۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۹ صفحه
حجم
۴۳۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۹ صفحه
نظرات کاربران
کتاب نسبتاخوبی بود،به یکبارخواندن می ارزیدولی به پای آوازکافه غمبارنمی رسید
کتاب قبلی که از این نویسنده خوندم اواز کافه بود خب اون کشش داستانی بیشتری داشت ریتم این داستان ولی کند تر هست بیشتر سیر تحول زندگی ادمارو بدون قضاوت نشون میده
بدک نیه
این چه وضعی رو جلد کتاب میزنید رایگان بعد روش کلید میکنید میره درگاه پرداخت این چه سیاستی آخه کم کم ب این نتیجه میرسم که طاقچه رو حذف کنم بجای ترویج کتاب خوانی به سیاست های غلط درآمد زایی