کتاب همه دوستان من ابرقهرمان اند
معرفی کتاب همه دوستان من ابرقهرمان اند
همه دوستان من ابرقهرمان اند رمانی جذاب و آموزنده از اندرو کافمن است که از روابط عاطفی بین انسانها و توقعات انها زا زندگی سخن میگوید.
درباره کتاب همه دوستان من ابرقهرمان اند
دوستان تام ابرقهرمانند. حتی همسر او هم یک ابرقهرمان است. نام همسر تام کمالگرا است. اما از همان شب جشن عروسی همسر تام انگار هیپنویزم میشود و تصور میکند تام یک موجود تامرئی است. تمام خیلی تلاش میکند اما کمالگرا او را نمیبیند. چند ماه بعد کمالگرا دیگر شک ندارد که تام او را رها کرده است بنابراین تصمیم میگیرد به ونکوور برود و از ابر قدرتش استفاده کند و دلشکستیاش را در تورنتو جا بگذارد. کمالگرا سوار هواپیما میشود اما خبر ندارد که تام کنار او نشسته است. تام حالا تا رسیدن هواپیما به ونکوور وقت دارد خودش را به کمالگرا نشان دهد. اگر نتواند همسرش برای همیشه از دستش میرود.
اندرو کافمن با این داستان نمادین نشان میدهد که چگونه گاهی اوقات کمالگرایی چشم انسان را بر روی واقعیات زندگی میبندد.
خواندن کتاب همه دوستان من ابرقهرمان اند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران رمان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب همه دوستان من ابرقهرمان اند
یک روز صبح، دقیقاً پنج ماه پس از عروسی، کمالگرا زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. به مغازهٔ نبش خیابان رفت تا یک بسته سیگار بخرد، اما وقتی پای صندوق رسید، مکث کرد. سه کارتن سیگار خواست و یک فندک صورتی پلاستیکی هم خرید. از آنجا تا یک ارزانسرا پیاده رفت و با سه دلار و نودونه سِنت بزرگترین زیرسیگاری موجود را خرید.
او با کیسهٔ پلاستیکیای که سیگارها، زیرسیگاری و فندک صورتی در آن بود به آپارتمانش برگشت. کیسه را روی میز انداخت؛ زیرسیگاری بر اثر برخورد با میز تقّی صدا داد.
کمالگرا با نامهبازکن هر سه کارتن سیگار را باز کرد و روکش پلاستیکی هر بیستوچهار پاکت سیگار را درآورد. همهٔ سیگارها را از پاکتهایشان بیرون کشید و یک دسته سیگار ششصدتایی درست کرد.
کمالگرا شروع کرد به سیگار کشیدن. ششصد نخ سیگار بهنظرش عددی باورنکردنی رسید. مطمئن بود تا قبل از دودکردن آخرین نخ سیگار تام برمیگردد.
دوازده روز بعد، ششصدمین سیگار لای انگشتهای زردشده از نیکوتینش قرار داشت. فندک صورتی در دستش لیز خورد. انگشت شستش پرید. کمالگرا شعله را به نوک سیگار چسباند، بدون سرفه کردن دود را به ریه برد که ناگهان کسی در زد.
کمالگرا دود را بیرون داد و سیگار روشن را لبهٔ زیرسیگاری گذاشت. صدایی از درونش به او میگفت که در را باز نکند. صدا به او گفت اگه تام باشه که در نمیزنه. او بههرحال در را باز کرد.
مردی که روبهروی او ایستاده بود قد بلندی داشت، تازه اصلاح کرده بود و موهای روی شقیقهاش سفید بود. کتوشلوار سیاه و پیراهن سفید و کراوات سیاهش حسابی مرتب بودند. کفشهایش برق میزد. کنارش روی زمین جعبهٔ نمونهٔ بزرگی بهاندازهٔ یک جاروبرقی قرار داشت. مرد به او لبخند زد.
کمالگرا همیشه از فروشندگان جاروبرقی نفرت داشت. نه دلیل خاصی در کار بود و نه تجربهٔ دردناکی مربوط به گذشته. نه پدری غایب و نه معشوقی قدیمی داشت که فروشندهٔ جاروبرقی بوده باشند. او بیهیچ دلیلی از این آدمها بدش میآمد.
کمالگرا گفت: «من جاروبرقی لازم ندارم.»
مرد جواب داد: «من جاروبرقی نمیفروشم.» صدایش حالتی شعرگونه داشت، آرام و اطمینانبخش بود.
کمالگرا پرسید: «پس چی میفروشی؟»
مرد گفت: «من عشق میفروشم.»
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
راستش انتظار بیشتری از پایانش داشتم ولی با این حال خوش گذشت بهم حین خوندنش و دوست داشتم یهنفس تمومش کنم :) به وجد میومدم از خلاقیت نویسنده و نکات بامزۀ کوچکی که توی متن بود.
همۀ دوستان من ابرقهرماناند داستان سفری کوتاه و عجیب است. سفری برای کشفی دوباره همراه با چاشنی عشق. اندرو کافمن با گریزی به ماجراهای زندگی این زوج، کاری میکند که با خواندن این داستان آرزو کنید تام بتواند چشمان کمالگرا
فقط میتونم بگم بعضی جاهاش یکم متن درهم میشد که نمیدونم مشکل از ترجمه بود یا نویسنده وگر نه داستان خوب. پایان. و به کل جالب بود اما اگر بخوام در یک کلمه کتاب رو توصیف کنم فقط میتونم بگم عجیب
چرا اینجوری تموم شد ..... اصلا چرا من اول که این کتابو گرفتم به دلم قشنگ نیومد و بیخیالش شدم و بعد از سه روز که رفتم یه قسمتشو ببینم چنان خوشم اومد و مشتاق اش شدم که سرجام چندساعت نشستم
کتاب عجیبی بود