کتاب گره
معرفی کتاب گره
کتاب گره که در نشر داستان به چاپ رسیده، نوشته طاهره کمال است. او در این اثر داستانی درباره یک انتخاب و تاثیرش بر زندگی میگوید.
درباره کتاب گره
این کتاب دومین رمان طاهره کمال است. از این نویسنده رمان« ارکیان» نیز در نشر داستان منتشر شده است.
تمام ماجرا از یک «انتخاب» آغاز میشود! شاید زندگی را انتخاب نکرده باشیم، اما «چگونه زیستن» دست خود ماست. شاید عاشق شدن را انتخاب نکنیم، اما دست کشیدن و تسلیم، یا حنگیدن و شعلهور ساختن و «عاشق ماندن» دست خود ماست. «گره» روایتیست از یک انتخاب، یک مسیر، یک عشق و طوفانی از روزمرگیها، سردشدنها، خواستنها و نخواستنها... «گره» روایتیست از فرصتی دوباره برای عاشقی...
خواندن کتاب گره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب گره
«سری تکان دادم و وارد اتاق روبرو شدم. اینجا احتمالاً قتلگاه قلب من بود. اتاقی سرتاسر خاکستری، با چند صندلی ساده که کنار دیوار روبرو قرار گرفته بودند. هوای اتاق گرفته بود و گلویم را میفشرد. مجبور شدم در را باز بگذارم. روی یکی از صندلیها نشستم. نگاهی به اطرافم انداختم. همه چیز خاکستری بود. سر پایین انداختم و به تنها نقطهی براق روبرویم خیره شدم. دایرهی سادهی زیبایی که انگشت خائن دست چپم را در آغوش گرفته بود. حلقهای که قبل از آنکه چشمانم روش دیدنشان را تغییر دهند، طلایی بود و حسابی عاشق سادگیاش بودم. دوباره مشغول چرخاندنش شدم. اصلاً نمیدانم چطور شد که بعد از مدتها آن را به دست کرده بودم. آنهم درست روزی که باید با آن خداحافظی میکردم. غرق در بیفکری بودم. زمانی که مغزت پر از خالی میشود و به همهی هیچ فکر میکنی. ولی درست قبل از آنکه در این مرداب سنگین بیفکری خفه شوم، صدای پایش مرا از گلولای بالا کشید. صدای آرام و محکم قدمهایش آمد و بعد، زمزمهی آرام صحبتهایش با مرد جوان پشت میز را شنیدم. کمی بعد، رنگ خاکستری اتاق کمتر شد. بوی عطرش هالهای آبی رنگ داشت، یک آبی آسمانی روشن و آرامبخش. کنارم نشست و غبار خاکستری اطرافم را محو کرد. او تنها حجم واضح و روشن اتاق بود که چشمانم تشخیصش میداد. سنگ بزرگی راه نفسم را بسته بود.
- عجیبه. اولین باره که به موقع سر قرار میای. پوزخند خفته در لحنش نیشتر میزد. واقعاً قصد نداشت طعنهزنیهایش را حداقل این لحظات آخری تمام کند؟ پاسخی ندادم. زبانم سنگین و خسته بود. آهی کشید. احساس کردم کمی خم شده و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته. سرش پایین بود. ناگهان دستم داغ شد. برق انگشتم را گرفت. دستم را به سمت خود کشید و داخل دست بزرگ و آبیاش پنهان کرد. تمام وجودم از نفوذ آبی دستانش به لرز افتاد و قلب سوزان نارنجیام بدجور تکان خورد. دستم را کف دستش گذاشته بود و با انگشتان دست دیگرش حلقهی طلاییام را در انگشت خائنم میچرخاند. حالا دیگر همهی وجودم خائن شده بود، غیر از انگشتی که در دستانش آبی میشد.
- پنج سال پیش وقتی اینو خریدیم، اسمشو گذاشتیم حلقهی رفاقت. بوسیدمش و انداختم دستت. گفتم تا هروقت که بخوای رفیقتم و همراهت. اشکم نافرمانی کرد. دلم لرزید. قلبم ایستاد. هیچ عضوی تحت فرمان من نبود.
- بعداً، اون شب... کمی انگشتم را فشرد. دستانش هم حرف میزدند.
- دوباره بوسیدمش، دوباره دستت کردم. بهت گفتم رفاقتمون که هیچوقت تموم نمیشه، اما میشه که بزرگتر بشه. میشه که داغتر بشه. میشه... مکثی کرد تا نفسم را پیدا کنم. کاش آنشب از یادم میرفت. کاش این روزها اینقدر خاطرات جلوی چشمانم نمیرقصیدند. آهی کشید تا با طوفانی دلم را ببرد.
- اینارو نمیگم که یادت بیاد. میدونم بیشتر از من همهچیز تو ذهنت میمونه. اینارو میگم چون باید حداقل یکبار دیگه با صدای بلند اینارو بشنویم. گفتم رفیقمی، زنمی، میخوامت... هواتو دارم، تو خوشی، ناخوشی، سردی، گرمی، بیرحمی، قهر، آشتی... ولی... نداشتم. تکیه داد. دستم هنوز میان آغوش دستانش بود.
- درک اون موقع من از ناخوشی، با چیزی که بعداً بهش رسیدیم کیلومترها فاصله داشت. نتونستم هضم کنم. کمآوردم. ولی حتی کمآوردنمم دلیل اینکه الان اینجا نشستم نیست. میدونی؟ من امروز برای اولین بار تو عمرم بدون اینکه بفهمم چرا، با نیمساعت تاخیر سر قرار اومدم و تو امروز شاید جزء اولین بارها باشه که زودتر از موعد رسیدی... سهراب از صبح اینجا بود. جلوی در منتظر من پارک کرده بود. دید که زود اومدی. میدونی مرجان! دلیل اینکه بالاخره تونستم بیام و اینجا بشینم همینه! چشمات پر از گریهست. دستات سرده و ضعیف شدی. مدتهاست درست غذا نخوردی و هر روز استخوندرد و سردرد اذیتت میکنه. فشارت همش پایینه و گلوت از بغض درد گرفته. ناخوشی! ناخوشی و من کنارت نیستم. ناخوشی و مشتاقی که بری. مشتاقی که تو این ناخوشی جهنمی، تنهات بذارم. امروز اینجام چون احساس میکنم مشتاقی که رهات کنم و بذارم بری دنبال زندگی و آرزوهایی که انگار من مثل سنگ جلوی همشون ایستادم. امروز اینجام چون تو، تمام این مدت، هم با سکوتت هم با حرفات نشون دادی که دل بریدی، امروز اینجام چون تو... منو نمیخوای. نمیخوای بجنگیم. از چه کسی حرف میزد؟ اشتباه بود. همهی حرفهایش رنگ تلخ سیاهی داشت. اینها هیچکدام، من نبودم!
- الانم میخوام خودم این حلقهای که نفستو تنگ کرده از دستت دربیارم. ببوسمش و بذارمش کنار. شاید بتونی راحتتر نفس بکشی.
انگشتانش را دور حلقه گذاشت. میخواست از دستم جدایش کند. میخواست ریشههایم را قطع کند تا انگشتم خشک بشود و بیفتد. انگشتانم را به سرعت کف دستم جمع کردم. دست خودم نبود. این دست، کف دستان او بود و به فرمان من عمل نمیکرد. دستش از حرکت ایستاد. سنگینی نگاهش روی صورتم افتاده بود. سر بالا آوردم و نگاه به نگاهش دوختم. ولی رنگ چشمانش میان اشک نگاهم گم شد. کاش میتوانستم عمق نگاهش را ببینم. سرش را کج کرده بود و به من خیره شده بود. بغضم را بلعیدم و سرم را با ناامیدی به طرفین تکان دادم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۹۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۹۱ صفحه