کتاب شمع بیت المال را خاموش کن
معرفی کتاب شمع بیت المال را خاموش کن
کتاب شمع بیت المال را خاموش کن که به همت موسسه فرهنگی هنری سبلالسلام منتشر شده است یکی از کتابهای مجموعه پله پله تا ملاقات خدا از انتشارات سدید است که با هدف ترویج ارزشهای اخلاقی اسلام منتشر میشود.
مجموعه پیش رو که با اقتباس از بیت مشهور مولوی «پله پله تا ملاقات خدا» نام گرفته، درباره اخلاق اسلامی است. این مجموعه سعی در جبران کمبود منابع معتبر و متقن برای تعالیم اسلام ناب به خصوص برای مخاطبان دانشجو و طلبه نموده است. به این طریق که با تکیه بر منابع اسلامی و با نگاه اسلام ناب محمدی، تعالیم و دستورات اخلاقی اسلام را در قالبی زیبا به مخاطب ارائه کرده است.
مجموعه مباحث «پله پله تا ملاقات خدا» سالها پیش بهعنوان متن درس اخلاق دانشجویان دانشگاه امام صادق علیه السلام تدوین شد. در آن سالها مباحث این کتاب بهصورت روزانه بر روی برگههایی عرضه میشد و اکنون انتشارات سدید آنها را در اختیار علاقهمندان به مباحث اخلاق اسلامی قرار داده است.
هدف این کتاب، به پیروی از آیات و روایات اخلاقی، آن اسـت کـه مخاطـب را ابتـدا بـه تأمـل در موضوعـات اخلاقی و همچنیـن تفکـر در ضعفهـا و لغزشهـای شـخصی خـود فـرا بخوانـد و در مرحلـه بعـد بـا پیشـنهادهای جزئـی، زمینـه را برای عمل به تعالیم اخلاقی مرتبط و شایسـته فراهم کند.
خواندن مجموعه پله پله تا ملاقات خدا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به کتب مذهبی و اخلاقی مخاطبان این مجموعهاند.
بخشی از کتاب شمع بیت المال را خاموش کن
خیانت ناشی از خبائث
مرد ناشناس به بغداد آمده بود و کسی او را نمیشناخت. از مردم پرسید فرد با تقوا و امانتدار در شهر کیست؟ عطاری را معرفی کردند. مرد ناشناس گردنبندی خیلی قیمتی را به عطار سپرد و گفت این امانت پیش تو باشد تا از سفر مکه برگردم.
مرد ناشناس به مکه رفت و برگشت و هدیهای هم برای عطار آورد. اما عطار حاشا کرد که شما کی هستی؟ چه گردنبندی؟ ...!
مرد ناشناس نامهای به حاکم شهر نوشت و کمک خواست. عضدالدوله دیلمی حاکم بغداد پیشنهاد کرد که این نقش را ایفا کند:
مرد ناشناس جلو دکان عطار نشسته بود که حاکم و اطرافیان، از آن جا عبور کردند. تا چشم حاکم به مرد غریب افتاد، پیاده شد و احترام زیادی کرد و گفت به بغداد میآیی، و سری به ما نمیزنی؟!
عطار و مردمی که جمع شده بودند، چهارچشمی تماشا میکردند و با خود میگفتند این مرد ناشناس باید عجب آدم مهمی باشد!
ضربان قلب عطار بالا رفت و نگران بود مرد ناشناس نزد حاکم از او گلایه کند. اما مرد چیزی نگفت و حاکم رفت. عطار نفس راحتی کشید و دست مرد را گرفت و به داخل دکان برد.
- توچیزی به من امانت داده بودی؟
- بله یک گردنبند قیمتی.
- نشانهای هم داشت؟
- بله. حلقههای ریز و محکمی داشت که ...
- دو مرتبه بگو. یک چیزهایی دارد یادم میآید ...!
مرد ناشناس گردنبند را گرفت و رفت پیش حاکم و قصه را تعریف کرد. حاکم هم با همان گردنبند عطار را به دار کشید تا درس عبرتی باشد برای مردم بغداد و برای ما تا در امانت خیانت نکنیم. (هزار و یک حکایت اخلاقی، ص ۳۲۴-۳۲۵)
***
حکایت فرضی زیر را هم بخوانید تا ...
همان مرد ناشناس به شهر دیگری میرود و برای این که خیالش جمع باشد، گردنبند را به حاکم شهر میسپرد و به مکه میرود و برمیگردد و این دفعه خود حاکم حاشا میکند که شما را به جا نمیآورم! کدام گردنیند؟ و ...!
غم غربت، مرد ناشناس را فرا میگیرد و نالان و اشکریزان در کوچههای شهر به راه میافتد که حالا چکار کنم و از چه کسی کمک بخواهم؟
مرد غریب، از مردم سراغ فرد حکیم و دانای شهر را میگیرد. او را به شیخی راهنمایی کردند و شیخ پیشنهاد داد چنین نقشی را ایفا کنند:
روزهای جمعه حاکم شهر بار عام داشت، در جلسهای عمومی مینشست تا مردم بیایند به دیدن او و اگر کار مهمی داشتند بگویند. مرد ناشناس هم آمد و گوشهای نشست. پس از مدتی شیخ که چهرهٔ خود را تغییر داده و به شکل و شمایل فردی غریبه درآمده بود داخل شد و گفت من در شهر شما غریبم و به دنبال فرد امینی میگردم.
- فرد امین را برای چه کاری میخواهی؟
- من یک خمرهٔ طلا دارم که ...
- یک خمره طلا؟!
حاکم آب دهانش را قورت داد و نگاهی به مرد ناشناس در گوشهٔ مجلس انداخت و فکری در ذهنش جرقه زد.
- البته میتوانی به من اعتماد کنی و میتوانی از آن مرد ناشناس هم بپرسی که یک گردنبند قیمتی به من امانت داده و امروز آمده آن را پس بگیرد! آیا درست میگویم ای مرد ناشناس؟
- بله بله. همین طور است که میفرمایید.
مرد ناشناس گردنبند خود را گرفت و جیم شد!
شیخ هم رفت تا خمرهٔ طلا را بیاورد و رفت که رفت! و حاکم را در حسرت آن خمره گذاشت. و البته در حسرت آن گردنبند!
***
خب! حالا فرض کنیم ما جای مرد ناشناس باشیم. درس بزرگ این است که امانات قیمتی خود را در حضور یک تا چند نفر شاهد امانت دهیم.
(در زیارت هم که میگوییم «اَسْتَوْدِعُکُمُ اللَّهَ» نه این که با امام خداحافظی میکنیم. نه. بلکه آن عبارت به این معناست که ایمان خود را که با ارزشترین امانت ماست، نزد امام به ودیعت میگذاریم تا ان شاء الله در موقع خودش از ایشان پس بگیریم و این وسطها، شیطان دستبردی به آن نزند. چنان که خیلیها موقع مرگ میخواستند شهادتین بگویند و نتوانستند.)
***
حالا فرض کنیم جای آن حاکم عادل و شیخ حکیم باشیم. دقت کنیم که آن دو پیشنهاد، چه حکمتی داشت؟ کسی که عالمانه و عامدانه در امانت خیانت میکند، فردی بیدین و بیایمان است که با زبان حال میگوید چه امانتی؟ چه حق الناسی؟ چه حسابی؟ چه کتابی؟ چه قیامتی؟ چه خدایی؟!
نکتهٔ بعد این است که اگر کسی بندهٔ خدا نباشد، بندهٔ هوا و هوس خودش است و با هر کس باید از راه خودش وارد شد. هر کس یک رگ حساسی دارد. رگ حساس انسان دنیا پرست، تهدید و تطمیع است.
عطار به طور غیر مستقیم تهدید شد که اگر امانت را برنگرداند، جانش در خطر است. لذا ترسید و امانت را برگرداند. حاکم خائن هم به طور غیر مستقیم تطمیع شد که اگر گردنبند را برنگرداند، نمیتواند به خمرهٔ طلا برسد. لذا به طمع طعمهٔ بزرگتر، امانت را برگرداند.
اگر فردی را دیدیم که با خبائث و لجاجت در امانت سپرده شده به او، خیانت میکند، اولاً بیدینی و بیایمانی او برای ما محرز باشد و ثانیاً بدانیم که با تهدید به ضرر، یا تطمیع به منفعتی، سر تسلیم فرود خواهد آورد.
***
و فرض کنیم که جای آن عطار و حاکم خائن باشیم.
اما نه. چه خوب است که در نه عالم واقع و نه در فرض و خیال، هرگز جای چنین افراد خائنی نباشیم.
***
در جریان امانت دادن و گرفتن، معمولاً فرد خائن، فرد امانت گیرنده است که در آن امانت خیانت میکند و مثلاً با دروغ، منکر امانت میشود و آن را به صاحبش برنمیگرداند. اما برعکس هم میشود، و آن وقتی است که دنیاپرستی باعث میشود کسی به دروغ، ادعای امانت کند!
حجم
۷۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۷۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه