کتاب شمارش معکوس
معرفی کتاب شمارش معکوس
شمارش معکوس رمانی عاشقانه- اجتماعی به قلم شهلا خودیزاده است که در انتشارات شقایق به چاپ رسیده است.
درباره کتاب شمارش معکوس
مژده بخاطر ناکامی در عشقی بیمنطق... تصمیم به خودکشی میگیرد تا با مرگ از معشوقش انتقام گرفته باشد... برای انجام این انتقام سیاه، به ایستگاه مترو میرود... درست نزدیک به واپسین دقایق عمرش منصرف شده و عقب میایستد... اما با همهمه داخل ایستگاه کنجکاو به آن سمت رفته... و جسد دخترکی خونین و نیمهسوخته را روی زمین میبیند...
خواندن کتاب شمارش معکوس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رماتن فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب شمارش معکوس
پری حتی نگاهش هم نمیکرد. دلشوره امانش را بریده بود... هیچ چیزی از مسئلههای فیزیک به یاد نداشت. قلبش با ضرب در سینه میکوبید. کاش حداقل پری نگاهش میکرد و مثل همیشه به کمکش میشتافت، اما از شانس بدش امروز او هم روی قوز افتاده بود. خانم عطایی که وارد کلاس شد رنگ از رخسارش پرید. بعد از اتفاق اخیر، برای اولین بار بود که آرزو میکرد کاش الان روح بود و از کلاس فرار میکرد... خانم عطایی بداخلاقترین و در عین حال سختگیرترین معلم مدرسه بود و هیچ چیزی را از خاطر نمیبرد. اگر گفته بود از او درس میپرسد بدون شک میپرسید... خانم عطایی کیفش را روی میز گذاشت و سلام کوتاهی در جواب دانشآموزان داد و بلافاصله نگاه تیزش را به او دوخت و گفت:
ـ سخایی بیا پای تخته.
نفس در سینهاش حبس شد! انگار که داشت پای چوبهٔ دار میرفت. تمام وجودش بیحس و کرخت شده بود و حرارت از گوشهایش بیرون میزد. با تنی گر گرفته از جایش بلند شد و سمت تخته پا کشید. از درون میلرزید اما در آن لحظه جز اطاعت راه به جایی نداشت... پری سرش را پایین انداخت و نگاهش را به میز مقابلش دوخت. مژده کنار تخته ایستاد. نفسش به زحمت بالا میآمد. زبانش را روی لبهای خشکش کشید و خواست حرفی بزند. بچهها با دلسوزی نگاهش میکردند. تک تکشان این لحظهها را حس کرده بودند. حتی درسخوانهایشان هم از خانم عطایی میترسیدند و حساب میبردند چه برسد به دانش آموزان سر به هوایی مثل مژده. هیچکس جرات نفس کشیدن نداشت، کمک کردن که پیشکش! آب دهانش را با صدا قورت داد. صدای خانم عطایی بلند شد:
ـ آماده کردی درستو دیگه؟
بیاختیار سرش را بالا و پایین کرد و همزمان کیاوش را دید که کنار تخته به دیوار تکیه داده بود. برق خاصی در چشمان کیاوش دیده میشد. سرش را پایین انداخت و آرام لب زد:
ـ تو رو خدا کمکم کن!
میدانست کیاوش میشنود. امیدوارانه نگاهش را بالا کشید، اما پوزخندی که روی لبهای کیاوش نشسته بود، امید را از دل بیچارهٔ مژده پراند... کیاوش گوشهٔ لبش را به دندان گرفته و با حالتی متفکرانه آن را میجوید.
با صدای بلند خانم عطایی بیاختیار گچ را برداشت.
ـ جسمی به جرم سه کیلوگرم روی سطح افقی...
صدای خانم عطایی مثل پتک به سرش کوبیده میشد. سعی کرد لرزش دستانش را کنترل کند.
ـ با نیروی ده نیوتن کشیده میشود.
تمام صورتش سمت تخته بود. زیر لب زمزمه کرد:
ـ قول میدم. فقط این دفعه. کیاوش خواهش میکنم.
خانم عطایی بیتوجه به حال و روز او همانطور که آرام سمت انتهای کلاس میرفت ادامه صورت مسئله را خواند و با آخرین کلمه به دیوار انتهای کلاس تکیه داد و با تحکم گفت:
ـ خب... سخایی میتونی حلش کنی.
بیاراده سمت عقب برگشت. حتی یک کلمه از مسئله را هم نمیدانست. اصلا هفتهها بود که به درس و مشق بیتوجه شده بود. نگاهش سمت پری کشیده شد... نگاه او سرزنشآمیز بود. سمت تخته چرخید. گچ را روی تخته گذاشت و متفکرانه به صورت مسئله خیره شد... لبهایش بیاختیار لرزید:
ـ خواهش میکنم!
کیاوش از دیوار دل کند و سمت او قدم برداشت. کنارش ایستاد و سرش را به نشانهٔ تأسف تکان داد:
ـ به حرف دوستت رسیدی؟
با دندانهای کلید شده و صدایی خفه که فقط خودش میشنید جواب داد:
ـ بگم غلط کردم کمکم میکنی؟ تو رو خدا!
کیاوش انگشتش را زیر چانه زد و گفت:
ـ به خاطر دوستت که داره اینقدر حرص میخوره.
هر کلمهای که به زبان کیاوش رانده میشد مژده روی هوا میزد و روی تخته سبز رنگ مقابلش مینشاند. کلاس در سکوت بینظیری فرو رفته بود. صدا از کسی در نمیآمد. مسئله که حل شد آرام به عقب برگشت. خانم عطایی با چشمانی گشاد شده به او نگاه میکرد. سختترین مسئله را مژده به راحتی آب خوردن حل کرده بود. با دیدن لبخند شیرین روی لبهای پری، زمزمه کرد:
ـ ازت متشکرم.
انگشت کیاوش به نشانهٔ تهدید مقابلش تکان خورد و گفت:
ـ آخرین بارت باشه ازم سوءاستفاده میکنی!
***
پری با لبخندی که از روی لبهایش کنار نمیرفت همانطور که مقابل مژده عقب عقب میرفت دستهایش را هیجانزده به هم کوبید و گفت:
ـ وای باورم نمیشه مژده حسابی غافلگیرم کردی. عطایی رو بگو چشماش مثل توپ پینگپنگ بیرون زده بود. به خدا داشتم سکته میکردم. گفتم الانه که از کلاس شوتت کنه بیرون.
نگاه مژده بیاختیار سمت کیاوش کشیده شد و زیر چشمی او را پایید. پوزخند حرص دربیار کیاوش هر لحظه بیشتر رنگ میگرفت، اما مژده خود را عمیقا به او مدیون میدانست. اگر در حال و هوای گذشته بود اصلا از رفتار خانم عطایی ککش هم نمیگزید، اما الان در جایگاهی بود که باید از ذره ذره فرصتهایش برای جبران استفاده میکرد.
پری رد نگاه او را گرفت و کنجکاو ادامه داد:
ـ امروز یه جوری شدیا.
کیاوش صدادار خندید و گفت:
ـ بیچاره باورش نمیشه کار خودت باشه. چه جونوری بودی قبلا.
خجالتزده نگاه از او گرفت. آب دهانش را قورت داد و رو به پری گفت:
ـ میخوام جبران کنم. کمکم میکنی؟
ابروهای پری با تعجب بالا پرید و جواب داد:
ـ داری مسخرهم میکنی، آره؟ چی رو میخوای جبران کنی؟
پری، بیخبر از همه جا نگاهش میکرد. چه باید میگفت؟
ـ منظورم همین درس خوندنه دیگه.
پری پقی زیر خنده زد. حق میداد به او... خودش هم این مژده را نمیشناخت چه برسد به پری بیچاره!
پری با شیطنت گفت:
ـ آهان. اما من که میگم تو آدم بشو نیستی.
حجم
۲۴۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۸ صفحه
حجم
۲۴۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۸ صفحه
نظرات کاربران
رمان های خانم خودی زاده خیلی قشنگن تلخی و ناراحتیش غلو شده نیست و زودم تلخیش تموم میشه داستاناشم خیلی طولانی و حوصله سربر نیست من که لذت میبرم از خوندنشون🌷
بسیار رمان معمولی بود
اولین بار بود رمانی همچین موضوعی میخوندم و واقعا دوستش داشتم.
خوب بود ، چون هم عالم تخیل رو برات بیشتر میکرد هم کشش داستان رو هم میتونه یه تلنگر باشه برای کسانی که با عشق های غیر منطقی درگیر هستند . به نظر من که کتاب جالبی بود
جالب بود
کتاب خوبی بود داستانش مخصوصا اوایلش جذاب بود و اینکه به نکته خوبی اشاره داشت که باید قدر لحظات زندگیمون رو بدونیم و همیشه از روی عقل تصمیم بگیریم
برای یک بار خوندن خوب بود، قسمت پایانی داستان میتونست قشنگتر و پختهتر باشه انگار کمی بچگانه بود.
رمانو خوب شروع کرد ولی بعد راه دیگر رمانهای معمولی رو پیش گرفت،حوصله ادامه اشو نداشتم،دوتا ستاره میدم یکی بخاطر زحمت نوشتن رمان دومی برای اینکه بی نهایت بود.
کتاب خوب و دلنشینی بود ، فراز و نشیب قابل قبولی داشت ، از وقتی خوندنش رو شروع کردم تا پایانش کاملا ذهنم درگیرش بود
کمی از واقعیت دور بود ولی ارزش خواندن را دارد