کتاب گم شده در شهربازی
معرفی کتاب گم شده در شهربازی
کتاب گم شده در شهربازی نوشتهٔ جان بارت با ترجمهٔ شیوا مقانلو در نشر نیماژ منتشر شده است. این کتاب یکی از مشهورترین آثار پستمدرن جهان است.
درباره کتاب گم شده در شهربازی
جان بارت از چهرههای مشهور ادبیات پستمدرن جهان است. او در کتاب گم شده در شهربازی روایتهای داستانی و آموزشی را درهمآمیخته و اثری متفاوت خلق کرده است. ۲ داستان اول کتاب سبکی رئال و قصهگو دارند و به زندگی و روزگار پسرکی کتابخوان و رؤیاباف به نام آمبروز میپردازند. داستان «نشان او، آمبروز» از زبان خود آمبروز روایت میشود؛ اما داستان «پیغام آب» از زبان راوی بیرونی است. سومین داستان کتاب، یعنی «گم شده در شهربازی» باز هم دربارهٔ آمبروز است؛ اما ساختاری بسیار متفاوت دارد؛ چون راوی در جایجای داستان ناگهان شروع به سخن میکند و با گفتن مطالبی نظری دربارهٔ داستاننویسی خواننده را با فنون نوشتن آشنا میکند. داستان «عریضه» با ساختاری کاملاً متفاوت از تمام کتاب، به شکل نامهنگاری روایت میشود و شکل دیگری از نویسندگی را به نمایش میگذارد. داستانهای دیگر مجموعه و هرکدام روایتی جذاب و متفاوت دارند.
کتاب گم شده در شهربازی آمیزهای از ارجاعات فرامتنی و بینامتنی است و نشانگر تسلط عمیق بارت و دانش فراگیر او به ادبیات کلاسیک شرق و غرب است.
خواندن کتاب گم شده در شهربازی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات جهان پیشنهاد میکنیم.
درباره جان بارت
جان بارت متولد ۲۷ مهٔ ۱۹۳۰ نویسنده، و رماننویس اهل ایالات متحده آمریکا است. آثار او در گروه پسانوگرایی و فراداستان طبقهبندی میشود. فهرست افتخارات این چهرهٔ تأثیرگذار ادبیات جهان طولانی است و در بین آن میتوان به جایزهٔ اسکات فیتز جرالد، جایزهٔ بنیاد لانان بهخاطر دستاوردهای ویژه در زبان انگلیسی، جایزهٔ کتاب ملی و جایزه پن/ مالامود اشاره کرد. جان بارت یکی از مشهورترین نویسندگان ادبیات پستمدرن آمریکا است. مطالب نظری و ارتباط بارت با محافل دانشگاهی باعث شده تا نثر او نسبت به سایر نویسندگان جدیتر بررسی شود و از او با عنوان «آخرین بازماندهٔ غولهای ادبیات پستمدرن» یاد شود.
بخشی از کتاب گم شده در شهربازی
« وقتی مرا به خانه آوردند، بعد از بستریکردن پدرم در تیمارستان واقع در کرانهٔ شرقی، او دیگر نه ذکری از اسم کرد و نه علاقهای به انتخاب آن نشان داد. اهل خانواده هم بیش از آن نگران سلامتی او بودند که موضوع را دنبال کنند. در روزهای پس از آن، مادر متناوباً سرزنده و بیدلودماغ، حراف و لال و مؤمن و بیاعتقاد میشد. بعضی روزها به هیچکس جز خودش اجازه نمیداد که حتی مرا لمس کند. مرا از اتاقی به اتاق دیگر خَرکِش میکرد، زمزمه میکرد و دماغش را به من میمالید. عکسی که عمو کارل در یکی از همان روزها گرفته، مادر را نشان میدهد که جلوی تاکهای کنکوردمان ژست گرفته، سر قشنگش را به عقب برگردانده و مثل کولیها سربند و گوشواره انداخته. چشمهایش بستهاند و دهانش با شادی پشت سیگارش میخندد. با یک دستش فنجانی قهوه را نگه داشته و با دست دیگرش نوزاد عبوسی را روی سینه گرفته؛ اما مواقع دیگر با من هیچ کاری نداشت، حتی بودن من جلو چشمش هم آزارش میداد. برای غذادادنم همیشه مشکلی وجود داشت. فرضاً وقتی همهٔ خانواده سر غذا بودند و من میزدم زیر گریه، چنگالها پایین میآمد و چشمها یواشکی بهطرف آندرهآ، مادر، برمیگشت. او بهشوخی، درحالیکه سیگار میکشید یا در باغ گردش میکرد، سینهاش را جلو همه بیرون میکشید و به من شیر میداد. تازه، درستوحسابی هم شیرم نمیداد، بلکه بیشتر برای اینکه از عمه رزا بپرسد آیا من چشمهای هکتور، پدر، را ندارم...»
حجم
۱۷۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۷۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه