کتاب هزار و یک شب (جلد اول)
معرفی کتاب هزار و یک شب (جلد اول)
کتاب هزار و یک شب (جلد اول)، نوشته عبداللطیف طسوجی است که با ویرایش مسعود عرفانیان در انتشارات افکار منتشر شده است. این جلد آغاز کتاب تا شب ۵۰۰ است.
درباره کتاب هزار و یک شب (جلد اول)
هزارویک شبی که اکنون در دست ما است ترجمه ملا عبدالطیف طسوجی و مربوط به زمان محمدشاه قاجار است که میرزامحمدعلی سروش اصفهانی اشعاری به فارسی برای داستانهای آن سروده است. نام هزارویک شب هم از زمان ترجمه طسوجی برای این اثر در ایران رایج شد. این کتاب در زبانهای دیگر با نام شبهای عربی مشهور است و به نسخه قدیمی آن هزار افسان گفته میشده.
داستانهای هزارویک شب روایت زندگی پادشاهی است که بعد از خیانت همسرش زندگیاش تغییر میکند و هر شب با دختری ازدواج میکند و صبح او را میکشد. تا اینکه دختر وزیر شهرزاد خودش پیشنهاد میکند به همسری شاه دربیاید و از خواهرش میخواهد شب به اتاق او بیاید و درخواست داستان کند. کتاب هزار و یک شب اولین نمونه قصهدرمانی در تاریخ بشر است.
پیشینه داستانهای هزار و یک شب به هندوستان پیش از دوران هخامنشی بازمیگردد و قبل از حمله اسکندر به ایران، به فارسی باستان ترجمه شده است. بعدها در قرن سوم هجری که بغداد مرکز علم و ادب شد؛ این کتاب از پهلوی به عربی برگردانده شد و اصل پهلوی آن از میان رفت. نام ایرانی این اثر «هزار افسان» بوده است که در عربی به «الف خرافه» و سپس «الف لیلة» و در زمان خلفای فاطمی مصر به «الف الیلة و لیلة» درآمده است. پس هزارویک شب سه نسخه داشته است، نسخه هندی سانسکریت، نسخه عربی و نسخه فارسی.
خواندن کتاب هزار و یک شب (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات کهن و قصههای پریان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هزار و یک شب (جلد اول)
وزیر گفت: شنیدهام که دهقانی مال و رمه فراوان داشت و زبان جانوران دانستی. روزی به طویله رفت. گاو را دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک میبرد و میگوید که: گوارا باد بر تو این نعمت و راحت که من روز و شب در رنج و تعب، گاهی به شیار و گاهی به آسیاب گرداندن میگزارم و ترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود و باز به سوی آخور بازگرداند.
ترا شب به عیش و طرب میرود
ندانی که بر ما چه شب میرود
درازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافزار به گردنت نهند بخسب و هرچه زنندت برمخیز و آنچه پیشت آورند مخور. چون روزی دو بدین سان کنی از مشقت و رنج خلاص یابی. اینها در گفتگو بودند و خواجه گوش همیداد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو را دید که قوتی نخورده و قوّتی ندارد. سستی گاو را به خواجه باز نمود. خواجه گفت: درازگوش را کار فرما و شیارافزار به گردن او بنه. خادم چنان کرد. به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیهای او سپاس گفت. خر پاسخی نداد و از گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را به شیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده و گردن سوده بازگشت. گاو به شکرگزاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید، به قصّابش ده. من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو این را بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار به شیار روم. اینها در سخن بودند و خواجه گوش همیداد.
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو را کار فرما. چون گاو خواجه را بدید دُم راست کرده بانگی زده و برجستن گرفت. خواجه در خنده شد و چندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که: سرّی در این است که فاش کردن نتوانم. خاتون گفت: ترا خنده بر من است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست میداشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آنگاه خواجه فرزندان و پیوندان خود حاضر آورده وصیت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی و مرغان خانگی در آن باغ بودند. خواجه شنید که سگ با خروس میگوید: وای بر تو، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم و با هر کدام گاهی به نرمی و گاهی به درشتی مدارا میکنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمیداند با او چگونه رفتار کند. چرا شاخی چند از این درخت برنمیگیرد و خاتون را چندان نمیزند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد. در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت و خاتون را چندان بزد که بیخود گشت. چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرده و پای خواجه را همیبوسید تا بر وی ببخشود. اکنون ای شهرزاد، همیترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: «دست از طلب ندارم تا کام من برآید». وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید، برخاسته به بارگاه ملک رفت و پایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد.
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۸۸۷ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۸۸۷ صفحه
نظرات کاربران
بدون سانسور هست همین خوبه
متن گیرایی داره