کتاب مگره و شاهدان گریز
معرفی کتاب مگره و شاهدان گریز
کتاب الکترونیکی «مگره و شاهدان گریز» نوشتهٔ ژرژ سیمنون با ترجمهٔ فائزه اسکندری در انتشارات شرکت کتاب هرمس چاپ شده است. مگره و شاهدان گریز در هشت فصل در سال ۱۹۵۸ به چاپ رسیده است.
درباره کتاب مگره و شاهدان گریز
داستان مگره و شاهدان گریز از آن جایی شروع میشود که مگره دو سال مانده تا بازنشسته شود به محل کارش، یعنی ادارهٔ پلیس میرود. پس از ورودش متوجه میشود دزدی که به کشیش معروف بوده صبح امروز دستگیر شده است. او دزدی ماهر است و هیچوقت اثری از خودش به جا نمیگذارد. این دزد که لایوآنت نام دارد بدون هیچ خشم و عصبانیتی برای دزدیهایش برنامهریزی میکند. ملاقات کارآگاه مگره با این مرد و اتفاقهای جنایی که بعدا رخ میدهد ماجرای این کتاب را شکل میدهد.
کتاب مگره و شاهدان گریز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای پلیسی و جنایی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب مگره و شاهدان گریز
برخلاف دفعات قبل یکشنبه خلوتتری را پشت سر گذاشته بود. شاید به این خاطر که امسال روز استغاثه برای ارواح افتاده بود یکشنبه. حتی امروز هم میتوانست بوی گلهای داوودی را بشنود. از پنجره خانهشان خانوادههایی را که میرفتند قبرستان تماشا کرده بودند. ولی خودشان قوم وخویشی نداشتند که در پاریس دفن شده باشد.
نبش بلوار ولتر منتظر اتوبوس ماند تا سوار شود. نزدیک شدن ماشین گنده را که دید دلش بیشتر گرفت. از آن اتوبوسهای مدلجدید یکطبقه بود. طوری که دیگر نمیتوانست در فضای باز بایستد.۱
مجبور بود بنشیند و پیپش را هم خاموش کند.
همه آدمها از این روزهای بد دارند، اینطور نیست؟
دلش میخواست که دو سال آینده زود بگذرد. آنوقت دیگر مجبور نبود دور گردنش شالگردن بپیچد و در چنین صبح بارانی مزخرفی دوره بیفتد توی پاریس. آن هم با شغلی که مثل فیلمهای صامت قدیمی همه چیزش سیاه و سفید است.
اتوبوس پر بود از زن و مردهای جوان. بعضیها او را میشناختند و بعضیها هم توجهی نمیکردند.
در اسکله باران شدیدتر بود و هوا روبه سردی میرفت. دوید طرف دالان سرپوشیده ورودی اداره مرکزی پلیس و از پلهها بالا رفت. بعد یکدفعه متوجه بوی خاص ساختمان و سوسوی تقریبآ سبزرنگ لامپی شد که هنوز روشن بود. از اینکه در آینده نزدیک دیگر نمیتواند هر روز صبح بیاید اینجا دلش گرفت.
ژوزف پیر که معلوم نیست چطوری اسمش از لیست بازنشستهها خارج شده بود، با حالت مرموزی سلام کرد و آرام گفت:
ــ بازرس لاپوآنت منتظرتان هستند، سربازرس.
طبق روال هر روز صبح، کلی آدم در راهرو دراز منتظر بودند. چند قیافه جدید و دو سه زن جوان که از آن تیپهایی بودند که آدم آنجا انتظار دیدنشان را نداشت، ولی بیشترشان همان آشناهای قدیمی بودند که گاه وبیگاه سروکلهشان پیدا میشد و از این اتاق به آن اتاق میرفتند.
وارد دفترش شد و پالتویش را آویزان کرد توی کمد. کلاه و آن شالگردن کذایی را هم همینطور. مردد بود که طبق سفارشات مادام مگره چترش را باز کند تا خشک شود یا نه. دست آخر چتر را همین طور بسته گذاشت گوشه کمد.
کمی از هشت ونیم گذشته بود. چند نامه روی دفتر ثبت وقایع پلیس انتظارش را میکشید. رفت آن طرف اتاق و درِ دفتر بازرسها را باز کرد و با تکان دست به لوکا و تورانس و دو سه نفر دیگر سلام کرد.
ــ به لاپوآنت بگویید من اینجا هستم.
حجم
۱۰۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۰۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
جذاب بود 👌🏼