کتاب ضریح چشم های تو
معرفی کتاب ضریح چشم های تو
کتاب ضریح چشم های تو، مجموعه داستانهای دهه شصت، اثر سید مهدی شجاعی است که در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است. داستانهای زیبا که با لحنی شاعرانه، با باورهای دینی نویسنده گره خورده است و تجربه متفاوتی به مخاطبانش هدیه میکند.
درباره کتاب ضریح چشم های تو
سید مهدی شجاعی در این کتاب، هفت داستان را به نامهای کسی که آمدنی است، ضریح چشم های تو، مرا به نام تو میخوانند، تویی که نمیشناختمت، دیدار معشوق، عشق چه رنگی است؟ و راه خانه کجاست؟ نوشته است.
داستانهای این مجموعه همگی در سالهای دهه شصت تالیف شدهاند و ترکیبی لذتبخش از نثر شاعرانه، درگیری احساسات و باورهای دینی نویسنده را در خود جای دادهاند. شجاعی برای نوشتن این داستانها تلاش کرده است تا پیوندی میان انسان معاصر و شهدای کربلا برقرار کند و داستانهایش را با ترکیب کردن حادثه عاشورا و روایتهای امروزی بیافریند. علاوه بر این، شجاعی با تاثیرپذیرفتن از زمان و فضای آن روزگار جامعه، بدون اینکه شعار و شعارزدگی را وارد نوشتههایش کند و تنها بر اساس باورها و آرمانهایش، داستانهایی جذاب خلق کرده است.
کتاب ضریح چشم های تو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
ضریح چشم های تو انتخابی مناسب برای تمام علاقهمندان به داستانهای کوتاه از نویسندگان معاصر ایرانی است.
درباره سید مهدی شجاعی
سید مهدی شجاعی نویسنده معاصر ایرانی در سال ۱۳۳۹ چشم به جهان گشود. او در رشتههای ادبیات نمایشی و رشته حقوق تحصیل کرد اما به دلیل مهارت و علاقهای که به نوشتن داشت، تحصیلات دانشگاهی را رها کرد و به نوشتن در روزنامهها و مطبوعات مشغول شد. او علاوه بر فعالیت در صفحههای هنری و فرهنگی روزنامهی جمهوری اسلامی، سردبیر ماهنامه صحیفه، مجله رشد جوان و مدیر انتشارات برگ نیز بود. وی در ادامه مجله نیستان را تاسیس کرد اما در پی تعطیلی این مجله، شجاعی «انتشارات نیستان» را تاسیس کرد.
از میان آثار منتشر شده از سید مهدی شجاعی میتوان به کتابهای کشتی پهلو گرفته، پدر عشق و پسر، کمی دیرتر...، دموکراسی یا دموقراضه؟ و.... اشاره کرد.
بخشی از کتاب ضریح چشم های تو
شده است چون کلاف سفید آن موهای چون شبق مشکی و براق؛ به بید مجنون میماند که بر او برفی سنگین نشسته باشد.
برفی که سه شبانهروز بیامان باریده باشد و جز سپیدی، تحمل دیدن هیچ رنگ نداشته باشد. اما چه باک از لرزش موهای سپید چون بید، دل باید محکم بماند که چون کوه استوار ایستاده است ـ کوه برف گرفته شاید.
چه گود افتادهاند این چشمها و چه چروکهای ممتدی احاطهشان کرده است.
و این افتادگی پلکها و خمودی چشمها هم شاید از خفتن گریه باشد و درد گلو نیز لابد از فرو خوردن بغض.
ولی همه حرف است اینها که من میگویم؛ این صبوری و متانت از من نیست، اینجایی نیست، مگر نبود آن بیتابی و اشکهای مداوم در نیامدنها و دیر آمدنهایت.
همه لرزش دلم از آن بود که نیایی و همه بیتابیام از آن که مبادا گلم که غنچه رفته است، گشاده برگردد، پرپر شده، جامه دریده و خون به چهره دویده.
آنهمه دلهره از آمدن چنین روزی بود. اما دلهره رفت وقتی که روزی اینچنین آمد و جایش صبوری نشست و در کنارش استواری.
و از همه مهمتر جای پای تست که تا چشم کار میکند میدرخشد و مرا و همه را به سوی نور میخواند. و من به خون تو سوگند خوردهام که پایم را ذرهای از جای پایت نلغزانم. سخت است ولی سه شبانهروز است که به اندازه تو میخوابم یعنی هیچ و به اندازه تو میخورم یعنی هیچ، سه شبانه روز است عشق به امام در دلم لانه کرده است، عشقی که وجودم را به زیر سلطه گرفته و اوست که به اعضا و جوارحم فرمان میدهد، پیش از این بسیار دوستش میداشتم و به فرمانش جان میسپردم، لیکن اکنون اوست که در وجودم حاکم است، فرمان میراند و مرا زنده میکند و میمیراند...
سه شبانهروز است که فرشتگان مهمان مناند و نمیدانم که من خدمت ایشان میکنم یا ایشان خدمت من. سه شبانهروز است که تو و خدا هر دو در خانه منید. پیش از این ـ راست بگویم ـ هرگاه که تو میآمدی، آنچنان پروانه وجودم گرد شمع تو میگشت که ناگزیر، خدا برمیگشت. ولی از آن زمان که تو به خدا پیوستی و در خانه خدا نشستی، هر دو در خانه منید.
بگذریم... که زمان میگذرد و مبادا که سخن گفتنم با تو مرا از انجام وظایفم باز دارد، هرچند که سخن گفتن با تو انگار عین وظیفه است.
اول وضو باید گرفت که اول وضو میگرفتی، جورابت را نشسته در میآوردی، آستینهایت را بالا میزدی و زیر لب لابد ذکر میگفتی. بلند که نمیگفتی تا بشنوم چه میگویی. حرکت لب و دهانت را فقط میتوانستم ببینم و بعد تا من حوله بیاورم، آستینهایت را پایین زده بودی ولی دست مرا رد نمیکردی و صورتت را میخشکاندی و به سراغ لباست میرفتی. کجاست لباس پاسداریات؟ چه گیج شدهام من. مثل کسی که عینک بر چشم، بهدنبال عینکش میگردد، دارم بهدنبال لباست میگردم. پیش چشمانم است و بر روی چشمانم و باز بهدنبالش میگردم! لباست نباید اندازهام باشد، باید بزرگ باشد که تو بزرگ بودی، خیلی بزرگ، ولی دلیل نمیشود که من لباس تو را نپوشم. لباس تو را هرچند بزرگتر، بر تن باید کرد. دمپایش را تو میزنم، لبهاش را بر میگردانم، چه رشید بودی تو مادر! چون پیش چشمم رشد کردی و قد کشیدی بزرگ شدنت را نفهمیدم. اگر دو سه سال نمیدیدمت، وقتی که میآمدی لابد به تو میگفتم چه بزرگ شدهای پسر، مردی شدهای برای خودت...
ولی این نبود که دو سه سال نبینمت، میمردم اگر اینهمه وقت نمیدیدمت.
حجم
۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه